روابط دوستي مخفی بدخشی و محجوبه هروی

 

    سيده مخفی بدخشی ، فرزند محمدشاه بين سالهای 1258 الی 1342 خورشيدی درولايت بدخشان می زيسته و محجوبه هروی دختر سکندر خان نظام الدوله که بقول خودش ازخانوادۀ ( سرداران ترک) است ، در هرات بدنيا آمده وتا سال 1345 درولايت هرات امرارحيات نموده است.

 

     اجداد مخفی بدخشی نيز ازامرای محلی بدخشان بوده و خانواده اش درعصرسلطنت اميرعبدالرحمن خان ازبدخشان به قندهارتبعيد شدند و مخفی نيز بدنبال آنان تا واپسين سالهای حيات خود درقندهار و کابل بحالت سرگردان و پريشان زيست وفقط آخرعمررا درزادگاهش بدخشان ، سپری کرد.

 

  محجوبه هروی نوجوانی بيش نبود که با فرزند يکی ازخوانين جلال آباد همسرشد، ولی پدرمحجوبه درپشتی جلد قرآن ازهمسراو تعهد گرفت که او را تا آخرعمرازهرات بيرون نبرد وچنين نيزشد .

 

     اما زهرظلم  و جهل شوهرسرانجام اين زن فاضل وشاعر را درعنفوان جوانی بخاک نمناک فرستاد.

 

      مخفی بدخشی ومحجوبه هروی با وجود شرايط جانکاه زن ستيزی و تعصبات وحشتباری که با آن روبرو بوده اند، ولی ازانتشار اشعارخود  اجتناب نکرده وهرکدام با سرودن اشعار دلنشين، ديوانهای ازخود بيادگار گذاشته اند.

 

     نامه هايی که اين دو شاعرعنوانی همديگر نوشته اند، نمايانگر روزگاران تلخ جامعۀ مرد سالاری است که با شنيدن آن جوانه های اميد درقلبهای گرم ازتپش بازمی ايستد، ولی آنان به فلسفۀ اميد بمثابۀ قانون تداوم زندگی، اعتقاد راسخ داشتند واين انديشه را به ديگران نيز انتقال نمودند:

 

    همشيرۀ قدردانم مخفی بدخشی!

 

    شما شرح حال مفصل مرا خواسته ايد، خواستم گوشه يی اززندگی خود را بطورمشروح بنويسم، مکتوبات زيادی بمن از کابل، بلخ  و فارياب می رسد، يکی ازشاعران کابل که شما اورا می شناسيد، حبيب نوايی عکس مرا خواسته است، من ازاين حسن نظر او که براين شاعرگوشه نشين دارد، خوش شدم، اما او ايجابات فاميلی و مشکلات زندگی مرا خبر ندارد که تا حال گوشۀ چادرمرا کسی دربيرون نديده است، عکس من آيا ممکن است؟ چندين بارفضلای هرات نزد من آمده، حتی ازپس پرده و در پرده با آنها همسخن شده نتوانستم، آيا عکاس نزد من آمده ميتواند؟ يا من نزد عکاس رفته ميتوانستم؟ مگرعوض زبان گيسو وسرم بريده شود.

 

   همشيرۀ شاعرم!

 

    آيا دربدخشان هم وضع همينطورنا مساعد است؟ همينطوربا زن معامله ميشود؟ چقدرناراحتم که چرا شاعرشده ام و بازچرا همسر يک مرد خود خواه وخود بين ومتعصب؟

 

   يکروزبمن گفت: طوطی وبلبل و مينا درقفس خوب ناله ها را موزون ميسازند، اگرتو هوايی وصحرايی وشهری می شدی شعرخوب گفته نميتوانستی...

 

   بازهم خوشم اگر زبان ندارم همين قلم مايۀ تسلی دل ناتوان من است نامه ام را با تأثربپايان ميبرم.( محجوبه هروی)

 

    واما مخفی بدخشی، که بظاهرزندگی مرفه ومجللی داشت، مگراززن بودنش رنج بسيار می برد. چنانکه زادگاهش بدخشان را تنها شبانه آنهم ازپشت برقع ميتوانست ببيند. وی دريکی ازنامه های خود به محجوبه مينويسد:

 

    خواهراديبه وآزاده مشربم محجوبه هراتی!

 

    تا حال چند نامۀ تانراگرفته ام ، اشعارموزون وسوزان تانرا مکرر خونده ام ازينکه تا بحال درقيد و اسارت بسرمی بريد خبرنداشتم خوب شد ازحال واحوالت کاملآ خبرشدم اگرچه درفيض آباد( مرکزبدخشان) عين شرايط است. زن ها که بدعوت ميروند روزحرکت نميکنند، من خودم بارها که درمنازل اقاربم بغرض فاتحه خوانی و يا عروسی و...ميروم شبانه با دو محافظ محرم خويش منزل ميزنم ودوباره شبانه عودت ميکنم لاکن به اندازۀ شما مقيد نميباشم، اززيربرقع شهروبازاررا ديده ام آنهم درشب...ازنهضت نسوان ياد کردی من هم اين بشارت واشارت را شنيده وبمن هم رقعۀ خبری رسيده اما معذرت خواستم زيرا پای دردی دارم ازينکه زنان آزاد ميشوند نهايت خوشوقتم اگرما وشما بزندان مردان و عصرزمانه گذرانديم جوانی را به پيری رسانديم گذشت، گذشته گذشت بعد ازچهل سال انتظارخواهران ودختران ما ازنعمت آزادی برخوردار ميشوند. حوصلۀ گفتارم نيست اميد وانتظاردارم که بعد ازرفتن و آمدن بکابل خاطرات خود را برايم بنويسی و بفرستی.

 

    گفته اند که مخفی بدخشی تا آخرعمر با کسی ازدواج نکرد، اما ميگويند که دلدادۀ پسرعموی خود بنام ( سيد مشرب) بوده و دربرخی ازتذکره ها آمده که سيد مشرب نيز ازعشق ناکام مخفی در بسترحرمان جان سپرد ، ولی آوازۀ عشق اين دو ناکام چون بوی مشک به هرسرای پيچيده بود.

   طوريکه دربالا ذکرشد، مخفی بدخشی ومحجوبه هروی ديوانهای اشعاری ازخود بجا مانده اند . درمقابل دو مدرسۀ آموزشی، يکی بنام ليسۀ عالی مخفی بدخشی وديگری باسم ليسۀ عالی محجوبه هروی بنام اين دوشاعر فرهيخته ، مسمی گرديده است.

محجوبه هروی سخنور بزرگ حوزه غرب این سرزمین، خود پروین و مخفی دیگری است که با شعر بلند پرواز واژگانی خیال خواننده را تا دور دستها میبرد. این بانوی اندیشه گر نیز رنج روزگار کم ندیده بود، اما بهر وصف جایگاه خویش را در دفتر یاد گار سخنوران بزرگ جامعه ی زنان فرهیخته و فرهنگی باز نمود.  محجوبه در 60 سال عمر کوتاه خویش نسل پس از خویشتن را با سخنهای نیک و درسهای ماندگار بهره مند کرد. این شاعر نامدار ما در سال 1345 خورسیدی سه سال پس از مخفی بدخشی دیده فروبست و در زادگاهش بخاک نهاده شد.  روان این زن ورجاوند همیشه شاد باد.

 

  محجوبه هروی نيزشعری با همين قافيه و رديف سروده که اينک توجه تان را به آن جلب می نماييم:

 

ای کرده رخ خوب تو با شمس وقمربحث

 

وی کرده لب لعل توبا قند و شکر بحث

چشمان تو ازساغر می  باج گرفته

دندان تو کرده است به لولووگهربحث

 همينطور غزل مشا به ديگری ازمخفی:

ننوشت به من نگار کاغذ

بنوشتمش ارهزار کاغذ

ای هدهد خوش خبر توانی

ازمن ببری به يار کاغذ

وانگاه بگويش ای ستمگر

قحط است درآنديار کاغذ؟

 

وديگری ازمحجوبه:

 

آمد برمن زيار کاغذ

زان دلبر گل عذارکاغذ [ گلعذار]

بنوشته بدان بمن نگارين

زانرو شده زرنگار کاغذ

خواهم که جواب خط نويسم

ازمن که برد به يار کاغذ

محجوبه چو نيست وصل ديدار

سودت ندهد هزار کاغذ

 

مخفي بدخشي و محجوبۀ هروي راسزاوار است تا بهترين شاعر زنان نيمۀ نخست سدۀ حاضر خواند که هم ،صاحب ديوان اند و شاعري را جدي گرفته اند ؛ هم کلام شان از منظر ساختارو زيبايي شناسي استوار تر از ديگران است و هم به رغم ديگر سخنوران آن سالها، از مناسبت گويي فاصله گرفته اند.

مقصود من از کون ومکان آن يار است

نه ميل به جنت و نه خوف از نار است

تا چـــند کنـــــي نصيحتــــــم اي ناصح

ديوانـــه به کار خويشتن هشيــــار است

هر دو به قالبهاي قراردادي و صوري گذشته، دلبسته اند و هردو ، شعر عاشقانه مي سرايند.

 شگفتي انگيز است که ميان  زندگي شخصي  آن دو نيز، همانندي هايي نمودار است . اگر مخفي تا پايان زندگي  مجرد مي زيد و رنج تنهايي را بر تن هموار مي کند ؛ اما محجوبه با تأهل خود شکنجۀ  تنهايي را تجربه مي کند و اندوه مشترک تنهايي، لحن و صداي هر دو را يک سان مي سازد.

محجوبه به بيان خودش از خانوادۀ( سرداران ترک) است و مخفي از مير زادگان و حاکم زادگان بدخشان. هم خانوادۀ محجوبه  اهل فضل و دانش است وهم از آن مخفي .

پيرامون زندگي مخفي بدخشي اطلاعات کافي و پاسخهاي شافي، در دست نيست و دليل آن هم اين است که تذکره نگاران معاصر در باب وي سکوت کرده اند و آنچه هم اينجا و آنجا نگاشته اند اندک است و متناقض مي نمايد. تذکره نگار نامبردار ميهن ما ، مولانا خسته، در (معاصرين سخنور) درکنار 186 سخنور کتابش ،نامي از شاعر زنان بر زبان خامه اش نمي آورد و در کتاب (ازيادرفتگان ) نيز او و محجوبه و ديگران هم در متن به فراموشي سپرده مي شوند و هم در تعلييقات استاد رضا مايل.

حتي در ( پرده نشينان سخنگو) که تذکرۀويژۀ شاعران زن است؛ مخفي غايب است و نامي از وي برده نمي شود. تنها غلام محمد غبار در ( تاريخ ادبيات افغانستان) پنج سطر بدون تاريخ، در باره اش رقم مي زند و بس.

 

 

خانه خراب است

 

برخيز که فصل گل و ايام شباب است

رفتن زحرم جانب ميخانه ثواب است

ابروی تو شدقبله و محـــراب نمازنم

چشـــــمان تو پيمانه و هم جام شراب است

باز آی که بيروی توام مجلس احبــاب

گرروضه خلداست مراعين عذاب است

تنها نه دل من شــده ويران به نگاهت

از غمزه ی خونريز تو صــد خانه خراب

از بسـکه زند دست به زلفين تو هردم

ازخون دلم پنجهء مشاطه خطاب است

بر طاق دو ابروی تو چشــــمان سياهـت

مست است که افتاده به محراب وخواب است

بر دولت ســــــه روزه مشو غره چو بلبل

دوران گل وعيش جهان پا به رکاب است

قاصد تو ببر نامه ی مخفی سوی دلدار

(آنهم که جوابی نفرستاد جواب است)

 

چه حاجت است

 

بی دوستان مرا به گلستان چه حاجت است

دارم چو لاله داغ به بستان چه حـــاجت است

ازآب ديده ساغر عيشم لبــــــــــــــالب است

جام شراب و مجلس زندان چه حا جت است

غم ميکشد مرا و شفاهم زلطف اوســــــــت

اين درد را بناز طبيبان چه حاجــــــــــــت است

انصاف نيست ورنه کجا سرو اقتــــــــــــــــــدار

نسبت به سرو قامت جانان چه حـــا جت است

تکليف دوست را غـــــــــــــرض آرردن من است

مخفی مرا به بزم رقيبان چه حــــــــــاجت است

 

 

       دو رنگی

 

چشمان سيه مست تو آماده جنگ است

مژگان تو خونخوار تر از مردم زنگ اســــت

حسنت پی تسخير دلم بسته کمــــــر را

ابروی کجت تيغ سپاهيش بچنگ است

هر کس که نبرد مرحلهء  عشق به پايان

اين بحر بلا جوش همه کام نهــــنگ است

يکرنگ مشو تا نشوی دا غ چـــــــــــو لاله

هرگل که درین باغچه زيباست دورنگ است

آهم به دل سخت تو تاثيــــــــــــــــــــــر ندارد

مخفی چه کنم شيشهء دل مايل سنگ است

 

امشب

 

گشت مهمان من آن سرو خرامان امشب

است ويرانه ی من رشک گلستان امشب

تحفه ی در خور او نيست مرا می شايد

بدهم گر به نثار قدمـــــش جان امشب

بزم بی کلـــــــــــــفت اغيار بود بهر خدا

ساقيا يک نظری سـوی غريبان امشب

ساقی و اده ومعشوقه وگل گشت بهار

کی کشم منتی از زوضه رضوان امشب

محو ديدار تو ای شوخ چنانم که خلـــــد

در جگر خنجرم از جنبش مژگان امــشب

رفت آن شمع جهان شمع بکف جانب باغ

تا کند خانه ی پروانه چراغان امشـــــب

قرص خورشيد نهان گشـــــــــت و قمر شام بخفت

مخفی از شرم رخ آن مــــــــــــــــه ی تابان امشب

 

عذر خواهی

 

اگر به پيـــــــــــــــش تو جانا مرا گناهی هست

چه غم که زلــف دو تای تو عذر خواهی هست

نميشــــــــــــــدی بت من سنگدل چو دانستی

که در شکست دل زار مــــــــــن صدايی هست

بخاک ديد مـــــــــــــــــــــرا قاتل و بحسرت گفت

هنوز در کفنـــــــــــــــــش بوی آشنايی هست

چنين خراب نگــــــــــــــــــــشتی دلم اگر بودی

اميد آنکه جفـــــــــــــــــــــــای ترا وفايی هست

زناله های دلم نيست در دلــــــــــــــــــش اثری

(زدل بدل غلط است اينکه گفت راهی هست)

نگر بحال دل ريشــــــــــــــــــم ای نسيم سحر

اگر گذار تو با زلف مشکـــــــــــــسايی هست

بدی به کس مرسان مخفيا و شـــــــاکر باش

بقدر هر عملی عاقبت جــــــــــــزايی هست

دل ما

 

هر چند زدست تو خراب است دل ما

در تحر جنون گوهـــر ناب است دل ما

چون شمع زسوزجگرو ديده ی خونبار

عمريست که درآتش و آبست دل ما

هرچند که طــی کرده بيابان فراقت

لب تشنه تراز موج سرابست دل ما

تا چند بگـــــو ای بت بد مهر خدا را

با غير خوری باده و آب است دل ما

يک خنــــــــــــــــده گل بود سرا پای بهار م

اين قافله بــــــــگذشت وبخواب است دل ما

چون خواسته ی اين غزل از مخــفی دلريش

گويا به ســــــــــــوال تو جواب است دل  ما