بنیان‌ گذاران تفکر اجتماعی و جامعه‌ شناسی

بنیان‌ گذاران تفکر اجتماعی و جامعه‌ شناسی

1. عبدالرحمن ابوزیادالدین ابن‌خلدون (808-732ه.ق :Ibn Khaldoun)؛ ابن‌خلدون یکی از پیشگامان در زمینه تفکر اجتماعی است که کار او به آنچه امروزه جامعه‌ شناسی خوانده می‌شود شباهت دارد؛ چنانچه برخی از محققین وی را پدر جامعه‌ شناسی می‌شناسند. ابن‌خلدون در سن 42سالگی به تالیف کتابی درباره "تاریخ عمومی"پرداخت که مقدمه این کتاب در دو جلد، به‌نام "مقدمه ابن‌خلدون"است که از اصل آن مشهورتر است. در این کتاب وی از یک چرخه تاریخی سخن گفته است که این چرخه از آغاز یک اجتماع با تکیه بر کشاورزی سپس فنون آغاز می‌شود.در آخرین مرحله اجتماع چنان قدرتمند می‌شود که مردم آن به هنر و موسیقی روی می‌آورند و پس از آن مردم از فرط امنیت و بی‌نیازی تعصب خود را نسبت به جامعه از دست می‌دهند تا اینکه قوم دیگری آن جامعه را از خارج فتح می‌کند و در اینجا تاریخ بر همین منوال تکرار می‌شود.

بدین ترتیب ابن‌خلدون درباره تغییرات اجتماعی یک نظریه‌ای را ارائه داد و جریان تغییرات اجتماعی را به‌صورت دوری، امری دائمی و اجتناب ناپذیر می‌داند.

 

2. اگوست کنت (August Comte: 1798- 1858)؛ کنت فرانسوی اصطلاح جامعه‌ شناسی را برای اولین‌بار در سال 1839 به‌کار برد. او در ابتدا کوشید تا دانشی نو بر پایه دانش‌های طبیعی بنا نهد.او جامعه‌ شناسی را همچون فیزیک اجتماعی (Social Physics) می‌دانست. بدین ترتیب وی پایه جامعه‌ شناسی علمی را بنا نهاد و از همین رو به‌عنوان پدر جامعه‌ شناسی معروف گردید.

به نظر کنت هدف جامعه‌ شناسی به‌وجود آوردن یک علم مربوط به اجتماعیات است که در بررسی پدیده‌های اجتماعی از روش‌های علمی و صحیح استفاده بکند و در این مورد اولین قدم طبقه‌بندی صحیح علوم است که جامعه‌ شناسی نیز در صدر آن قرار خواهد گرفت. شاهکار کنت کتابی تحت عنوان فلسفه اثباتی بود که در سال‌های 1835- 1842 انتشار پیدا کرد. در این کتاب وی نظریه معروف علمی خود را این‌گونه شرح می‌دهد که، هر رشته از معلومات بشر سه مرحله را می‌گذراند:

اول) مرحله ربانی؛ در این مرحله بشر هر پدیده و حادثه‌ای را با توسل به وجود خدایان و نیرو‌های اساطیری تبیین می‌کند.

دوم)مرحله فلسفی یا متافیزیکی؛ در این مرحله انسان متوجه می‌شود که نباید حوادث را به‌وسیله خدایان تبیین کرد بلکه به‌جای اراده خدایان باید متوسل به قوای طبیعی شد.

سوم)مرحله اثباتی و علمی؛ در این مرحله بشر حوادث را به‌وسیله حوادث دیگر تبیین می‌کند یعنی علت حوادث را در حوادث دیگر در نظر می‌گیرد و دنبال می‌کند.

 

3. هربرت اسپنسر (Herbert Spencer: 1820-1903)؛ یکی دیگر از بنیان‌گذاران جامعه‌ شناسی اسپنسر است که جامعه‌ شناسی با انتشار آثار اجتماعی او استقلال پیدا کرده است.اسپنسر در مطالعه عوارض اجتماعی از روش استقراء استفاده کرده است و به مطالعه و تجزیه و تحلیل معلوماتی که در مورد انسان اولیه وجود داشت به نتایج درخشانی دست یافت.وی حاصل مطالعاتش را در کتابی به‌نام فلسفه ترکیبی منتشر کرد. یکی از نظریات مطرح در این کتاب نظریه تحول و تکامل است.وی در این نظریه بییان می‌کند که: «همان‌گونه که بدن انسان تحول و تکامل می‌یابد و از یکسانی به اختلاف و تنوع می‌گراید در اجتماع نیز قانون سیر تکامل جاری است، به این معنی که از نظر اسپنسر انسان اولیه از نوع انسان ساده بود که به‌تدریج انسان متمدن از وی پدید آمد.»

اسپنسر در نظریاتش تحت تاثیر نظریه تکامل دانشمند همزمان خود چارلز داروین (Charles Darwin: 1809-1882)، بوده است.همچنین وی تحت تاثیر مکتب زیست‌شناسی انگلستان و عقاید پیروان تکامل بوده و اصل تطور را از آن‌ها اخذ کرده است و از این‌رو جزء پیروان مکتب تطور اجتماعی به‌شمار می‌رود.

 

 4. امیل دورکیم (Emile Durkheim: 1858 – 1917)؛ دورکیم دیگر دانشمند فرانسوی است که نقش بسیار مهمی در گسترش و رشد جامعه‌ شناسی داشته است.به طوری که مکتبی تحت عنوان مکتب دورکیمی هنوز در بین جامعه‌ شناسان و به‌خصوص در فرانسه وجود دارد. از دید دورکیم «موضوع جامعه‌ شناسی بررسی پدیده‌‌های اجتماعی است.»دورکیم به‌طور کلی معتقد بود که هر پدیده اجتماعی باید در قالب اجتماعی آن تجزیه و تحلیل شود و نمی‌توان تفسیرهای روانی را در مورد پدیده‌های اجتماعی در نظر گرفت زیرا پدیده‌های اجتماعی خصلتی جبری و بیرونی دارند.مثلا در مورد خودکشی، نباید این پدیده را ناشی از پریشانی روحی و روانی فرد دانست بلکه این پدیده ناشی از شرایط اجتماعی و محیطی آن فرد است.زیرا پدیده‌های اجتماعی قبل از هر چیز تابعی از شرایط محیطی و اجتماعی فرد هستند و می‌توانند رفتار فرد را تحت سلطه و نفوذ خود قرار دهند. بنابراین می‌توان گفت از نظر وی پدیده‌های اجتماعی واقعیت‌های اجتماعی هستند.ویژگی‌های واقعیت اجتماعی نیز از این قبیلند:

الف) واقعیت اجتماعی نسبت به فرد جنبه‌ای خارجی دارند.

ب) واقعیت‌های اجتماعی با گذشت زمان پایدار هستند.

ج)واقعیت‌های اجتماعی نه‌تنها بیرون از فرد قرار دارند بلکه از چنان قدرت وادارنده‌ای برخوردارند که بر فرد و اراده فرد تحمیل می‌شوند.

 

5. ماکس وبر (Max Weber: 1864- 1920)؛ وبر جامعه‌شناس آلمانی است که به بسط و گسترش جامعه‌ شناسی کمک شایانی کرده است.نوشته‌هایش رشته‌های اقتصاد، حقوق، فلسفه، تاریخ تطبیقی و جامعه‌ شناسی را دربر می‌گرفت و مقدار زیادی از مطالعاتش درباره سرمایه‌داری امروزی بود.به نظر او تصور اینکه می‌توانیم انسان‌ها را با استفاده از همان روش‌هایی مطالعه کنیم که در مورد پژوهش جهان فیزیکی به‌کار می‌بریم، گمراه‌کننده است.انسان‌ها موجوداتی متفکر و استدلال‌گرا هستند.ما غالبا به کارهایی که انجام می‌دهیم معنی و اهمیت می‌بخشیم، و هر رشته‌ای که با رفتار انسان سر و کار دارد باید این نکته را مدنظر داشته باشد. بنابراین در جامعه‌ شناسی باید به نیت و انگیزه رفتار انسان نیز توجه کنیم.از این رو وبر معرف اصلی جامعه‌ شناسی ادراکی یا تفهمی است البته ریشه این مکتب را باید در اندیشه‌های "ویلهلم دیلتای"و "هانریش ریکرت"جستجو کرد و وبر در آراء و نظرات خود از این دو دانشمند تاثیر پذیرفته است.به این ترتیب ماکس وبر مابین جامعه‌ شناسی عینی که توجه خود را صرفا محدود به بررسی عینی پدیده‌ها می‌کرد و نوع جامعه‌ شناسی ایده‌آلیسم که به بررسی ذهنی پدیده‌ای اجتماعی می‌پرداخت راهی میانه و بینابین را برگزیده است.

6. کارل مارکس (Karl Marx: 1818-1883)؛ مارکس نیز متفکر بعدی است که در زمینه جامعه‌ شناسی مطالعات زیادی را انجام داده است.مارکس نیز مانند کنت، در مطالعات خود مسائل متافیزیکی را کنار می‌نهد و با دیدی عینی و مثبت به بررسی پدیده‌های اجتماعی می‌پردازد. وی برای تجزیه و تحلیل پدیده‌های اجتماعی، مفهوم "تضاد" را به میان می‌کشد. از نظر وی، تضاد همیشه در جامعه وجود داشته و موجب بروز اختلاف‌ها، ستیزها و نبردهای خونین نیز شده است.وی اصل و اساس تضاد اجتماعی را در تضاد طبقاتی می‌دانست و ریشه تمام مخاصمات اجتماعی را مبارزه طبقاتی جامعه می‌دانست.مارکس برای تبیین پدیده‌ها و واقعیت‌های اجتماعی و تاریخی، اساس را بر عوامل زیربنایی و نیروهای مادی تولید می‌دانست و مطالعات خود را در این زمینه، با مبانی ماتریالیسم دیالکتیک دنبال می‌کرد.این بخش از مطالعات مارکس، تحت عنوان "ماتریالیسم تاریخی" نام‌گذاری شده است.

 

ارتباط جامعه‌ شناسی با علوم دیگر

ارتباط جامعه‌ شناسی با علوم دیگر

هر یک از رشته‌های علوم از نتایج تحقیقات و معلومات دیگری استفاده می‌کند و غیرممکن است دانشمندی بتواند در زمینه تخصصی خود بدون استفاده از نتایج تحقیقات سایر محققین و دانشمندان رشته‌های دیگر به موفقیت عمیق و ارزشمندی دست یابد.جامعه‌ شناسی نیز به نتایج تاریخی، اقتصادی، علوم سیاسی و مانند آن‌ها توجه دارد و علوم مذکور نیز به‌نوبه خود به جامعه‌ شناسی وابسته‌اند.بنابراین در جامعه‌ شناسی نمی‌توان به بررسی و شناخت امور واقعی و اجتماعی و علل و عوامل و قوانین آن‌ها توفیق حاصل نمود مگر اینکه به تحقیقات و معلومات سایر علوم در این موارد توجه کافی نمود. در ذیل به ارتباط جامعه‌ شناسی با برخی از علوم اشاره می‌شود:

1.جامعه‌ شناسی و تاریخ؛ جامعه‌ شناسی برای درک و تبیین کامل وقایع اجتماعی باید به گذشته دور یا نزدیک این پدیده‌ها توجه کند بنابراین در این زمینه جامعه‌ شناسی باید به علم تاریخ توجه کند.

 

2.جامعه‌ شناسی و حقوق؛ علم حقوق جهت تنظیم قوانین فردی و اجتماعی و حق و تکلیف افراد نسبت به‌هم و نسبت به حکومت نیازمند شناخت اوضاع و احوال اجتماعی و شرایط و معضلات اجتماعی و مسایل اجتماعی روز است.بنابراین باید از یافته‌ها و نتایج جامعه‌ شناسی برای پیشبرد مقاصد خود کمک گیرد.

 

3.جامعه‌ شناسی و روان‌شناسی؛ جامعه‌ شناسی در بررسی انگیزه‌ها و گرایش‌ها و خواست‌های اجتماعی و آرزوهای گروه‌های انسانی وارد حوزه روان‌شناسی می‌شود و روان‌شناسی در بررسی تاثیر عوامل اجتماعی در حالات و رفتار و روحیه افراد از یافته‌ها و تحقیقات جامعه‌ شناسی کمک می‌گیرد.

 

 4.جامعه‌ شناسی و مردم ‌شناسی؛ مردم‌شناسی به مطالعه سازمان‌ها و نهادها و روابط بین افراد و روند تکاملی آن‌ها در جوامع ابتدایی می‌پردازد و جامعه‌ شناسی به بررسی این نهادها و مسایل اجتماعی در جوامع صنعتی و پیشرفته امروزی می‌پردازد.بنابراین جامعه‌ شناسی برای تبیین بهتر نهادها و سازمان‌های اجتماعی متمدن به تحقیقات و نتایج مردم‌ شناسی احتیاج دارد.

 

5.جامعه‌ شناسی و جمعیت‌ شناسی؛ پدیده‌هایی مانند شهری شدن، صنعتی شدن، اشتغال زنان و افزایش طلاق که جزء پدیده‌های اجتماعی هستند به میزان قابل ملاحظه‌ای روی جمعیت تاثیر می‌گذارد.و همچنین جمعیت‌شناسان یافته‌های خود را در مورد حرکات جمعیت و مسایل دیگر جمعیتی در اختیار جامعه‌ شناسان قرار می‌دهند تا علل و نتایج این مسایل جمعیتی را پیدا کنند و تدابیر لازم را اتخاذ کنند.

 

تقسیم‌ بندی جامعه ‌شناسی

جامعه‌ شناسی از لحاظ روش، هدف، قلمرو، و موضوع مورد پژوهش دارای تقسیمات متعددی است:

 

1.جامعه‌ شناسی بر اساس روش

 نخستین تقسیم‌ بندی توسط اگوست کنت گرفته است.از نظر وی دو روش برای مطالعه جامعه وجود دارد و طبق این دو روش، دو نوع جامعه‌ شناسی داریم:

الف) جامعه‌ شناسی ایستا يا سکونى (Static Sociology)؛ این بخش از جامعه‌ شناسی، جامعه را در زمان و مکان محدود و معینی مورد پژوهش قرار می‌دهد و به مطالعه چگونگی سازمان‌یافتن و ترکیب عناصر متفاوت اجتماع باهم می‌پردازد.به‌عبارت دیگر می‌توان گفت جامعه‌ شناسی ایستا از یک‌سو ساخت اجتماعی جامعه را در لحظه‌ای معین بررسی می‌کند و از سوی دیگر به تحلیل عنصر یا عناصری که جامعه را تشکیل می‌دهد می‌پردازد.

در این بررسی جامعه به‌مثابه یک ارگانیسم در نظر گرفته می‌شود که در آن کارکرد یک عضو بررسی می‌شود.مانند تحقیق درباره طبقه متوسط جامعه.براساس مطالعات ایستایی می‌توان نظم و ویژگی‌های ساختی جامعه را پیدا کرد.در جامعه‌ شناسی ایستا اموری مانند آداب و رسوم، اخلاق، صنعت، فرهنگ، و پدیده‌های مشابه دیگر مورد بررسی قرار می‌گیرند بدون آنکه به اصل و منشأ و سیر تاریخی این پدیده‌ها توجه شود.

ب) جامعه‌ شناسی پویا یا حرکتی (Dynamic Sociology)؛ جامعه‌ شناسی پویا جامعه را در سیر تاریخی آن و در زمان بررسی می‌کند.به‌عبارت دیگر سیر تاریخی و روند تطور جامعه را بررسی می‌کند. به‌ طور کلی می‌توان گفت جامعه ‌شناسی ایستا، نظم اساسی هر جامعه و ساختارهای موجود جامعه را بررسی می‌کند و مانند یک عکس ‌برداری عمل می‌کند و جامعه‌ شناسی پویا فراز و نشیب‌هایی را که این نظم در طول تاریخ طی می‌کند را ترسیم می‌کند و دگرگونی‌های اجتماعی را بررسی می‌کند و کاری مانند فیلم‌برداری انجام می‌دهد.

 

 

 2. جامعه‌ شناسی بر اساس قلمرو مورد مطالعه

الف) جامعه‌ شناسی خرد (Micro Sociology)؛ در جامعه‌ شناسی خرد ابتدا صورت‌های مختلف "اجتماعی بودن انسان" و انواع علایق افراد که موجب همبستگی افراد می‌گردد را مطالعه می‌کند. و گروه‌های کوچک را در جامعه بررسی می‌کند، مانند: نظام خانواده.

ب) جامعه‌ شناسی کلان (Macro Sociology)؛ موضوع مورد بررسی آن نظام‌های کلی جامعه است. مانند: نظام فئودالی، نظام سرمایه‌داری و ....

 

 

 3. جامعه‌ شناسی بر اساس هدف مورد مطالعه

الف) جامعه‌ شناسی نظری (Pure Sociology)؛ هدف این رشته از جامعه‌ شناسی که جامعه‌ شناسی محض یا ناب نامیده می‌شود، شناسایی پدیده‌های اجتماعی و کشف علل و آثار و نتایج آن است بدون اینکه فایده آنی آن مورد نظر باشد.و این شاخه از جامعه‌ شناسی بیشتر قصد دارد که براساس تئوری‌های جامعه‌شناختی موجود به شناخت دنیای خارج کمک کند.به‌عنوان مثال وقتی در مورد شیوه‌های همسرگزینی در جوامع متفاوت به مطالعه و تحقیق می‌پردازند و نتایج مطالعات خود را در کتاب‌ها می‌آورند و ما را از نظریات مختلف همسرگزینی در سرزمین‌های مختلف آشنا می‌کنند، این هدف جامعه‌ شناسی محض است.

ب) جامعه‌ شناسی کاربردی یا عملی (Applied Sociology)؛ هدف مستقیم جامعه‌ شناسی کاربردی این است که از تحقیقات در جهت رفع دشواری‌های زندگی اجتماعی انسان به‌طور عملی استفاده شود.به‌عبارت دیگر در جامعه‌ شناسی کاربردی هدف این است که گرهی از کار انسان باز شود و مشکلی توسط این علم حل شود.در سال‌های اخیر این‌گونه پژوهش‌ها در اجتماعات مختلف روستایی و شهری در بسیاری از کشورها رواج زیادی پیدا کرده است.مطالعه درباره چندپارگی زمین زراعی و غیر اقتصادی بودن و دشواری‌های ناشی از آن، پژوهشی است که عنوان جامعه‌ شناسی کاربردی را دارد، زیرا نتایج آن پژوهش در اختیار برنامه‌ریزان و کارگزاران قرار می‌گیرد تا در جهت توسعه اقتصادی و به‌منظور تنظیم برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی مورد بهره‌برداری قرار دهند و به رفع این مشکل بپردازند.همچنین تحقیقاتی که در مورد طلاق، اعتیاد و بزهکاری جوانان به‌عمل آمده است از جمله پژوهش‌هایی است که در زمینه جامعه‌ شناسی کاربردی به‌شمار می‌رود.

 

4.تقسیم‌بندی جامعه‌ شناسی از لحاظ موضوع

 جامعه‌ شناسی از لحاظ موضوع دارای زمینه‌های متعدد و گوناگونی برای مطالعه می‌باشد.در نتیجه در این علم تخصص‌های زیادی به‌وجود آمده است و هر کدام از جامعه‌ شناسان در زمینه و موضوع خاصی به مطالعه می‌پردازند برخی از گرایش‌های مورد مطالعه جامعه‌ شناسی از این قرارند:جامعه‌ شناسی شهری، جامعه‌ شناسی روستایی، جامعه‌ شناسی سیاسی، جامعه‌ شناسی صنعتی، روان‌شناسی اجتماعی، جمعیت‌شناسی و ....

تقسیم‌ بندی جامعه ‌شناسی

 نظریه های جامعه شناسی :

 نظریه‌های جامعه‌ شناسی چهارچوب‌های نظری هستند که جامعه‌ شناسان از آنها برای توضیح و تحلیل فعالیت‌ها، فرایندها و ساختارهای اجتماعی استفاده می‌کنند. نظریه‌های جامعه‌ شناسی به سه دسته کلی تقسیم می‌شوند. دسته اول نظریاتی هستند که با الهام از روش اتخاذ شده در علوم طبیعی، و با هدف یافتن قوانین جامع حاکم بر اجتماع انسان‌ها ایجاد شد. نظریه پردازان در این رشته تلاش دارند که روابط علت و معلولی حاکم بر جوامع انسانی را کشف کنند. قوانین و مدل‌های پیشنهاد شده می‌بایست بگونه‌ای بیان شده باشند که صحت آنها آزمایش پذیر باشد. به عبارت دیگر جمع‌آوری داده‌ها این نظریات را تأیید و یا تکذیب بکند. مثال بسیار معروفی از این گونه از نظریات مقاله معروف و تأثیرگذار ماکس وبر درباره ساختارهای اداری (bureaucracy) می‌باشد. این مقاله شالوده بسیاری از تحقیقات بعدی در این زمینه را بنا نهاد. دسته دیگری از نظریات اجتماعی بجای بررسی داده‌های تجربی فرایندهای اجتماعی، مسائل پایه‌ای‌تر و درونی‌تر را مورد بحث قرار می‌دهند. برخی از این مطالعات به خصوص به بررسی «رفتار» و «نظم» می‌پردازند و سعی در پاسخ به سؤالاتی مانند آنچه در زیر آمده می‌کنند: آیا رفتارهای اجتماعی عملگرا و هدفگرا هستند یا اینکه توسط ملاحظات زیبایی شناسی، عاطفی و اخلاقی شکل گرفته و هدایت می‌شوند؟ آیا الگوهایی که در رفتارهای اجتماعی مشاهده می‌شود ناشی از کنترولی است که مؤسسات بر اشخاص از طرق اخلاقی و یا اعمال زور دارند، یا اینکه ناشی از مذاکرات عملی است که بین افراد مختلف هنگامی که باید تصمیمی لحظه‌ای در شرایط غیر قابل پیشبینی شده در زندگی روز مره بگیرند، می‌باشد؟ نظریات در این دسته بر نقش عاطفه در رفتار و نیاز به هماهنگی در ایجاد نظم تأکید دارند. دسته سوم از نظریات بصورت غیر مستقیم از روش‌های هرمنیوتیک سعی در یافتن معانی و قصدهای متونی را می‌کند که در یک جامعه به شهرت رسیده‌اند، و از این طریق و بصورت غیر مستقیم سعی در پاسخ به سؤالات مورد علاقه جامع شناسان می‌کند.

زیر رشته‌ های جامعه‌ شناسی

برای مدت طولانی جامعه ‌شناسان به واکاوی تغییرات تاریخی جوامع غربی و تحلیل روابط و وابستگی‌های بین مؤسسات اجتماعی مختلف و ملزومات زندگی اجتماعی مانند اقتصاد، حکومت، خانواده و مذهب می‌پرداختند. به عبارت دیگر، تلاش جامعه‌ شناسان ادغام نظریات و داده‌های جمع آوری شده و اکتشافات علوم اجتماعی مختلف بود. امروزه این موضوعات در زیررشته نظریه‌های جامعه‌ شناسی مورد بررسی قرار می‌گیرند. این زیررشته همچنین مفاهیم اصلی زندگی اجتماعی را مورد تحلیل قرار می‌دهد و بر خلاف تحلیل‌های قرن ۱۹ میلادی، تأکید زیادی روی جمع‌آوری داده‌های آماری و تحقیقات میدانی دارد.

نمونه‌هایی از زیر رشته‌های جامعه‌ شناسی عبارتند از ازدواج و خانواده، برابری اجتماعی و طبقه بندی اجتماعی، روابط نژادی، رفتارهای منحرف، جوامع شهری، و مؤسسات پیچیده.

نظریه‌های جامعه‌ شناسی

نظریه‌های جامعه‌ شناسی چهارچوب‌های نظری هستند که جامعه‌ شناسان از آنها برای توضیح و تحلیل فعالیت‌ها، فرایندها و ساختارهای اجتماعی استفاده می‌کنند. نظریه‌های جامعه‌ شناسی به سه دسته کلی تقسیم می‌شوند. دسته اول نظریاتی هستند که با الهام از روش اتخاذ شده در علوم طبیعی، و با هدف یافتن قوانین جامع حاکم بر اجتماع انسان‌ها ایجاد شد. نظریه پردازان در این رشته تلاش دارند که روابط علت و معلولی حاکم بر جوامع انسانی را کشف کنند. قوانین و مدل‌های پیشنهاد شده می‌بایست بگونه‌ای بیان شده باشند که صحت آنها آزمایش پذیر باشد. به عبارت دیگر جمع‌آوری داده‌ها این نظریات را تأیید و یا تکذیب بکند. مثال بسیار معروفی از این گونه از نظریات مقاله معروف و تأثیرگذار ماکس وبر درباره ساختارهای اداری (bureaucracy) می‌باشد. این مقاله شالوده بسیاری از تحقیقات بعدی در این زمینه را بنا نهاد. دسته دیگری از نظریات اجتماعی بجای بررسی داده‌های تجربی فرایندهای اجتماعی، مسائل پایه‌ای‌تر و درونی‌تر را مورد بحث قرار می‌دهند. برخی از این مطالعات به خصوص به بررسی «رفتار» و «نظم» می‌پردازند و سعی در پاسخ به سؤالاتی مانند آنچه در زیر آمده می‌کنند: آیا رفتارهای اجتماعی عملگرا و هدفگرا هستند یا اینکه توسط ملاحظات زیبایی شناسی، عاطفی و اخلاقی شکل گرفته و هدایت می‌شوند؟ آیا الگوهایی که در رفتارهای اجتماعی مشاهده می‌شود ناشی از کنترولی است که مؤسسات بر اشخاص از طرق اخلاقی و یا اعمال زور دارند، یا اینکه ناشی از مذاکرات عملی است که بین افراد مختلف هنگامی که باید تصمیمی لحظه‌ای در شرایط غیر قابل پیشبینی شده در زندگی روز مره بگیرند، می‌باشد؟ نظریات در این دسته بر نقش عاطفه در رفتار و نیاز به هماهنگی در ایجاد نظم تأکید دارند. دسته سوم از نظریات بصورت غیر مستقیم از روش‌های هرمنیوتیک سعی در یافتن معانی و قصدهای متونی را می‌کند که در یک جامعه به شهرت رسیده‌اند، و از این طریق و بصورت غیر مستقیم سعی در پاسخ به سؤالات مورد علاقه جامع شناسان می‌کند.

روش‌های تحقیق

گروهی از روش‌های تحقیق در علوم اجتماعی به صورت کلی و در جامعه‌ شناسی بصورت خاص بر پایه مقایسه‏ و تطبیق بنا شده‌اند. در واقع می‌توان گفت که اساساً علم و شناخت از طریق مقایسه حاصل می‌شود اما موضوعی که وجود دارد، اختلاف بر سر سطح این مقایسه‌ها است». توصیفات نیز در واقع گونه‌ای از مقایسه هستند زیرا هرگونه توصیف نسبت دادن یک ویژگی خاص به یک شئ است؛ که این خود وجود اطلاعات قبلی راجع به آن ویژگی را خواهان است (بنابراین گونه‌ای از مقایسه و تطبیق صورت می‌پذیرد). بدین سان یکی از روش‌های غالب تحقیق در جامعه‌ شناسی مقایسه‏ دو جامعه با یکدیگر و یا مطالعه یک جامعه در سطوح مختلف (در سطح کلان و گاهی درون سیستم‌ها) می‌باشد. گروهی از روش‌های تحقیق دیگر در پی شناسایی متغیرهای مستقل و کشف الگوهای ارتباطی میان متغیرها می‌باشد.

نگاهی به جامعه  شناسی

تعریف جامعه‌ شناسی معرفت را با ارائه تعاریفی كه از سوی نویسندگان این رشته مطرح شده، آغاز می‌كنیم.
اصطلاح جامعه‌ شناسی معرفت نخستین بار توسط ماكس شلر مطرح شد. او علم را دانشی دانست كه موضوع آن، بررسی روابط و پیوندهای میان انواع زندگی اجتماعی و اقسام گوناگون معرفت‌هاست.

شماری از متفكران همزمان با پیدایش علم جامعه‌ شناسی و حتی پیش از آن متوجه پرسش‌هایی درباره ارتباط معرفت‌های بشری با زمینه‌ها و شرایط اجتماعی شدند.                                     
بر سر این كه چه نوع رابطه‌ای میان شرایط اجتماعی و عوامل معنوی وجود دارد، بحث و گفتگو درگرفته و دیدگاه‌های گوناگون در اثبات و بیان آن، خود مجموعه‌ای از آثار و مطالعات جامعه‌ شناسی را به بار آورده كه به عنوان ادبیات و آثار رشته <جامعه‌ شناسی معرفت> شناخته می‌شود و موضوع مقاله حاضر را تشكیل می‌دهد.

تعریف جامعه‌ شناسی معرفت‌

 

تعریف جامعه‌ شناسی معرفت‌

در جامعه‌ شناسی معرفت نیز جامعه‌ شناسان به دنبال كشف ارتباط میان پدیدارهای اجتماعی بوده‌اند. در یك سوی این رابطه، معرفت (انواع مختلف نظام‌های فكری، اندیشه و فرهنگ، فرآورده‌های ذهنی، معرفت علمی، معرفت دینی، معرفت فلسفی، معرفت سیاسی، معرفت حقوقی، هنر و...) و در جانب دیگر شرایط اجتماعی و وجودی (عوامل نهادی، ساختی، شخصیتی، فرهنگی، سیاسی و...) قرار دارد. جامعه‌شناس معرفت می‌خواهد چگونگی این ارتباط را دریابد و فرآیندی را كه از طریق آن انواع معرفت شكل می‌گیرد و ثبات و تحول می‌یابد بررسی كند                             
جامعه‌ شناسی معرفت از نظر كارل مانهایم به لحاظ نظری به تحلیل رابطه میان معرفت و هستی اجتماعی می‌پردازد و به لحاظ عملی، پژوهشی تاریخی و جامعه‌ شناسی است كه می‌كوشد صورت‌هایی را كه این رابطه متقابل (معرفت هستی اجتماعی)‌ در جریان تحول فكری و معنوی بشری به خود گرفته مورد بررسی قرار دهد                      
جامعه‌ شناسی معرفت بر آن است كه روابط متقابل میان متغیرهای موجود كه در بحران اندیشه نوین پیدا شده بود و نیز پیوندهای اجتماعی میان نظریه‌ها و وجوه اندیشه را نشان دهد. به همین نحو درصدد آن است كه معیارهای عملی و اقعی را برای تعیین مناسبات متقابل میان اندیشه و عمل كشف كند.                                            
این مطالعه باید به شیوه‌ای ژرف و بدون پیشداوری، نظریه‌ای درباره اهمیت عوامل غیرنظری كه معرفت آدمی را مشروط می‌كند ارائه كند كه با موقعیت كنونی متناسب باشد. همچنین جامعه‌ شناسی معرفت از یك سو و مطالعه نظام‌های مختلف معرفت از سوی دیگر، چارچوب‌های اجتماعی مانند جامعه جهانی، طبقات اجتماعی، گروه‌بندی‌های جزیی و تجلیات (مظاهر)‌ گوناگون تعلق اجتماعی را در بر می‌گیرد                                        
در میان چارچوب‌های اجتماعی، ساخت‌های اجتماعی جزیی بویژه ساخت‌های اجتماعی جهانی ساخت‌هایی كه در تمام جامعه جهانی وجود دارد‌ هسته مركزی مطالعات جامعه‌ شناسی معرفت است. ورنر اشتارك كار اصلی جامعه‌ شناسی معرفت را آن می‌داند كه تاثیر مشاركت آدمی در حیات اجتماعی را بر معرفت، اندیشه و فرهنگ بررسی كند و پس از احراز وجود این تاثیر به تعیین چگونگی آن همت گمارد                                             
اشتارك بر آن است كه چون جامعه‌ شناسی معرفت می‌تواند بر منشا و غالبا بر محتوای ساختارهای مادی اندیشه پرتو افكند، احتمالا تاریخ‌نگاران یا انسان‌شناسان را قادر خواهد كرد تا به فهم عمیق‌تر واقعیت‌های تاریخی دست یابند.


جامعه شناسی پژشکی

تا حدود 200 سال قبل نظریه های مزاجی(اخلاطی) بر طبابت حاکم بوده است.اما این نظریه ها در اواخر قرن هیجدهم بوسیله گونه نوینی از پزشکی که مدعی بود بیماری بصورت ضایعه آسیب شناختی گسسته ای در درون بدن وجود دارد ،دور ریخته شد.طبابت ،در هماهنگی با این چارچوب نوین نگریستن به بیماری،به گونه ای ریشه ای دگرگون شد:معاینه پزشکی برای جستجوی بیماری معمول شد.معاینه های پس از مرگ برای مشخص کردن دقیق بیماری که باعث مرگ شده است متداول شد و بیمارستان به عنوان جایگاهی برای معالجه بیماران پا به عرصه نهاد                    
این مدل جدید بیماری که غالباً زیست شناسانه نامیده می شود زیرا بیماری را به یک ناهنجاریی در درون بدن تقلیل می دهدبه سرمایه گذاری منابع عظیمی برای بررسی دقیق فرایندهای آناتومیک و فیزیولو‍‍‍‍زیک ،خواه بهنجار و خواه نابهنجار برای مشخص کردن مبنای آسیب شناسانه بسیاری از بیماری ها ،انجامید؛به علاوه انقلاب داروشناختی از جنگ جهانی دوم ،سلاحهای نیرومندی برای مبارزه با بیماری در دسترس بیماران گذاشت.با این همه، برخی از بیماریها مقهور این تحلیل طب زیستی نشدند.برای مثال نزدیک به 200 سال است که بافتهای مغز کسانی که دچار ناراحتی روانی اند پس از مرگشان ،برای یافتن ریشه های ارگانیک (اندامی )بیماریشان،به دقت مورد کندوکاو قرار می گیرد،اما توفیقی در این راه به دست نیامده است                                                   

تاریخچه مطالعات اجتماعی در پزشکی و جامعه شناسی پزشکی

قبل از پیدایش جامعه شناسی پزشکی و ورود جامعه شناسی و علوم اجتماعی به مباحث مربوط به سلامتی و بیماری و بهداشت،از ازمنه قدیم،صاحبنظران از حوزه های مختلف ،از قبیل مصلحین اجتماعی ،سیاسیون،مورخین ،رهبران دینی ، اقتصاد دانان و اداره کنندگان مسائل اجتماعی بهداشتی-پزشکی را مورد بررسی قرار داده ،اظهار نظر کرده و راه حل ارائه می دادند .به طور کلی ادبیات این مطالعات و بررسیها را می توان به سه دوره که ترتیب تاریخی هم دارند تقسیم کرد
در دوره اول که به قرن 18 ختم می شود ،این مطالعات و اظهار نظرها به عنوان مسائل عام اجتماعی –انسانی مطرح بودند و بدون پوشش خاص حوزه تخصصی                                        
در دوره دوم این بررسیها تحت پوشش حوزه های حفاظت پزشکی ،بهداشت عام و به خصوص طب اجتماعی یا پزشکی اجتماعی قرار می گیرند                                                                                                 .
دوره سوم است که این تحقیقات و مطالعات خاصتر و مشخص تر شده و تحت عنوان جامعه شناسی پزشکی طبقه بندی می شوند                                                


مراجعه به پزشک

مدل سنتی پزشکی بر آن است که بیماری ضایعه ای است در درون بدن انسان که دو گونه شاخص پدید می آورد .این شاخصها نشان دهنده وجود بیماری است.

1- نشانه ها:حالتهایی احساسی که بیمار به آن دچار می شود .این حالتها به بیمار هشدار می دهد که وضع رو به راه نیست
2- علائم:نشانگرهایی که پزشک تشخیص می دهد .این نشانگرها بیان کننده وجود ضایعه آسیب شناسانه نهفته ای می باشند.از همین روی پزشک نوعی کارآگاه است که از شواهد بیرونی پی به وجود بیماری می برد .در این مدل(انگاره )از بیمار خواسته می شود نقشی بسیار خاص بازی کند ،یعنی نشانه را نزد پزشک بیاورد و آن را به او گزارش دهد تا کارآگاه بتواند آن را پیش ببرد.از آنجا که اشخاص از نشانه ها همچون محرکهایی برای کمک گرفتن بهره نمی جویند،آنچنان که انتظار می رود عمل نمی کنند.این امر تاثیر بدی بر عملکرد موثر این مدل(انگاره)دارد.
به مثالهی زیر توجه کنید                                                     
1-افرادی هستند که با وجود مبتلا بودن به نشانه های بیماری شدید یا نزد پزشک نمی روند و یا خیلی دیر نزد پزشک می روند.این افراد تشکیل دهنده گروهی اند که به" کوه یخ کلینیکی "موسوم است؛زیرا چنین می نماید که شمار آنهایی که دچار بیماری نشانه دار شدید هستند اما تحت مراقبتهای پزشکی نیستند بیش از آنهایی است که تحت مراقبتند.
2-افرادی هستند که هنگام مراجعه به پزشک به اظهار ناراحتی هایی پیش پا افتاده یا نسبتاً جزئی می پردازند.برخی از پزشکان اظهار داشته اندکه بین یک سوم تا نیمی از بیمارانشان جزو این دسته اند                                              

علل اجتماعی بیماری

علل اجتماعی بیماری

تحقیقات آسیب شناسی و پزشکی قانونی سرشار از مثالها و نمونه های اوضاع و احوال خاضی است که باعث بیماری می شوند .اما بر این رویکردهای سنتی به علل بیماری این انگاره های زیست پزشکی حاکم بوده است که استدلالش این است که هر تحول زیست شناسانه حاصل تحول زیست شناسانه ماقبل آن است .جامعه شناسی سه چالش عمده را در برابر این دیدگاه می گذارد                                                                                                                   :
1-
حضور بسیاری از علل زیست شناسانه بیماری به شدت نتاثر از عوامل اجتماعی است                                    :
2-
از آنجایی که بیماری چند بعدی است ،توصیف علل ضایعه زیست شناسانه به تنهایی تبیینی کافی و بسنده نیست،از این لحاظ که بیماری دارای ابعاد روان شناسانه ای است که درکشان به همان اندازه ضروری است.
3-
شواهدی در دست است که بیماریهایی که آشکارا مبنایی زیست شناسانه دارند ،و حتی مرگ، ممکن است مستقیماً محصول عوامل اجتماعی باشند.                                                                    

الگوهای اجتماعی بیماری

در هر جامعه ای ،در هر برهه ای از زمان ،انواع و اقسام بیماریها وجود خواهد داشت.این بیماریها غالباً به علت برخی خصیصه های زیست شناسی فرایند بیماری الگوهایی را تشکیل می دهند.برای مثال اپیدمی آنفلوآنزا غالباً دارای الگویی زمانی است،چرا که در طی ماههای زمستان متداولتر است و دارای الگوهایی جغرافیایی می باشد.زیرا ویروس در جامعه از یک فرد به فرد دیگر منتقل می شود.این الگوها بسیار قابل توجهند زیرا                                   
1-
غالباً آنها را می توان برای تشخیص بیماری یا خصیصه های آن به کار برد                                         
2-
این الگوها می توانند بیانگر عوامل علی باشند                                      
3-
می توانند نیازهای بهداشتی و درمانی مناطقی را مشخص کنند که نیازمند رسیدگی از سوی شبکه های خدمات درمانی و بهداشتی اند                                                              


مقابله با بیماری

افراد به شیوه ها ی گوناگون با بیماری مقابله می کنند و در این کار به مجموعه ای از منابع تکیه می کنند.حل و فصل بیماری حاد معمولاً از همه آسانتر است زیرا بنا به تعریف وضعیتی گذراست.از سوی دیگر ،بیماری مزمن،معمولاً جرح و تعدیلهای بنیادی تری را هم از سوی بیمار و هم از سوی مراقبت کنندگان بلافصل می طلبد.این راهبردهای گوناگون مقابله با بیماری ،به نوبه خود می توانند به کاهش تاثیر ناخوشی کمک کنند ،یا در اوضاع و احوال معین ،وضعیت را وخیمتر کنند

انواع مراقبتهای درمانی

نشانه ها و بیماری در جامعه بسیار شایعه اند. بهنگام تصمیم گیری درباره معالجه درست ،بیماران مجموعه ای از گزینشها را که از پرداختن به نشانه های بیماری توسط خود آنها تا به جستجوی کمک از طرف متخصصان بر آمدن را در بر می گیرد ،در پیش رو دارند                                                              
مراقبت از خود                                                                 
مراقبت از سوی خانواده                                                             
مراقبتهای اجتماعی

جامعه شناسی معرفت

جامعه‌ شناسی معرفت در معنای كلی و عام آن، شاخه‌ای از جامعه‌ شناسی است، كه رابطه فكر و جامعه را مورد مطالعه قرار می‌دهد. «واژه آلمانی "Wissens Zociologie" كه معمولاً در انگلیسی "Sociology Acknowledge" معادل آن قرار داده‌اند، به‌عنوان رشته‌ای از حوزه مطالعاتی به‌نام جامعه‌ شناسی معرفت خوانده می‌شود. واژه Wissen دارای گستره‌ی معنای وسیع‌تری نسبت به واژه Knowledge است. كلمه Wissen مجموعه اطلاعات فلسفی، مذهبی و زیباشناختی را نیز شامل می‌شود. افزون بر این، وسعت قلمرو معنایی تعبیر آلمانی، نشان‌دهنده نوعی ارزش حقیقی برتر و متعالی و یا نوعی یقین متافیزیكی است؛ اما واژه انگلیسی Knowledge طوری تعریف شده است، كه دقیقاً اطلاعات و دانسته‌های غیر قابل اثبات را شامل نشود و به معنی داده‌های دقیق علمی است.

اصطلاح جامعه‌ شناسی معرفت، نخستین‌بار توسط ماكس شلر (Max Scheler: 1874-1928) مطرح شد. او این علم را دانشی دانست، كه موضوع آن، بررسی روابط و پیوندهای میان انواع زندگی اجتماعی و اقسام گوناگون معرفت‌هاست. با وجود تعریف شلر در باب جامعه‌ شناسی معرفت، این رشته برخلاف بسیاری از شاخه‌های جامعه‌ شناسی آموزش و پرورش دارای قلمرو و تعریف معیّن نیست.

بحث‌های اولیه درباره جامعه‌ شناسی معرفت در طول سال‌های 1930 و 1940 برای نخستین‌بار در فرانسه و آلمان، مطرح شد؛ اما اوج تفكراتی كه به پدیدآمدن جامعه‌ شناسی معرفت، دامن زد، اندیشه‌‌هایی بود كه در قرن 17 و 18 میلادی در اروپا مطرح می‌گردد. همین‌طور در قرن 19 اندیشه‌های ماركس، دیلتای و نیچه بر افكار ماكس شلر، ماكس وبر و مانهایم تأثیر فراوانی گذاشت و تأثیر ماركس و دیلتای نیز بر شكل‌گیری جامعه‌ شناسی معرفت، غیر قابل تردید است.

 

جامعه‌ شناسی معرفت و جامعه‌ شناسی علم

جامعه‌ شناسی معرفت انواع مختلفی را دربر می‌گیرد: معرفت عامیانه Ethno Science، معرفت فلسفی Philosophical Science، معرفت سیاسی Political Science ، معرفت دینی Religions Science و معرفت علمی Scientific Science.

در زیرمجموعه این معرفت‌ها، علم دیگری شکل می‌گیرد به‌نام جامعه‌ شناسی علم؛ که به‌طور ساده کار آن، مطالعه ماهیّّت انواع مختلف نظام‌های فکری و روابط بین آن‌ها به مجموعه متنوعی از عوامل نهادی (اجتماعی ساختی) و شخصیّتی از طرف دیگر است. جامعه‌ شناسی علم، علم را به‌صورت سیستمی درنظر می‌گیرد و درصدد مطالعه روابط جمعی بین ارتباطات علمی، هنجارهای علمی و معرفت علمی است. این در حالی است که «در جامعه‌ شناسی معرفت، جامعه‌ شناسان به‌دنبال كشف ارتباط میان پدیدارهای اجتماعی بوده‌اند، در یك سوی این رابطه، معرفت (انواع مختلف نظام‌های فكری، اندیشه و فرهنگ، فرآورده‌های ذهنی، معرفت علمی، معرفت دینی، معرفت فلسفی، معرفت سیاسی، معرفت حقوقی، هنر و ...) و در جانب دیگر شرایط اجتماعی وجودی (عوامل نهادی، ساختی، شخصیتی، فرهنگی سیاسی و ...) قرار دارد. جامعه‌ شناسی معرفت می‌خواهد چگونگی این ارتباط را دریابد و فرایندی را كه از طریق آن انواع معرفت شكل می‌گیرد و ثبات و تحول می‌یابد، را بررسی كند. این مطلب كه چگونه معرفت به‌لحاظ اجتماعی تشخّص و تعیّن می‌یابد، همان است كه به مسأله "تعیّن اجتماعی معرفت" موسوم است و مسائل اصلی و بلكه هسته مركزی مباحث جامعه‌ شناسی معرفت را تشكیل می‌دهد.»

«مطالعه جامعه‌ شناسی معرفت، شامل تحلیل این مسأله است كه چرا گروه‌های گوناگون، در دوره‌های خاص و تحت شرایط ویژه، بیشتر احتمال دارد كه با مسائل و معضلات معیّنی درگیر باشند و این‌كه چرا آنان احتمالاً با نقطه‌نظرات خاصی دست و پنجه نرم می‌كنند.»

«در دهه 40-30 میلادی قرن بیستم (40-1930) جامعه‌ شناسان معرفت معتقد بودند كه تمامی معارف، تعیّن‌یافته از جامعه مولود آن‌هاست و معرفت علمی به جهت جهان‌شمولی و آفاقی بودنش، از این امر مستثنی است. از دهه 40-30 میلادی به بعد كاوش‌های تجربی صورت گرفت كه عمدتاً به‌دنبال برقراری رابطه علّی و معلولی میان حوزه‌های معرفتی و جوامع خاستگاه آن بودند؛ به‌طوری كه در هیچ‌كدام از تحقیقات انجام‌شده، خود معرفت علمی، مورد تحلیل جامعه‌ شناسی واقع نشد و این جریان تا اواخر دهه 60 میلادی ادامه یافت. از اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 جریان جامعه‌ شناسی معرفت، به‌علت نفوذ بیشتر دیدگاه‌های جامعه‌ شناسی علم، چندان مورد توجه قرار نگرفت. در حدود سال‌های 1970، جامعه‌ شناسان علم دقت داشتند كه رشته آنان با جامعه‌ شناسی معرفت‌ اشتباه نشود، چرا كه آنچه در قالب این رشته (جامعه‌ شناسی معرفت) مطالعه می‌شد، مبتنی بر نظریه‌های معرفت‌شناسانه بود و بررسی‌های غیر تجربی از نظر اكثر جامعه‌ شناسان علم، حالتی غیر قابل‌قبول داشت؛ زیرا سنت جامعه‌ شناسی معرفت بر این بود كه تمامی اندیشه‌ها صرف‌نظر از حقیقتی كه دارند تحت تأثیر شرایط اجتماعی هستند.

مطالعاتی جامعه‌ شناسی معرفت از دیدگاه اندیشمندان

 مطالعاتی جامعه‌ شناسی معرفت از دیدگاه اندیشمندان

جامعه‌ شناسی معرفت در پاسخ به این‌كه معرفت چه حوزه‌هایی را دربر می‌گیرد با این تقسیم‌بندی كلی موافق است كه معرفت به چهار حوزه مجزای علم، فلسفه، مذهب و ایدئولوژی تقسیم می‌شود. تمركز این حوزه فكری بر شرایط اجتماعی معرفت است و در این ارتباط كل تولیدات فكری، اعم از ایدئولوژی‌ها، مذاهب، فلسفه‌ها و علوم را به چارچوب‌های تاریخی- اجتماعی شكل‌دهنده و دریافت‌كننده آن‌ها متصل و مرتبط می‌داند؛ تا جایی كه مسامحتاً می‌توان گفت كه كار جامعه‌ شناسی معرفت مطالعه رابطه زیربنای اجتماعی و روبنای ذهنی است. همانطور كه ماركس (Karl Heinrich Marx: 1883-1818)، نیز بحث اصلی و بنیان كار خود را بر مطالعه رابطه بین زیربنا (اقتصاد) و روبنا (شامل فرهنگ دین، ایدئولوژی سیاست) گذاشت و معتقد بود تغییر در زیربنا، موجب تغییر در روبنا می‌شود.

«دیلتای (Wilhelm Dilthey: 1852-1911)، نیز به‌عنوان یكی از پیش‌گامان جامعه‌ شناسی معرفت، با تفكیك تولیدات روحی ذهنی از موضوعات فیزیكی و همین‌طور علوم انسانی تاریخی از علوم فیزیكی و طبیعی و با به‌كارگیری روش هرمنوتیكی یا تفهّمی كه خود، یكی از بانیان جدید آن بود، در چارچوب فلسفه حیات، به‌ سراغ تفسیر و فهم معنای جهان تاریخی اجتماعی و محصولات ذهنی آن و از جمله جهان‌بینی‌ها می‌رود»

 جامعه‌ شناسی معرفت از نظر مانهایم (Karl Mannheim: 1893-1947)، به‌لحاظ نظری به تحلیل رابطه میان معرفت و هستی اجتماعی می‌پردازد و به لحاظ عملی، پژوهشی تاریخی و جامعه‌شناختی است كه می‌كوشد، صورت‌هایی را كه در این رابطه متقابل (معرفت-هستی اجتماعی) در جریان تحوّل فكری و معنوی بشری به‌خود گرفته، مورد بررسی قرار دهد.

«اشتارك (Stark Johannes: 1874-1957)، نیز كار اصلی جامعه‌ شناسی معرفت را آن می‌داند كه تأثیر مشاركت آدمی در حیات اجتماعی را بر معرفت و اندیشه و فرهنگ بررسی كند و پس از احراز وجود این تأثیر، به تعیین چگونگی آن همت گمارد. او جامعه‌ شناسی معرفت را صرفاً یك رشته فلسفی ماهوی نمی‌داند؛ بلكه آن را ابزاری تحلیلی برای آن دسته از علوم توصیفی كه با فرآورده‌های مشاهده‌پذیر ذهن سر و كار دارند، قلمداد می‌كند. شلر نیز معتقد بود همه معارف، اشكال اندیشه، شناخت و شهود، خصلت جامعه‌ شناسی دارند. می‌توان نشان داد بین آن اندیشه و جامعه مولود آن‌ها، رابطه علّی و معلولی برقرار است.

اكثر جامعه‌ شناسان مدعی‌اند، علم تجربی بدان علت كه واجد وضع معرفت‌شناختی خاصی است، مورد جامعه‌شناختی خاصی نیز محسوب می‌شود. چون این استدلال، عمدتاً پذیرفته شده است، جامعه‌ شناسان تحلیل دقیق دانش علمی را به فیلسوفان علم و مورخین اندیشه‌ها واگذارده‌اند.

 

نگرش جامعه شناسی به رابطه فقر و انحرافات اجتماعی

در بسياري از فرهنگ ها فقر را به معناي «عدم تکافوي ضروريات زندگي» تعريف کرده اند. چنين تعريفي به طور کلي، دقيق و جامع نيست؛ زيرا ضروريات زندگي هر جامعه در طول زمان و مکان ابعاد و اشکال گوناگوني دارد و از جامعه اي به جامعه ديگر دگرگون مي شود. از اين رو، تعيين يک تعريف علمي براي «فقر» که براي هر زمان و مکان صادق باشد، ممکن نيست.

مفهوم فقر                                              
در بسياري از فرهنگ ها فقر را به معناي «عدم تکافوي ضروريات زندگي» تعريف کرده اند. چنين تعريفي به طور کلي، دقيق و جامع نيست؛ زيرا ضروريات زندگي هر جامعه در طول زمان و مکان ابعاد و اشکال گوناگوني دارد و از جامعه اي به جامعه ديگر دگرگون مي شود. از اين رو، تعيين يک تعريف علمي براي «فقر» که براي هر زمان و مکان صادق باشد، ممکن نيست. ولي آنچه مسلم است فقر زائيده دو عامل تعيين کننده چون کمبود و مالکيت است. بدين معني که در بسياري از جوامع همه چيز به قدر وفور وجود ندارد و تقاضا بيش از عرضه است در نتيجه هر چه که براي زندگي ضروري و کمياب است ارزش اقتصادي پيدا مي کند و به محض اينکه ارزشمند مي شود در بسياري از کشورها عده قليلي آن را تصاحب مي کنند و عده کثيري از آن محروم مي گردند. به دنبال اين امر کساني که امکان دستيابي به شيئي نادر را ندارند نسبت بدان احساس «فقر» مي کنند؛ مثلاً تاکنون وفور هواي تنفسي و امکان همگان براي برخورداري از آن موجب شده است که هنوز هواي تنفسي در احتکار قرار نگيرد و ارزش اقتصادي پيدا نکند؛ در نتيجه کسي هم نسبت به هواي تنفسي احساس فقر نمي کند ولي اگر روزي بشر در ماه مستقر شود، بواسطه صدور هوا از زمين به ماه يا توليد هوا در ماه، بواسطه کم- يابي، هواي تنفسي ارزش اقتصادي پيدا مي کند و کساني که در ماه ساکن باشند و بدان دسترسي کمتري داشته باشند احساس فقر مي کنند و بهر وسيله است براي زنده ماندن درصدد دستيابي بدان بر مي آيند.  
                      

تعيين خط فقر                                                        
هر چند از ديدگاه جامعه شناسي تعريف دقيق فقر و تعيين حدود آن خالي از اشکال نيست، ولي پژوهشگران ضوابط و معيارهاي ويژه اي چون درآمد سرانه، ميزان مصرف روزانه کالري، مساحت سرانه مسکن، مصرف سرانه مواد غذايي و پوشاک، ميزان برخورداري از آموزش و پرورش و بهداشت و درمان و حتي سرگرمي و تفريح را تعيين کرده و براساس آن خط فقر را مشخص مي کنند. 
                                                              

انواع فقر                                                                         

انواع فقر                                                                           
فقر را مي توان از ديدگاه حد گسترش آن به فقر جمعي، گروهي و فردي تقسيم بندي کرد؛ مثلاً در مناطقي که تعداد مصرف کنندگان «ضروريات زندگي» بيش از عرضه آن مي باشد، فقر جمعي پديد مي آيد.
                         
نوع ديگري از فقر، «فقر دوره اي» نام دارد؛ اين گونه فقر معمولاً در نتيجه کاهش موقتي امکانات زندگي در پيرو خشک سالي در زمينه اقتصاد، کشاورزي، قطع تجارت در اقتصاد بازرگاني و يا بيش توليدي در اقتصاد صنعتي پديدار مي شود.
در برابر فقر دوره اي که جنبه جمعي داشته و گذرا مي باشد، «فقر فردي» قرار دارد که ناشي از موقعيت جامعوي فرد مي باشد. اين نوع فقر از اراده و اختيار افراد بيرون است. در اکثر جوامع پيرمردان و پيرزناني که قدرت کار ندارند، بيوه زناني که نان آور خويش را از دست داده اند، يتيماني که بي سرپرست شده اند و … دچار فقر فردي هستند.
نوع ديگري از فقر وجود دارد که مستقيماً تحت تاثير گرايش هاي ديني و بنا بخواست فرد پديد مي آيد که بايد آن را «فقر آرماني» ناميد؛ مثلاً در ادياني چون بودايي و مسيحيت جايگاه ارجمندي به فقر اختصاص داده مي شده و آن را نوعي تقوا مي پنداشتند و براي پيروان خويش فقر را از صفات «جميله» مي شمردند.
                        
«فقر فرهنگي» نوع ديگر فقر است و در سطح خرد فقر فرهنگي عبارت از قرار گرفتن در معرض انواع آسيب‌هاي اجتماعي و فرهنگي مي‌باشد كه فرد به طور مستقيم يا غيرمستقيم دچار آن است. مثل بي‌سوادي والدين يا بي‌سرپرستي و...
جيمز کلمن فقر فرهنگي را نداشتن ارتباط متقابل مستمر با خانواده و نيز منزلت اجتماعي پايين كه ناشي از عدم احساس امنيت در كنش متقابل اجتماعي مي‌باشد. مانند: كم‌توجهي خانواده، طلاق والدين، اعتياد والدين، كم‌سوادي والدين و... مي داند.

رابطه فقر فرهنگي با قانون‌گريزي                                                      
بي‌سوادي و كم‌سوادي، ناآگاهي و جهل به قانون، تعدد و تنوع خرده فرهنگ‌ها و توزيع و استفاده نابرابر از امكانات و خدمات آموزشي و فرهنگي در سطوح محلي و ملي و گسترش روزافزون ارتباطات فراملي، به پيدايش و تشديد تفاوت‌ها و تعارضات عقيدتي، ارزشي و هنجاري در بين افراد و گروه‌هاي اجتماعي منجر مي‌گردد. در چنين شرايطي افراد و گروه‌هاي اجتماعي اگر از نظر خانوادگي نيز دچار نابساماني باشند، بر سر تشخيص اهداف و راه‌هاي نيل به اهداف دچار سرگرداني مي‌شوند و از نظر اخلاق نظري و اخلاق عملي دچار تعارض مي‌گردند و بر هنجارها و قواعد عمل نمي‌كنند و انگيزه مشاركت در امور عام‌المنفعه و خير عمومي را از دست مي‌دهند. اين افراد در جهت نيل به اهداف فردي با صرف هزينه‌هاي عمومي به خودخواهي خود ادامه مي‌دهند و از جامعه انتقام مي‌گيرند.
                                    

نظريه ساختاري فرصت و ارتباط بين فقر و قانون‌گريزي                                  
«رابرت مرتن» در نظريه ساختاري فرصت در مورد ارتباط فقر با قانون‌گريزي اين گونه استدلال مي‌كند که جامعه‌اي كه تأكيد زيادي بر موفقيت مادي دارد و ميزان دارايي را معيار موفقيت افراد مي‌شناسد، ثروت به عنوان يك هدف فرهنگي و اجتماعي شناخته مي‌شود و غالب مردم عملاً مي‌پذيرند كه موفقيت، قاطعانه با معيار ثروت و ماديات سنجيده مي‌شود. از آن‌جا كه قشر كوچكي در جامعه دسترسي گسترده‌اي به امكانات و اهداف مالي دارند، ولي قشر وسيع‌تري دسترسي ناچيزي به شيوه‌هاي درآمدزا، آن‌چنان كه موافق و مطلوب معيارهاي سنجش موفقيت باشند، مي‌يابند. بنابراين براي گروه مردم (فقرا) ابزار و هدف اجتماعي بر هم منطبق نيستند. اين گروه هدف را مطلوب مي‌داند ولي امكان دسترسي به آن را ندارد. از نظر مرتن در اين شرايط مردم فقير به روشهاي مختلف سعي بر انطباق اجتماعي مي‌نمايند. سعي اين افراد در گزينش شيوه‌هاي انطباق با هدف اجتماعي ممكن است به طيفي از رفتارهاي مختلف، از قبيل فراهم آوردن امكانات جديد براي خود كه مورد قبول جامعه نيست و يا روي‌آوري به رفتارهاي غيرقانوني براي كسب درآمد و ثروت باشد. در مجموع از نظر مرتن وقتي فقر در جامعه گسترش مي‌يابد كه جامعه ابزار و امكانات توليد ثروت را يكسان توزيع نمي‌نمايد و استعداد و توانايي اعضاي جامعه براي تلاش مشروع نيز به طور يكسان پرورش نمي‌يابد. بنابراين در اين شرايط بايد انتظار داشت كه فقرا براي تطبيق‌پذيري، رفتارهاي غيرقانوني بيشتري براي پاسخگويي تقاضاها و رفع نيازهاي ضروري خود انجام دهند.
                                                                          

رابطه انحرافات اجتماعي با فقر                                                 
برخي از جامعه شناسان فقر را از عوامل به وجود آورنده جرم دانسته، مي گويند که در فرد تهيدست عقده حقارت ايجاد مي شود و او را به ارتکاب جرم وامي دارد.
                                              
در پيوند برخي از انواع کجروي ها با فقر مانند روسپيگري، گدايي و برخي از دزدي ها، بيماري هاي روحي و … ترديدي نيست و بررسيهاي متعددي گواه بر آن است؛ «فورناساري دي ورس» (
Formasari di verce) که يکي از پيشتازان جرم شناسي است، در طي يک بررسي نشان داده است که در ايتاليا خانواده هاي فقير 60 درصد جمعيت را تشکيل مي دادند ولي جرايم مربوط به آنها 85 درصد تا 90 درصد درصد کل جرايم بوده است.
تحقيقات دکتر «سيريل برت» (
Dr. Cyril Burt) در کتاب «بزهکار جوان» (The Young Delinquent) حاکي است که 19 درصد جرايم مربوط به فقراي لندن بوده است در صورتي که آنان 8 درصد جمعيت را تشکيل مي دادند.
«آلفرد مارشال» (
Alfred Marshall) در کتاب تاريخي خود درباره تئوري «اقتصادي سرمايه داري» (1891) به عامل فقر در پيدايش پديده هاي نابهنجار اجتماعي اشاره کرده، مي نويسد: «درست است که برغم فقر، تحت تاثير عوامل ديني، روابط دوستي و محبت هاي خانواده، ممکن است انسان احساس بزرگترين خوشبختي را بکند و امکان يابد استعدادهاي خويش را شکوفا سازد ولي با وجود اين بايد اذعان داشت که در محيط فقر، بويژه در مناطق پرجمعيت، فقر اقتصادي موجب از بين رفتن و پژمرده شدن استعدادهاي انساني مي شود.»                           
مارکس معتقد است که جنايت، فحشا، فساد و رفتار خلاف اخلاق در درجه نخست ناشي از فقر است که زائيده سيستم سرمايه داري است. بدين سان که عده معدودي با در اختيار گرفتن وسايل توليد، ثروت ها را به طور نامساوي تقسيم مي کنند و تناقضات جامعوي را پديد مي آورند؛ مطالعات اجتماعي نشان مي دهد در کشورهايي که توزيع ثروت به صورت عادلانه نباشد، هر روز فقرا فقيرتر و اغنيا ثروتمندتر مي شوند، فاصله طبقاتي فزوني مي يابد و به علت عدم آموزش هاي اجتماعي و ضعف فرهنگي و فقدان احساس همبستگي ناشي از مادي گرايي و فردگرايي، که از اختصاصات جامعه هاي در حال توسعه است، افراد قادر به هدايت درست ستيز عليه اين بي عدالتي اجتماعي نيستند، در نتيجه، شاهد آنيم که ارزشهاي اجتماعي فاقد اعتبار مي شود، نظارت اجتماعي سست مي گردد و بزهکاري و تبهکاري عموميت پيدا مي کند.
مي توان در حالت کلي اثرات فقر را براي روي شخص و جامعه اين گونه بيان کرد؛ فقر روي تندرستي، چگونگي فرهنگ خانواده و امکانات تحصيلي اثر مي گذارد. مقدم بر همه فقر مانع مي شود که فرد به عنوان عضو فعال جامعه وظيفه و دين خود را نسبت به جامعه انجام داده و از حقوق جامعوي، سياسي و اقتصادي بهره مند شود.


دیالوگ میان جامعه شناسی و جامعه                                             
جامعه­ چیست؟ پرسشی مسحور کننده که جامعه­ شناسان حرفه­ای به کرات پرسیده و همچنان می­پرسند. این پرسش چنان سحری دارد که خیل عظیمی از جامعه­شناسان را واداشته تا کار حرفه­ای­شان را، که بررسی جامعه باشد، موکول کنند به یافتن پاسخی پیشینی برای آن. در سویی دیگر اما این جامعه است که می­پرسد جامعه­شناسی چیست؟ به تجربه زندگی روزمره­مان رجوع کنیم، وقتی از دانشگاه بیرون می­­آییم، در تاکسی و اتوبوس و فروشگاه و ... و نگاه متعجب کسانی را به یاد آوریم که در پاسخ به کنجکاوی­شان در مورد شغل­مان خود را جامعه­شناس معرفی می­کنیم. این دو پرسش به خودی خود گواهی است بر عدم وجود دیالوگ میان جامعه و جامعه­شناسی.

روان­شناس و پزشک و اقتصاددان و حتی ریاضی­دان و فیزیک­دان و زیست­شناس و غیره و غیره چهره­هایی آشنا برای جامعه­اند اما جامعه­شناس نه! گاه چنین لقب عجیبی حتی به گوشش هم نخورده. به هر دری می­زنی که به زبانی که بفهمد خودت را معرفی کنی، اهمیت کارت را به رخ بکشی و خلاصه وجودت را توجیه کنی، اما دریغ که هر واژه­ای که به کار می­بری تو را بیش­تر از او دور می­سازد. او برای هر مسئله­ای که طرح می­کنی پاسخی حاضر و آماده در ذهن دارد؛ پاسخ­هایی که روان­شناسی و زیست­شناسی و ... و سنت و ... در کل فرهنگ به مدد رسانه پیشاپیش برایش فراهم آورده­اند. این پاسخ­ها چنان در ذهن­اش تثبیت شده­اند و چنان همه چیز را برایش بدیهی جلوه داده­اند که به کل حرف­هایت را نمی­شنود.

تو می­گویی جامعه­شناسی به ما می­فهماند که این گونه که ما زندگی می­کنیم یکی از شیوه­های زیست اجتماعی است و این که دیگر جوامع و دیگر فرهنگ­ها به گونه­ای دیگر میزیند و این که تنوع و تمایز و خلاصه تاریخ­مندی و موقعیت­مندی پایه و اساس زندگی اجتماعی است. اما او، اگر حتی حوصله کند و حرف­هایت را بشنود، این­ها را هم بدیهی می­پندارد! ... و تو می­مانی با این پرسش که پس مگر نه این که وقتی تنوع را بپذیری قاعدتاً تساهل و تسامح باید پیشه کنی و حساس باشی به سلطه و تبعیض در هر شکل­اش؟ پس این همه کینه­ای که در ذهن­ها انباشته شده و در کردارها بروز می­یابد از کجا ناشی شده؟ این خودمداری به واقع چگونه چنین در وجود همه ریشه دوانده؟ و وقتی پاسخی نمی­یابی به درون آکادمی پناه می­بری و منتزع از واقعیت اجتماعی خود را با این پرسش استعلایی سرگرم می­کنی که جامعه چیست؟

باید فکری کرد! باید به جامعه نشان داد که دغدغه جامعه­شناسی کوشش مدام برای هر چه انسانی­تر کردن شرایط زیست اجتماعی است؛ جامعه­ای که در قبال سلطه و تبعیض واکنش نشان می­دهد و در عین حال تنوع را پاس می­دارد. این مهم البته مستلزم رجوع به جامعه است. بی­تردید این جامعه­شناسی است که باید برای دیالوگ با جامعه پا پیش بگذارد. جامعه­شناسی باید دریابد که جامعه­ای که در پی تعریف آن است همین نزدیکی­ها، پشت حصارهای دانشگاه است. باید از درون آکادمی بیرون بیاییم تا در تعامل با جامعه هم به بازاندیشی در قبال خود بپردازدیم و هم جامعه را به بازاندیشی دعوت کنیم و از این راه به بسط تخیل جامعه­شناختی نائل آییم. به نظرم جامعه­شناسی مردم­مدار همین سمت و سو را دنبال می­کند.

اما چگونه؟ موانع پیشِ رو کدام­اند؟ چرا تاکنون چنین نشده؟ یا شده و ما بی­خبریم؟ سایر جامعه­شناسان در دیگر نقاط جهان چه می­کنند؟ آیا این فقط مسئله­ای در جامعه­شناسی ماست؟ اگر جامعه­شناسی در نقاط دیگر دنیا هم چنین مسئله­ای دارد آیا ما اولین کسانی هستیم که آن را کشف کرده­ایم و درصدد رفع آن برآمده­ایم یا دیگران پیش از ما کوشش­هایی برای رفع آن کرده­اند؟ این­ها بخشی از پرسش­هایی است که باید به آن­ها پرداخته شود؛ البته به شرط آن که اصل بحث را بپذیریم؛ بحثی که کوشیده­ام در چند متن اخیر در این وبلاگ به آن بپردازم و البته در چند وبلاگ دیگر از جمله وبلاگ آقای مهران خان حاج محمدیان و ابوالفضل خان جلال هم به زوایایی دیگر از آن پرداخته شده است.  

جامعه شناس چه میکند

جامعه شناس چه میکند

جامعه­شناس همان کاری را می­کند که متخصصان سایر علوم؛ یعنی آشنایی­زدایی. داستان نیوتن و افتادن سیب از درخت را به یاد آورید. نیوتن این امر آشنا و دیرینه را تبدیل به مسئله کرد (بخوانید پروبلماتیزه) و پرسید "چرا"؟ البته به واقع این نیوتن نبود که اول بار از چرایی این امرِ آشنا پرسید. سابقه این پرسش را اگر دنبال کنید دست­کم به فلاسفة پیش از سقراط می­رسید که در پی توضیحِ حرکت برآمدند- این که چرا جانوران حرکت می­کنند؟ اجرام سماوی چطور؟ اجسام بی­جان چه؟- و نکته این است که چنان نشد که این پرسش پس از نیوتن هم از پرسش بودن بیفتد. کاری که اصحاب علم همواره در طول تاریخ کرده­اند این بوده که هر آن­چه را که ما بدیهی تصور می­کرده­ایم به رخ­مان بکشند و بداهت آن را بزدایند؛ چه سنت و دین این جهان را برای­مان بدیهی جلوه داده باشند چه حتی خودِ علم. با این وصف علم اگر کاری کرده این بوده که ما را همواره نسبت به امورِ آشنای اطراف­مان هوشیار نگه داشته است.

از منظری دیگر بنگریم. از خود بپرسیم به واقع آیا آن­چه محرکِ تحول دانش بشری در طول تاریخ شده مواجهه با پدیده­هایی عجیب بوده- پدیده­هایی که بشر پیش­تر هیچ سر و کاری با آن­ها نداشته؟ یا این که به نحوی توجهش به چیزهایی جلب شده که پیش از آن، به علل متفاوت، نسبت به آن­ها بی­توجه بوده و آن­ها را بدیهی تصور کرده؟... البته که هر دو! اما به تاریخ علم رجوع کنید و با یک بررسی آماری به من بگویید چه حجم از دانش بشری محصول مواجهه بشر با اموری غریب بوده است؟ (قابل توجه عشاقِ عدد و آمار).

بسیاری از ما وقتی به تاریخ تحول دانش بشری فکر می­کنیم نوزادی را در ذهن داریم که به دنیا آمده و به دور و اطراف­اش نگریسته و جهان را مملو از اموری عجیب یافته- شاید نخستین باری که نخستین موجود "انسانی" با رعد و برق مواجه شده همین حال را داشته. پس تصمیم گرفته یک تنه در پی کشف رازِ همه آن­ها برآید و با کشف هر رازی یک گام به سمت بلوغ برداشته. به نظرم به نحوی افسانه آفرینش در پسِ این تصور نهفته است و به نظرم باید در این ته­نشستِ ذهنی تجدید نظر کنیم. آن نوزاد، همیشة تاریخ، در جهانی زاده شده که پاسخ­هایی حاضر و آماده تقریباً برای هر پرسشی داشته- این پاسخ­ها در سنت و دین و علم و... بگذارید بگویم فرهنگ از پیش آماده شده­اند. امروز حتی اگر موجوداتی از سیاره­ای دیگر هم ناگهان جلوی چشم­مان ظاهر شوند چندان عجیب جلوه نخواهند کرد؛ ما مدت­هاست که به استقبال آنان رفته­ایم.

اما بازگردیم به جامعه­شناسی. جامعه­شناسی نیز به عنوان رویکردی علمی آمده است برای آشنایی­زدایی از جهان اجتماعی و روابط اجتماعی و هر آن­چه در زندگی اجتماعی بدیهی تصور کرده­ایم و چنان به آن "عادت" کرده­ایم که تصورِ غیرِ آن غیرِ"عادی" می­نماید. تمرکز و توجه جامعه­شناسی بر زندگی اجتماعی انسان است و مگر اساساً چیزی را در این جهان بیرون از این دایره می­شناسید؟ دقیق­تر بگویم. این جهان و هر آن­چه در آن هست را ما و ذهن ما معنا می­کند. جهان بیرون از ذهن ما به خودی خود چه معنایی دارد؟ اما مگر نه این که ما و ذهن­مان مستقل از زندگی اجتماعی­مان نیست. بی تردید، آن­چه در ذهن ما به تدریج انباشته می­شود برآمده از زندگی اجتماعی­مان است؛ همان پاسخ­های حاضر و آماده­ای که در نخستین تماس­هایمان با جهان از جانب فرهنگ، به معنای عام، در اختیارمان قرار می­گیرند.

در مقام مقایسه، اگر چه عمومِ حیطه­های علمی هر از گاهی در مقاطعی که گسستی در شناخت علمی رخ می­دهد (بخوانید چرخش پارادایمی) از خواب می­پرانندمان، در ادامه به چنان چُرت جزمی دچارمان می­کنند که می­پنداریم جهان همیشه چنان بوده که علم می­گوید و چنین نیز خواهد ماند. به عبارت دیگر اصحاب علم، اگر چه همواره درصدد آشنایی­زدایی برآمده­اند، اما در ادامه تمام تلاش خود را کرده اند تا با پاسخ دادن به "چرا"هایی که خود پیش کشیده­اند دوباره جهان را مدتی برای ما بدیهی جلوه دهند و اینچنین بوده که این چرخ گشته و همچنان می­چرخد. اما جامعه­شناسی با پرسشِ مدام و لق کردنِ پایه­های هر آن­چه سخت و نامنعطف می­نماید اساساً نمی­گذارد چُرت­مان ببرد؛ سقراط/ خرمگسی که دائم با وزوز کنار گوشت آرامش را ازت می­گیرد! می­پرسید چگونه؟ با قرار دادن هر چیز، تاکید می­کنم: "هر چیز"، در بستر اجتماعی­اش. بیرون از جهان اجتماعی "هیچ" امر معناداری نیست و جامعه­شناسی آمده که در خصوص نسبتِ این "هر چیز" با شرایط و بستر اجتماعی­اش بگوید و این که می­بینید جامعه­شناسی به سراغ همه چیز می­رود و انواع و اقسام "جامعه­شناسیِ فلان و بهمان" به گوشتان می­خورد از همین جا ناشی شده. با این وصف نه فقط سنت­ها که حتی علم و شناخت علمی هم وابسته به شرایط اجتماعی است- شأن نزول "جامعه­شناسی علم" و در ادامه "جامعه­شناسیِ جامعه­شناسی" همین بوده و همین است مبنای رویکرد بازاندیشانه جامعه­شناسی به جهان و جهان اجتماعی و نیز به خودش. اما مگر نه این که شرایط اجتماعی دائم تغییر و تغیر می­یابد؟ در این صورت چگونه می­توان با خیالی آسوده چُرتی بزنیم در خوش­خیالی از این که جهان به همان سویی خواهد رفت که می­رفته و می­دانستیم؛ همان راهی که سنت­ها و علوم و ... گفته بودند. اینچنین است که جامعه­شناسی خواب از چشمِ آنانی که به ثبات دل خوش کرده­اند می­رباید و گردابی مدام در مرداب زندگی به­پا می­کند.

چیستی جامعه شناسی

-         پرسش: جامعه­شناسی چیست؟

-         پاسخ: جامعه­شناسی کالایی است که جامعه­شناسان تولید می­کنند!

اگر این پاسخ را بپذیریم جامعه­شناسی تعریفی یکه نخواهد یافت، بلکه چه بسا به تعداد جامعه­شناسان تعدد خواهد داشت]؛ و از این رو، نه با جامعه­شناسی که با جامعه­شناسی"ها" سر و کار می­یابیم. به این اعتبار، پاسخ به چیستی جامعه­شناسی با مرور پاسخ­های متفاوت به این پرسش از منظر جامعه­شناسانِ متفاوت حاصل می­شود که برخی آشکارا و برخی به تلویح به آن پرداخته­اند. مرور این پاسخ­ها باز ما را به این نکته می­رساند که نه جامعه­شناسی که جامعه­شناسی­ها داریم و هر کس به خود زحمت دهد و این پاسخ­ها را مرور کند البته به پاسخ خودش می­رسد که بی­تردید پاسخی شخصی و موقتی خواهد بود.

قانع نشدید؟ به نظرتان این که جامعه­شناسی را محصول جامعه­شناسان بدانیم دچار دور تسلسلی باطل می­کندمان؟ خلاصه به نظرتان چنین پاسخ­هایی به چیستی جامعه­شناسی دردی دوا نمی­کند؟ اگر چنین می­اندیشید، باید بگویم چاره­ای نیست و به فهم من این پرسش هیچ پاسخ دیگری ندارد. اگر به دنبال پاسخی یک­خطی و قطعی به این پرسش هستید که قانع­تان کند یا در کنکور و برگه امتحان به دادتان برسد و خلاص! باید بگویم ... نگردید نیست! در واقع چنین پاسخ قطعی را برای پرسش از چیستی هیچ چیزِ دیگر هم نمی­یابید. باور نمی­کنید؟ امتحان کنید. مثلاً فکر کنید که "کفش" چیست؟ ببینید می­توانید پاسخی برای این پرسش بیابید که تعریفی جامع و مانع از کفش به دست دهد؛ تعریفی ازلی و ابدی که هیچ کس تا ابد برای اصلاح آن وسوسه نشود. همین حالا دست به کار شوید و پاسخی تدارک ببینید تا آن را در همین وبلاگ به قضاوت تاریخ بگذاریم! باز هم باورتان نمی­شود؟ اگر چنین است زحمت بکشید دستِ کم سری به کتاب پژوهش­های فلسفی ویتگنشتاین بزنید که پنجاه و چند سالی از انتشار اصل آن و البته نزدیک به یک دهه از انتشار ترجمه فارسی آن می­گذرد... و باز و هنوز هم ما می­پرسیم جامعه­شناسی چیست و به دنبال پاسخی قطعی سرگردانیم!! اگر احیاناً نقدی به ویتگنشتاین متاخر ندارید و در ضمن قانع هم نشده­اید به واقع دیگر نمی­دانم چه باید کرد؟ ... شما پیشنهاد دهید.

اما چه بسا مسئله از اساس چیز دیگری است! وقتی می پرسیم جامعه شناسی چیست شاید در پسِ ذهن مان این پرسش است که جامعه شناسی به چه کار می آید یا چه نقش و تاثیری می توان برای آن متصور شد؟. صادق باشیم! در پرسش از چیستی جامعه شناسی به دنبال چه نوع پاسخی هستیم. نکند دنبال بهانه می گردیم (به نظرم برخی می گردند!). شاید برای این که خودمان را از شر این پرسش خلاص کنیم، یا جامعه را از شر جامعه شناسان، می گوییم چون خود جامعه شناسان هم درست و حسابی نمی دانند جامعه شناسی چیست و هر بار با این پرسش مواجه می شوند آسمان به ریسمان می بافند پس اساساً "چرند" است... تنبلی و بهانه گیری کافیست! دست کم برای تلاش در جهت دستیابی به پاسخی هرچند موقتی و شخصی به هر یک از این پرسش ها راهی به نسبت روشن وجود دارد... دست به کار شوید. چنین بهانه گیری هایی نه به سود جامعه شناسی و جامعه شناسان است، و البته نه به سود سیاست گذاران، و البته تر نه به سود "مردم".  

اما، بد نیست فکر کنیم چرا پرسش از چیستی جامعه شناسی برای جامعه شناسان و جامعه شناسی تا این حد مهم بوده است. چرا همیشه جامعه شناسان در موقعیتی قرار گرفته اند که لازم شده خودشان را و کارشان را توضیح دهند و توجیه کنند. پرسش از چیستی روان شناسی و اقتصاد و زیست شناسی و پزشکی و کشاورزی و فیزیک و شیمی و نظایر این ها البته مطرح می شود اما از جانب علمای فلسفه علم. به واقع برای چند فیزیک دان در طول تاریخِ این علم تعریفِ علم فیزیک مهم بوده، چه رسد که این پرسش به مخیله دانشجوی سال اول کارشناسی فیزیک هم خطور کند! در مقابل، چند کلاس و کتاب و دانشجوی جامعه شناسی را در هر سطحی سراغ دارید که از داغ ترین و مهم ترین بحث هایش پرسش از چیستی جامعه شناسی نباشد. به واقع بخش مهمی از زندگی­ حرفه ای جامعه شناسان صرف یافتن پاسخ برای این پرسش می شود؛ چه برای خودشان و چه برای پاسخ دادن به دانشجویان و کارفرمایان و سیاست گذاران و "مردم".  

شاید این از آن جا ناشی می شود که نگاه جامعه شناختی نگاهی است که از اساس با "اساس" درمی افتد. وقتی پای جامعه به میان آید "ذات" و نگاه ذات باور به مخاطره می افتد. اگر انسان را و هر آن چه را که به نوعی با انسان سر و کار دارد در بستر اجتماعی اش ببینیم (بخوانید: زمینه مندی و موقعیت مندی) بلافاصله همه چیز سیال می شود. مگر نه این که جامعه و شرایط اجتماعی مدام تغییر می یابند؟ اگر چنین باشد هر آن چه که در این بسترِ متغیر و متلون باشد، از جمله انسان و هر امر انسانی یا مرتبط به انسان، نیز مدام دگرگون می شود. با این وصف، تاریخ مندی قاعده جامعه و زندگی اجتماعی است و همین است که، سی رایت میلز و البته وحید طلوعی، می گویند جامعه شناسی و تاریخ دوقلوهایی به هم چسبیده اند و میلز آن دست مطالعات اجتماعی را که به درک و فهم تاریخی بی توجه اند بی ارزش می داند. جالب است که این نکته را پدارن علم جامعه شناسی هم بارها و بارها تذکر داده اند، اما کو گوش شنوا! مگر آگوست کنت نبود که به اهمیت روش تاریخی در جامعه شناسی تاکید کرد و پرداختن به پویایی اجتماعی را رکنی رکین در جامعه شناسی دانست. بله! نگاه تاریخی هم پیوندِ نگاه جامعه شناختی است.

با منظر جامعه شناختی نه فقط جامعه و زندگی اجتماعی که هر امر انسانی، از جمله صورت های متفاوت شناخت و بنابراین علم به عنوان صورتی از شناخت، تاریخمند و بنابراین متغیر و متلون می نماید. چنین است که چنین تلونی دامن علم جامعه شناسی را هم می گیرد و جامعه شناسی را به جامعه شناسی ها بدل می کند. اما خوب است توجه کنیم که جامعه شناسی به همین حد بسنده نکرده و به سراغ دیگر علوم هم رفته است. تامس کون و بسیار کسان دیگر را ببینید که با چنین رویکردی "اساس" علوم دقیقه را هدف قرار داده و بنیاد ادعای این علوم را مبنی بر دست یابی به "حقیقت" یکسره بر باد دادند. از این منظر فیزیک هم به فیزیک ها بدل می شود و بنابراین تکلیف علوم انسانی/اجتماعی هم که روشن است و البته فوکو حدیث مفصل اش را گفته. چنین است که ادعای دست یابی به "حقیقت" و به دست دادنِ "تفسیر نهایی"، تفسیری بی خدشه و کامل و ازلی و ابدی از حقیقت، اگر نه یکسره باطل دست کم تردیدآمیز می نماید. از این رو چه بسا، چشم اندازی که جامعه شناسی پیش روی مان گشود جامعه شناسی را بدل به "دیگری" نهاد علم/شناخت کرد که اساساً در پی تثبیت جایگاه خود به عنوان منادی حقیقت بود. به این ترتیب جامعه شناسی را با چاقویی که خود برای جراحی "حقیقت" در اختیارمان گذاشته بارها و بارها به مسلخ برده اند.

جامعه شناسی دین

جامعه شناسی دین

طی سالهای متمادی که از عمر بشر و جامعه انسانی می گذرد دین تنها گزینه ای است که تقریبا تمام انسانها را در اختیار خود داشته است.جدا از ماهیت های متنوع و مختلفی که دین در جهان داشته ،تمامی مردم در ارتباط خود با جهان طبیعت و نیروهای موجود در آن اندیشه ای را برگزیده اند.دین در عرصه اجتماع سالهای متمادی خضوری چشمگیر داشت .روحانیون در کلیساها و در مساجد مسلمانان تمامی عرصه های زندگی بشری را در اختیار خود داشتند .آموزش وپرورش،اقتصاد،سیاست،تولید علم،و اخلاق همگی در اختیار دین و شارعان آن بوده است                                   .
در اروپا با انقلاب صنعتی موج جدیدی از تفکر و حرکت غیر دینی بوجود آمد که دین را هر چه بیشتر از دخالت در امور مادی و طبیعی برحذر داشته و آن را محدود به عرصه خصوصی هر فردی نموده است                                      .
چگونه دین مسیحیت مشروعیت خود را در بین مسیحیان از دست داده و اروپاییان را در هرچه آسمانی کردن دین و مفهوم آن کشانده است ؟این سئوال را می توان در نوع تفکرات اروپاییان و عمل کلیسا و شرایط فکری و اقتصادی و فرهنگی اروپا جستجو نمود.ولی در حال حاضر اکثریت عظیمی از جوامع بشری دارای دین می باشند و خود را ملزم به دستورات دینی میدانند                                                                                     .
در خاورمیانه که مهد و محل تولد بزرگترین ادیان الهی می باشد، در اعصار مختلفی از تاریخ ، چه در عرصه سیاست و چه در عرصه اقتصاد و همچنین در عرصه تولید علم بزرگترین واکنش بشری را در برابر دین می توان مشاهده نمود.

تعریف دین

انواع اعتقادات و سازمانهای دینی آن قدر فراوان است که محققان رسیدن به یک تعریف عموما پذیرفته شده از دبن را بسیار دشوار یافته اند.در غرب اکثر مردم دین را با مسیحیت یکی می دانند __اعتقاد به وجود متعالی که به ما فرمان می دهد تا در این دنیا به شیوه ای اخلاقی رفتار کنیم،و وعده فرا رسیدن یک زندگی پس از مرگ را می دهد.با وجود این ما نمی توانیم دین را به طور کلی با این اصطلاحات تعریف کنیم.این اعتقادات ،و بسیاری از جنبه های دیگر مسیحیت،در بیشتر ادیان جهان وجود ندارند                                    

انواع دین

در جوامع سنتی دین معمولا نقش اساسی در زندگی اجتماعی دارد.نمادها و شعایر دینی غالبا با فرهنگ مادی و هنری جامعه موسیقی،نقاشی یا کنده کاری،رقص،قصه گویی و ادبیاتدر آمیخته است.در فرهنگهای کوچک،هیچ گونه روحانیت حرفه ای وجود ندارد،اما همیشه افراد معینی هستندکه در دانش اعمال دینی(و اغلب جادویی)متخصص می شوند.
توتم آیینی و همزاد آیینی                                        

اسلام،مسیحیت و یهودیت                                                              
پرنفوذترین ادیان سه گانه یکتاپرست در تاریخ جهان اسلام ،مسیحیت و یهودیت است.خاستگاه همه آنها در خاور نزدیک بوده و هر یک بر دیگری تأثیر گذارده است                                                            .

نظریه های دین

رویکردهای جامعه شناختی نسبت به دین هنوز شدیدا تحت تأثیر اندیشه های سه نظریه پرداز کلاسیک جامعه شناسی ،یعنی مارکس ،دورکیم و وبر است.هیچ یک از این سه جامعه شناس خود مسیحی نبودند و همگی فکر می کردند که اهمیت دین در دوران امروزی کاهش خواهد یافت.آنها بر این باور بودند که اساسا که مذهب یک توهم است .طرفداران مذاهب مختلف ممکن است به طور کلی در مورد اعتبار اعتقاداتی که که دارند و شعایری که در آن مشارکت می کنند متقاعد شده باشند                                                                                  .
البته جامعه شناسان اسلامی هم دارای نظریات متنوع و مهمی در حیطه جامعه شناسی دینی میباشند که از جمله آنان می توان به دکتر علی شریعتی و آیت الله شهید مطهری اشاره نمود.در میان فلاسفه اسلامی تقریبا تمامی این فلاسفه نظریات قابل توجهی را ارائه کرده اند.خلاصه نظریات مسلمانان در این حیطه را می توان این گونه خلاصه نمود که آنان دین و فرایندهای آن را جدا از زندگی مادی در نظر نمی گیرند ،بلکه آن را در طول همدیگر می دانند                                   .

جنسیت و دین

دین به عنوان یک فرایندی که تمامی بخشهای زندگی بشری به چالش می کشاند ،در تأثیری متقابل که در افکار بشریت داردبه موجود مرد و زن نگاهی متفاوت دارد.سازمانهای دینی و روحانیت و کتب دینی در هر یک از ادیان ،رویکردی متمایز کننده به زن دارند .به طور مثال زن از رسیدن به قدرت معنوی در کلیسا منع گشته است.یا در اسلام وظایف و ساختار متفاوتی برای زن در نظر گرفته اند                                                       .
تصویرهای ذهنی دینی                                                       
زنان در سازمانهای دینی                                                       

تحولات جاری در دین

دیدگاهی که مارکس ،دورکیم و وبر همگی در آن سهیم بودند این بود که دین سنتی بیش از پیش در دنیای مدرن بصورت امری حاشیه ای در می آید__و دنیوی شدن فرایندی اجتناب پذیر است. از این سه جامعه شناس شاید تنها وبر می توانست حدس بزند که یک نظام دینی سنتی مانند اسلام ممکن است تجدید حیات عمده ای پیدا بکند و پایه تحولات عمده سیاسی در اواخر قرن بیستم شود .

مفهموم تاریخ اجتماعی

مفهموم تاریخ اجتماعی

قبل از آن که به مفهوم تاریخ اجتماعی بپردازیم ابتدا لازم است تاریخ از دو نگاه استاتیک یا ایستایی شناسی و دینامیک یا پویایی شناسی و ارتباطی که هر یک از این دو نوع نگاه یا روش مطالعه می توانند با تعریف تاریخ و تاریخ اجتماعی داشته باشد بررسی شود.

داشتن نگاه استاتیک یا رویکرد ایستایی شناسی نسبت به یک پدیده، به معنای مطالعه جامعه و اجزاء و عناصر آن در مقطع خاصی از زمان می باشد . در این نوع مطالعه موضوع مورد نظر بدون توجه به پیشینه تاریخی و یا تغییر و تحولاتی که در آینده ممکن است پیدا کند مورد بررسی قرار می گیرد. در این رویکرد، زمان و تغییر در طول زمان از موضوع مورد مطالعه حذف می شود. بنابراین، ایستایی شناسی را می توان مطالعه یک پدیده در مقطع یا برشی از زمان و مکان دانست. در این نگاه به پدیده ها، تاریخ را می توان شرح حال گذشتگان یا مجموعه حوادثی که در گذشته روی داده است دانست.

برخلاف نگاه استاتیک یا ایستایی شناسی، پویایی شناسی ضمن قبول ایستایی و ثبات نسبی وقایع و رخدادهای اجتماعی، طلوع، رشد و غروب پدیده ها را مطالعه می کند و سعی در وارسی و جستجو درباره حرکات اجتماعی دارد. داشتن نگاه یا رویکرد پویایی شناسی به یک پدیده مستلزم جواب دادن به شش پرسش زیر در رابطه با آن پدیده است:

1-    چرایی پویایی: در این جستجو، علل به وجود آمدن یا رخ دادن تغییر، تحول، رشد و حرکات اجتماعی مورد بررسی قرار می گیرد. مثلأ مارکس موتور محرکه یا چرایی پویایی تاریخ را در تضاد طبقاتی، کنت در رشد ذهن، و آدلف کست در جمعیت ( افزایش و تراکم ) و مورگان درتغییرات تکنولوژیک می داند.   

2-    فرجام پویایی: در این کنکاش، سوگیری تاریخی تغییرات و تحولات و سرنوشت نهایی تاریخ جامعه مورد مطالعه قرار می گیرد. به این مفهوم که حرکت تاریخی جوامع تا کنون در چه جهتی بوده و در نهایت به کجا می رود. مثلأ مارکس سوگیری و آینده حیات بشری را در جهت متحقق کردن سوسیالیزم می داند. یا بعضی از اندیشمندان غربی ( فوکویاما، ژاپنی اهل آمریکا ) که  حرکت و آینده تاریخ را در لیبرال دموکرات می دانست.  و یا آگوست کنت که فرجام تاریخ را به سوی اثبات گرایی می دانست. فرجام پویایی، به اتوپیا یا مدینه   فاضله ای اشاره دارد که به طور معمول در مباحث نظری هر مکتبی وجود دارد و مکاتب مختلف در این مورد دیدگاه های خاص خود را دارند و در عملکرد خود، جایگاه ویژه ای  برای آن قائل هستند. 

3-    فرآیند پویایی: در این جستجو، مسیر و راه رشد و تغییرات مورد ملاحظه قرار می گیرد. آیا راه ها پیش رونده هستند یا پس رونده؟ و .... به طور کلی فرآیند های پویایی را می توان به چند دسته تقسیم کرد:

الف- خطی ( راستگونه، تک خطی و چند خطی )

        ب- دوری

فرآیند های پویایی خطی و دوری از نوع فرآیندهای پیش رونده هستند و در رابطه با فرآیند های پس رونده می توان به مادی و اخلاقی اشاره کرد.

4-    کندی پویایی: در این جستجو، سدهای جلوگیر و عناصر بازدارنده ی تکامل بررسی می شود.

5-    تندی پویایی: در این قسمت، انگیزه های سبقت و عناصر تحریک کننده و محرک تکامل بررسی می شود.

6-    ساز و کار پویایی: در این جستجو، ساز و کار و اسباب انجام پویایی در سیمایی فرآیندی مورد بررسی قرار می گیرد.

با توجه به مطالب ذکر شده، در رویکرد پویایی شناسی، تاریخ دیگر نمی تواند فقط شرح حال گذشتگان باشد یا همچون یک قصه تاریخی، فقط مجموعه ای از حوادثی باشد که در گذشته رخ داده است. در این رویکرد، علاوه بر مطالعه کامل پدیده، علل و عوامل مؤثر در رخ دادن، تغییرات، تحول و دگرگونی آن پدیده نیز مورد بررسی قرار می گیرد.

تاریخ در رویکرد دینامیک یا نگاه پویایی شناسی، که می توان آن را تاریخ اجتماعی دانست،  دیگر فقط شرح حال پادشاهان و قهرمانان نیست. بلکه به همه اقشار جامعه توجه دارد و سعی در شناساندن ابعاد پنهان حوادث دارد. در تاریخ اجتماعی،  روشن می شود که مردم در دوران های مختلف و در نقاط گوناگون دنیا چه عقاید، آراء فلسفی، سیاسی، اجتماعی و علمی داشته اند. و این که در مورد امور مختلف زندگی چگونه فکر می کرده اند؟ نهاد اقتصاد و نحوه معیشت آن ها چگونه بوده است؟ اشکال حکومت و سازمان های اداره اجتماعی چگونه بوده است؟ و ....

تاریخ اجتماعی بر خلاف تاریخ استاتیک و سنتی، نگاه خرد ( نه کلان ) به حوادث دارد و به لایه های زیرین تحولات اجتماعی توجه می کند و در مقام تحلیل و تبیین حوادث، سعی در آشکار کردن تأثیر گرایش های فکری، ویژگی های اخلاقی، سبک و شیوه زندگی عامه مردم به عنوان یک عامل اثرگذار بر روند حوادث دارد.

برای درک بهتر و دقیقتر تفاوت تاریخ و تاریخ اجتماعی لازم است کار مورخ و مورخ اجتماعی درک شود. مورخ یا تاریخ نگار، وظیفه نهایی و مشروع خود را در توصیف پدیده ها می داند اما مورخ اجتماعی، ضمن توصیف وقایع، سعی در تحلیل و تبیین واقعیت ها و دگرگونی های آن ها دارد. این تفاوت در شیوه مطالعه وقایع اجتماعی، در نهایت منجر به خلق تاریخ و تاریخ اجتماعی می شوند که در ارتباط این دو می توان گفت؛ تاریخ که در خدمت دیگر اندیشمندان اجتماعی در بیاید، تاریخ اجتماعی خلق می شود.

 قابل ذکر است که از یک قرن پیش تا کنون، در نتیجه انقلاب صنعتی و تغییر شرایط و اوضاع اقتصادی و اجتماعی دنیا، تاریخ صورت دیرین خود را از دست داد. استقرار رژیم های دموکراتیک و مداخله ملت ها در تعیین سرنوشت خود سبب گردید که تاریخ نیز جنبه انحصاری و اشرافی خود را از دست دهد. و باعث شد که مورخین نیز تحت تأثیر شرایط جدید روش سابق را ترک گویند و به جای آن که تاریخ را بیشتر به شرح حال سلاطین و امرا و توضیح وقایع مهم نظامی انحصار دهند خصوصیات اجتماعی مردم را قبل از هر چیز منظور نظر خود قرار داده ... و علل منطقی تحولاتی که در زندگی اجتماعی یک ملت در ادوار مختلف روی داده است را دریابند.

در تاریخ اجتماعی به تحولات اجتماعی بسیار توجه می شود و با وجود پیچیده بودن زندگی یا حیات اجتماعی، می تواند دقیق و مبنایی برای قوانین تکامل اجتماعی باشد. بنابراین، تاریخ اجتماعی را می توان: دگرگونی های جامعه در گذر تاریخ دانست.

جامعه شناسی ادبیات( ادبیات و باز نمایی)                                
در این قسمت سعی می شود به این موضوع پرداخته شود که، ادبیات چه چیزهایی را بازنمایی می کند.

 توانایی کلمات در بازنمایی واقعیت ها - « امور یا ایده هایی را که مایلیم واقعی قلمداد کنیم » - باعث شده است تا بپذیریم؛ « این تصور که متون ادبی بازنمایی چیزی هستند – بازنمایی دنیای مادی، روحانی، روانی یا اجتماعی – ظاهراً بدیهی نماید ... قبل از دوره اخیر، اغلب منتقدین ادبی بر این پیش فرض متکی بودند که ادبیات  به نحوی بازنمایی زندگی است. بازنمایی می توانست به معنی ارائه برگردانی تصویری یا نوعی نمادسازی از اعیان بیرونی باشد [ رئالیسم ]، یا آشکارسازی خصوصیات عام وکلی سرشت و طبیعت آدمی  [ اکسپرسیونیسم ]، یا عرضه داشتِ صورت های آرمانی که در پس اعیان بیرونیِ دنیای طبیعی نهفته است   .

بنابراین می توان تا بدین جا گفت، « در ادبیات و زبان، بازنمایی شکلی نمادین دارد و در آن واژگان و کلام و تمامی متن، صدا و سلوک مردم را نمایندگی می کند. »( قره باغی، 1383: 38 - 39 ) پس ادبیات آن چیزهایی را بازنمایی می کند که ما به عنوان واقعیت پذیرفته ایم. اما باز هم این سؤال مطرح می شود که ادبیات چه نوع واقعیت هایی را می تواند بازنمایی کند؟ و یا منظور از واقعیت ها چیست؟

در جواب این سؤال، می توان گفت ادبیات قادر به بازنمایی آن چه که اعیان است  می باشد. در تأیید این نظر ،« آن چه را که می توان دیدگاه مادی گرا ( materialist ) خواند بر آن است که ادبیات، وقتی اعیان را چنان که بیرون از ذهن انسان موجودند ( اشیای فی نفسه )، بازنمایی می کند به حقیقت نزدیکتر است ... نظریه وابسته به این دیدگاه، بر آن است که ادبیات نه فقط اعیان، بلکه علل مادی (material causes ) زندگی انسانی را با دقتی  علمی بازنمایی می کند. این همان است که زولا، ناتورالیسم می خواند. حد دیگر این طیف، دیدگاه مبنی بر اسطوره سازی ( mythopoeic ) است که می گوید ادبیات واقعیت خاص خود را می آفریند. شکل مفرط این عقیده، نظریۀ هنر برای هنر ( Art for Art’s Sake ) است که ادبیات را به مثابه دنیای دیگر – نوعی دگرگیتی ( a heterocosm ) –  می نگرد.» ( سندن، 1380: 39  )

برای درک بیشتر آن چه که از آن با نام اعیان در بازنمایی در ادبیات یاد شد، می توان به اعیان در معنای بلومری آن اشاره کرد که کاملتر و دارای فضای مفهومی گسترده تری نسبت  به آن چه تا کنون گفته شده است، می باشد. اعیان ( Objects )  در نظر بلومر، جهانی است که انسان در رابطۀ متقابل با آن است؛ حال این جهان ممکن است درونی باشد یا برونی. « یعنی جهان عبارت از کلیه چیزهایی است که برای انسان قابل فهم بوده و دارای معنا می باشد. معانی ای که انسان می تواند به آن ها اشاره ( indicate )  کند و بر اساس آن اشارات رابطه برقرار نماید » ( تنهایی، 1379 : 446 )

بلومر در ادامه همین بحث، اعیان را به سه دسته تقسیم می کند:

1-     اعیان فیزیکی ( Physical Objects ) : مثل کوه، اطاق، ساختمان، ماشین و ...

2-   اعیان اجتماعی ( Social Objects ) : شامل روابط اجتماعی، مثل ساخت اجتماعی، طبقات اجتماعی، خانواده و یا انسان هایی که در روابط اجتماعی قرار می گیرند؛ مثل دوست، همسر، معلم و ... می شود.

3- اعیان مجرد ( Abstract Objects  ) : مفاهیم ذهنی از قبیل آزادی، دموکراسی، نفرت، عشق و یا مفاهیم اسطوره ای را در بر می گیرد.

با این که شاید بلومر در زمینه جامعه شناسی ادبیات نوشته ای نداشته باشد، اما با تطبیق و ترکیب نظریه سندن و بلومر، می توان گفت؛ در ادبیات، آن چه که بازنمایی می شود، همان اعیان سه گانه ای هستند.

تاریخچه جامعه شناسی ادبیات

امروزه جامعه شناسی ادبیات در جهان با نام بزرگانی چون جورج لوکاچ ( 1985- 1971. م ) لوسین گلدمن ( 1913 – 1970.م ) تئودور آدورنو ( 1903 – 1969.م ) اریش کوهلر ( 1924 – 1981. م ) و میخاییل باختین ( 1985 – 1975.م ) گره خورده است و پیوندهای خود را با فلسفه و فرهنگ و هنر و اقتصاد تحکیم بخشیده است. با این همه، نخستین بار لوکاچ بود که توانست جامعه شناسی ادبیات را به علمِ اثباتی تبدیل کند و آن را با زیبایی شناسی کلاسیک و دیالکتیک کانت و هگل و مارکس پیوند دهد.

تعریف و ماهیت

 بعضی از جامعه شناسان، « از اصطلاح جامعه شناسی ادبیات، « جامعه شناسی کتاب » یا «جامعه شناسی اثر ادبی » را اراده کرده و به جای ماهیت آفرینش ادبی، به مجموعه ای از بررسی ها ی جامعه شناختی درباره چاپ، پخش و دریافت و پذیرش آثار ادبی اکتفا نموده اند. نماینده این دیدگاه، روبر اسکارپیت فرانسوی است که اهم آرای خود را در کتاب جامعه شناسی ادبیات مطرح کرده است و در آن به مقولاتی چون تولید، توزیع و مصرف کتاب می پردازد. پیداست که او این الگو را از حوزه اقتصاد به وام گرفته و  اثر ادبی را تا حد کالایی که نویسنده آن را برای منافع مادی نوشته، ناشر برای نفع شخصی چاپ کرده و خواننده نیز نفعی مادی در آن می جوید، تقلیل داده است.»

« گروه دوم، در ذیل جامعه شناسی ادبیات، به بررسی برخی از جنبه های  جزئی متون ادبی در مقام نشانه ها و فرانمودهای آگاهی جمعی و دگرگونی های آن می پردازند. اینان بررسی تاریخ زندگی نویسنده، محیط زندگی او و اظهار نظرهایش را مد نظر قرار می دهند و بر اساس این داده های جنبی، نظریه پردازی می کنند. یکی از برجسته ترین نمایندگان این گروه لئو لوونتال، استاد جامعه شناسی دانشگاه برکلی است. گروه سوم کسانی هستند که اثر را پدیده ای  اجتماعی می دانند.  و معتقد هستند که ساختار های جهان آثار ادبی با ساختار های ذهنی و برخی از گروه های اجتماعی، متناسب و با آن ها رابطه ای درک پذیر دارد.  « این شیوه که به عنوان ساخت گرایی تکوینی شناخته می شود، ابتدا ازسوی جورج لوکاچ ( 1985- 1971.م ) مطرح شد و سپس، پس از جنگ جهانی دوم، به دست یکی از پیروان او – لوسین گلدمن ( 1913 – 1970 .م ) - گسترش یافت »

ژاک لنار بر اساس نظریه اریش کوهلر، رویکرد به ادبیات ، بر اساس روش تحلیل و شیوه برخورد با ادبیات ، را به دو دسته تقسیم   می کند.اولین گروه را کسانی می داند که به خارج از متن ادبی ( پخش، فروش و خوانندگان، نهادهای ادبی، گروه های حرفه ای مانند نویسندگان، استادان یا منتقدان و ... ) می پردازند، و این شیوۀ برخورد با ادبیات را جامعه شناسی در ادبیات ( Sosiologi der Literatyr ) می گوید. (گلدمن ...[ و دیگران ]،

 گروه دوم، کسانی هسند که به روشی انتقادی به متن ( از واج شناسی تا معنی شناسی ) و معنای آن توجه دارند. او از این روش مطالعه و بررسی متن، با نام جامعه شناسی ادبی ( Literatursoziologie ) یاد می کند و آن را از روش های علوم ادبیات ( Literaturwissenchaft )  می داند. و در توضیح آن می گوید : « این رشته که به متن روی می آورد و با توجه به پدیده های اجتماعی ای مانند ساختارهای ذهنی و شکل های آگاهی، در پی گسترش درک متن است، در پیشرفت خود از ادبیات تطبیقی ( ژ.لانسون تا ر. اسکارپیت ) به جامعه شناسی جهان نگری ها ( از و. دیلتای تا گلدمن ) گذر می کند و در مسیر خود هم با مفهوم  « ساختارهای معرفتیِ » میشل فوکو، یا « حالات و آداب » پیر. بوردیو روبه رو می شود و هم با نظریه « ابزارهای ایدئولوژیکی دولت » از لویی آلتوسر » یا « نظریه بازتابِ شکستۀ » پیرماشری. »  (گلدمن ...[ و دیگران

استبداد ( despotism ) :

استبداد در لغت به معنی « تنهایی در رأی و در کار، خودرایی، خودسری، فرمان روایی به طور استقلال و بدون مشورت قوه مقننه، ظلم و تعدی ناشی از استقلال کلی .  حسن عمید، هم در فرهنگ لغت خود ضمن آوردن این  معانی ، خود کامگی را هم به معانی واژه استبداد افزوده اند.

حکومت استبدادی:

« از نظر معرفت شناختی  نوع داور حکومت می تواند انواع حکومت ها را از یکدیگر متمایز سازد: 1. اگر داور حکومت فقه باشد: حکومت فقیهان؛ 2. اگر داور حکومت ارادۀ فرد حاکم باشد: رژیم استبدادی 3. اگر داور حکومت  عرف و سنت باشد: رژیم سلطنتی 4. اگر داور حکومت زور و اجبار باشد: رژیم    دیکتاتوری 5. اگر داور حکومت مردم باشند: حکومت دموکراتیک. » (همان طور که می بینیم، حکومت استبدادی موقعی خواهد بود که هیچ اراده ای بالاتر از اراده شخص شاه یا حاکم وجود نداشته باشد. البته ساعی در همین جا به نقل از کاتوزیان توضیح می دهد که « دیکتاتوری نظامی است که در آن در چارچوب قراردادهای موجود، قدرت اجرایی در دست فرد یا گروهی متمرکز است » بنابراین شاید بتوان گفت دیکتاتوری هم در نوع خاصی از خود می تواند استبدادی باشد. مثلاً در صورتی که زور و قدرت به یک نفر ختم شود و آن شخص هم حاکم باشد. در این صورت اراده فرد حاکم داور خواهد بود و حکومت استبدادی شکل خواهد گرفت. در این نوع حکومت آن چه که رخ می دهد، خودکامگی است.

« استبداد نظام خودرأی و خود کامگی است. نظامی که در آن هیچ گونه ضابطه و چارچوب قانونی جز میل، اراده و تصمیم مراکز قدرت وجود ندارد. استبداد نه متکی به طبقات و نه محدود به قانون است. همۀ حقوق در انحصار دولت بوده و طبقات وابسته به دولت هستند.

جامعه شناسي اسلامي

آيا مي توانيم جامعه شناسي اسلامي داشته باشيم؟

 

پاسخ به اين سوال را مي توان در دو داعيه متفاوت در نظر گرفت.

اول , اين که به کل جامعه شناسي جديدي را از نو پايه ريزي کنيم که از بنياد متفاوت از جامعه شناسي اي باشد که در حال حاضر در مجامع علمي و دانشگاهي رواج دارد و ساخته و پرداخته ي متفکران و انديشمندان غربي است که اينطور استدلال مي شود که بنيان هاي آنرا بر تفکر اومانيستي از انسان نهاده اند.

دوم اين که کمي از مدعايمان کوتاه تر آمده و « جامعه شناسي اسلامي » را تنها به عنوان پارادايمي جامعه شناختي در کنار ديگر پارادايمهاي جامعه شناختي در نظر بگيريم که پيش فرضها و بينشها و مقتضيات خاص خودش را دارد.

در ادامه به تحليل و بررسي هر دو مدعاي مطرح شده مي پردازيم.

 

الف - جامعه شناسي اسلامي به مثابه جايگزين جامعه شناسي رايج

براي پرداختن به داعيه ي نخست ؛ اجازه بدهيد در ابتدا کمي به جامعه شناسي رايج بپردازيم و نحوه ي شکل گيري و تکامل آنرا بررسي کنيم و ببينيم که آيا جامعه شناسي اسلامي مي تواند چنين روندي را البته به شکلي متفاوت دنبال کند يا خير؟ و آيا مي تواند نگاهي غير از آنچه تا به حال در کلي ترين سطح وجود داشته است داشته باشد يا خير؟

براي پرداختن به جامعه شناسي در کلي ترين سطح , آنرا شبيه به درخت تنومندي با شاخه هاي فراوان در نظر مي گيريم که هر يک از اين شاخه ها پارادايمها , مکاتب فکري , نظامهاي نظري و رويکردهاي فکري خاصي هستند که بتدريج که از تنه ي نيرومند و بزرگ جامعه شناسي فاصله مي گيريم و رو به آسمان مي رويم ريزتر و جزئي تر و باريک تر مي شوند.

و هر کدام از پارادايمهاي جامعه شناسي همچون جامعه شناسي تضاد , کارکردگرايي ساختاري , يا کنش متقابل و پديدارشناسي به عنوان شاخه هاي اصلي اين درخت تنومند مي باشند و در درون هر يک از اين پارادايمها باز نحله هاي مختلف فکري قرار دارد که شاخه هاي کوچکتر و فرعي تر را شامل مي شود. همانند انواعي از رويکردهاي نظري همچون هگلي ها , فرانکفورتي ها , مارکسيستهاي ساختاري , ارتدوکس و ... که در درون شاخه ي جامعه شناسي مارکسيستي قرار مي گيرند.

اما تنه ي تنومند درخت جامعه شناسي را پيش فرضهاي بنياديني مي سازد که به نظر مي رسد تمامي اين پارادايمهاي جامعه شناختي بر سر آنها توافق نظر داشته و در آنها بحثي ندارند. اين پيش فرضهاي نظري مي تواند يک چنين چيزهايي باشد:

1- موجودي به نام انسان وجود دارد.   

2- اين انسان داراي مجموعه اي از قوا و نيروها و خصلت ها و ويژگي هاست که قابل مشاهده , فهم و بررسي عيني و علمي است.   

3- اين انسانها با هم و در کنار يکديگر تشکيل جمعهاي انساني را مي دهند که در شکل گسترده تر آن مي توانيم جوامع انساني را داشته باشيم.  

4- انسانها در ميان جمع و نيز خود ِ اين جوامع انساني داراي خصلتها و ويژگيهايي هستند که قابل فهم و بررسي و تحقيق علمي است.

حال با توجه به اين که انديشمند اجتماعي چه برداشتي از انسان ارائه مي دهد و بر مبناي آن چه نوع جامعه اي و روابطي را متصور مي شود , نظام نظري او متفاوت از انديشمند ديگري خواهد بود که برداشت ديگري از انسان دارد و بر طبق آن , نظام نظري اش را ارائه مي دهد.

حال اگر جامعه شناسي اسلامي بخواهد همچنان بر داعيه نخست پا فشارد , به نظر مي رسد که بايد ريشه ي جامعه شناسي را از بنياد زده و تنه ي اين درخت عظيم را برانداخته و به طراحي درختي نو با پيش فرضهايي نو همت گمارد. آن نخست بايد به اين مسئله بپردازد که آيا قائل به وجود ِ موجودي به نام انسان در اين جهان هست يا خير؟ و آيا مي پذيرد که اين انسان داراي خصوصيات و ويژگيهاي مشترک است که قابل مشاهده و بررسي علمي است و قابل فهم ( فهمي حداقلي ) براي ما و ديگران؟ و نيز اين که آيا چيزي با عنوان جامعه انساني مي تواند وجود داشته باشد که بر پايه ي روابط ميان اين آدمها شکل گرفته و خصلت ها و ويژگيهاي محسوس و قابل بررسي علمي دارد؟

به نظر مي رسد اين پيش فرضها آنقدر بديهي و ميان ذهني (  Intersubjective) هستند که هيچ نوع جامعه شناسي تازه اي نتواند از اساس بنيادهاي آنرا ويران سازد. چرا که کنار نهادن اين پيشفرضهاي بنيادي بکلي محقق را از حيطه ي جامعه شناسي خارج مي کند و به راهي ديگر مي برد که نمي توانيم بر آن نام « جامعه شناسي » بگذاريم حال از هر نوع اش که مي خواهد باشد.

 

ب - امكان تحقق پارادايم جامعه شناسي اسلامي از نظر برنامه ي پژوهشي لاكاتوش

حال به داعيه ي دوم مي پردازيم. اين که آيا مي توانيم جامعه شناسي اسلامي را به عنوان پارادايمي در کنار ديگر پارادايمهاي جامعه شناسي در نظر بگيريم يا خير؟

در اينجا بايد به مسئله ي چگونگي شکل گيري پارادايمها بپردازم و اين که يک نظام نظري از چه اجزايي ساخته شده است. اجازه بدهيد براي بهتر روشن شدن ِ بحثم , از برنامه ي پژوهشي لاکاتوش کمک بگيرم.

منطبق بر اين برنامه ي پژوهشي ، يک نظام نظري داراي « هسته ي مرکزي سخت » ي است که پيشفرضهاي بنيادين آنرا درباره ي انسان و جهان در بر مي گيرد. سپس محقق با توجه به آن پيشفرضها ، انواعي از فرضيه هاي معين ، الگوهي نظري و استدلالها را مطرح مي كند كه حول آن هسته ي سخت ‍، چيده شده و « كمربند محافظ » پيراموني آن را مي سازند. اين كمربند محافظ كه استخوانبندي اصلي نظريه را تشكيل مي دهد از سويي آنرا در برابر خطر ابطال محافظت مي كند و از سويي ديگر انواعي از برنامه هاي پژوهشي را در اختيار محققيق قرار مي دهد كه دست به تحقيقات مختلف و متنوعي در جهت تطبيق مشاهدات بيروني با ساختار نظري بزنند و ساختمان آنرا استوارتر و مستحكم تر سازند و همچنين مطابق با فرضيه هاي معيني كه كمربند محافظ را تشكيل داده ، رويدادهاي پيش رو را پيش بيني كنند.

اجازه بدهيد براي مثال ماركسيسم را به عنوان برنامه ي پژوهشي در نظر بگيريم كه به نظر مي رسد هسته ي سخت آنرا  اين فرضيه در بر مي گيرد كه « ميان نيروهاي اجتماعي در جامعه تضاد و كشمكش بي پاياني وجود دارد و براي درك و فهم بهتر زندگي ِ جمعي آدميان بايد نخست مواضع كشمكش و تضاد را در جامعه شناسايي كرد ».

كمربند محافظي كه پيرامون اين هسته ي مركزي قرار مي گيرد « انواع فرضيه سازي ها و استدلالها پيرامون نظام طبقاتي ، نبرد طبقاتي ، نابرابري اجتماعي و كشمكش ميان كارگر و كارفرما و ... تشكيل مي دهد » و سرانجام اين فرضيه بنيادين و كمربند محافظ ِ پيرامون آن ، براي نظريه پردازان ماركسيست انواعي از برنامه هاي پژوهشي را در اختيار مي گذارد تا در اعصار مختلف ( دوران پيش سرمايه داري ، سرمايه داري و سرمايه داري متاخر ) از درون نظريه به جامعه نگاه كرده و با كشف شواهدي منطبق بر چشم انداز ِ نظري شان ، جامعه را بهتر درك كنند و كمربند محافظ را با توجه به شرايط تعديل و تغيير دهند و همچنين بر اساس اين فرضيات دست به پيش بيني آينده ي جامعه خويش بزنند.

حال به نظر مي رسد كه اگر « جامعه شناسي اسلامي » نيز مي خواهد خود را به عنوان پارادايمي جامعه شناختي در كنار ديگر پارادايم ها مطرح كند ابتدا بايد پيشفرضهاي معيني را پيرامون ماهيت آدمي در اختيار بگذارد كه مستقيما ( يا غير مستقيم ) برخاسته از كلام وحي ، همان كه بر محمد نازل شد ، باشد.

برداشتي درباره ي ماهيت انسان كه اسلام بطور مشخص و متمايز از ديگر اديان ، يا مكاتب و نحله هاي فلسفي ، علمي ، سياسي و ... از آدمي داده اند. همانطور كه در ميان پارادايمها و مكاتب نظري جامعه شناسي مي بينيم كه برخي انسان را موجود منفعت طلب و انحصارگر ( مثل كاكردگرايي ساختاري ) ، يا انساني تفسيرگر ( همچون كنش متقابل و روش شناسي مردمنگارانه ) ، يا عقلاني و انتخاب گر ( همچون نظريه پردازان مبادله و انتخاب عقلاني ) و ... جامعه شناسي اسلامي نيز بايد در ابتدا يك چنين تعريفي از انسان را ارائه نمايد و نظام نظري خويش را حول آن مطرح سازد.

اما سوال اين است كه آيا چنين امري امكان پذير است؟

با كمي كنكاش و توجه به نظر مي رسد كه چنين امري از هم آغاز امكان پذير نباشد چر كه با توجه به نظريه هاي تاويل ، معناي يك متن ( در اين جا متون ديني , کتاب و سنت ) پيوسته در حال بازخواني و بازتعريف و بازشناسي و بازفهمي قرار مي گيرد و در فرآيند گفتگوي متقابل ميان متن و خواننده ي اثر است كه معنا حاصل مي گردد كه در آن افق مخاطب بايد با افق اثر يا متن يكي گرد تا در اين فرايند معنا حاصل شود و باز از آنجا كه تجربه ( افق مخاطب ) امري ايستا نيست و هم مشتمل به گذشته و هم مشتمل به آينده است، پس در هر دوره با توجه به تجربه ي تاريخي انسانها معناي متن تغيير مي كند و از اين نظر معنا ذاتا تاريخي و تاويلي است.

همچنين از منظر ميشل فوكو كه در روش شناسي اش مي گويد « هيچ گونه قاعده و قانون بنيادي و غيرقابل تغييري وجود ندارد و هرگونه قاعده ، تعبيري محسوب مي شود كه قدرت مداران در سايه نظام گفتماني خويش به آن ارزش و كارمايه ي عملي بخشيده اند.

هر قدر متني را تعبير و تفسير كنيم به عمق آن نمي رسيم بلكه در مي يابيم كه كليه تفسيرها از سرچشمه هاي قدرت نشات گرفته اند و چيزي جز ساخته ي نظام سلطه نيستند »

پس هيچگاه محققي نمي تواند مدعي شود كه توانسته نظر نهايي اسلام را پيرامون انسان دريابد تا بر مبناي آن نظام نظري و برنامه ي پژوهشي خويش را بنا نهد.

از سويي ديگر نمي توان بار ارزشي يك چنين ادعايي را ناديده گرفت. خود ِ عبارت ِ « جامعه شناسي اسلامي » داراي بار ارزشي است. انگار كه مقوله اي ديني و ارزشي را وارد مقوله هاي علمي و عيني مي كنيم كه پيامدهاي خاص خودش را خواهد داشت.

اجازه بدهيد پاراگراف بالا را ناديده بگيريم و فرض كنيم كه توانستيم پيش فرضي از آدمي را از متون اسلامي استخراج كرده و كمربند محافظ و برنامه ي پژوهشي مان را حول آن بنا نهيم. حال اگر اين برنامه پژوهشي در ميدان رقابت با ديگر برنامه هاي پژوهشي افتاد و اتفاقا در برخي پيش فرضهاي بنيادينش در خطر ابطال قرار گرفت و به تعبير كوهن انقلابي پارادايميك اتفاق افتاد. آيا اين بدان معنا نيست كه در واقع در اينجا نه يك نظريه ي صرف , كه اعتقاداتي با تباري چند هزار ساله زير سوال مي رود. اعتقاداتي كه ميليونها انسان بدان دلبسته اند و ايمان دارند. چرا كه مذهب مقوله اي عقلاني يا علمي ، يا چيزي شبيه به طرزفكر خاصي نيست كه اگر در معرض ابطال قرار گرفت آنرا وانهيم. خاصيت مذهب آن است كه با روح و جانمان پيوند مي يابد و امري كاملا شخصي و دروني مي شود.

حال اگر پيروان آن نظريه بكوشند تحت هر شرايطي از برنامه ي پژوهشي خويش دفاع كنند ، آنگاه كار علمي آن « انعطاف پذيري ذاتي » خويش را كه اصل و سنگ بناي آن مي باشد را از دست خواهد داد و ديگر امكان پيشرفت و حركت رو به جلو ممكن نخواهد بود. علم به ايدئولوژي تبديل مي گردد , و انديشه از حركت باز مي ماند و باز صحنه ي جامعه ي علمي ميدان تاخت و تاز عواماني مي شود كه هر يك پرچم نظريه خويش را بر دوش نهاده اند و در نبرد عليه كفار ، تا آخرين قطره ي خون آماده ي شهادت هستند!

 

پ- امكان تحقق پارادايم جامعه شناسي اسلامي از نظر انقلابهاي علمي كوهن

حال اجازه بدهيد از منظر نظريه كوهن پيرامون انقلابهاي علمي نيز امكان پديد آمدن جامعه شناسي اسلامي را بررسي كنيم. از نظر كوهن پارادايم مجموعه اي از پيش فرضهاي نظري ، مدلهاي تئوريكي ، روشهاي تحقيق و ابزارهاي شناخت مي باشد كه حاوي بنيادهاي هستي شناسي ، معرفت شناسي ، روش شناسي و روشي است كه بطور كل دانش نظري آنرا پيرامون واقعيت اجتماعي ( در جامعه شناسي ) در بر مي گيرد. بنيادهاي هستي شناسي به « داعيه ها يا مفروضاتي اشاره مي كند كه درباره ماهيت واقعيت اجتماعي هستند ، داعيه هايي درباره اين كه چه چيزي وجود دارد ، چگونه به نظر مي رسد ، از چه عناصري تشكيل مي شود و اين عناصر چگونه با يكديگر تعامل دارند ... مفروضات هستي شناختي به چيزهايي مربوط مي شود كه ما معتقديم واقعيت اجتماعي از آنها ساخته شده است »

اما مفروضات معرفت شناسي « به داعيه ها يا مفروضاتي مربوط مي شود كه درباره راه هاي ممكن كسب معرفت به واقعيت اجتماعي اند ، صرف نظر از هر معنايي كه واقعيت اجتماعي داشته باشد { يا معنايي كه واقعيت اجتماعي در درون آن پارادايم دارد }

مقولات روش شناسي « به معناي مباحث مربوط به چگونگي انجام پژوهش ، بايد و نبايدها و تحليل انتقادي روش هاي پژوهش است ... همچنين به منطق تحقيق و چگونگي كسب و توجيه معرفت جديد مربوط مي شود ».

و در نهايت روش شامل « روشهاي تحقيق ، فنون و شيوههاي مورد استفاده براي گردآوري و تحليل داده هاست ».

كوهن معتقد است پيشرفت يك علم مستلزم گذر از پنج مرحله است: پيش علم – علم عادي – بحران – انقلاب – علم عادي جديد و بحران جديد. 

در مرحله ي « پيش علم » است كه پارادايم جديد شكل مي گيرد و با پذيرش از سوي جامعه ي علمي به « علم عادي » تبديل مي گردد. يك پارادايم جديد زماني مي تواند مرحله ي سخت ِ پيش علم را با موفقيت پشت سر بگذارد كه به درون جامعه علمي وارد شده و با به چالش كشيدن پيش فرضهاي هستي شناختي و معرفت شناختي ِ پارادايمهاي رايج ، خود را براي مناقشات و مباحثي سخت و طاقت فرسا و شايد بي پايان! آماده كند. پارادايم جديد بايد بتواند « استحقاق » و « شخصيت علمي » خود را حداقل براي بخشي از جامعه علمي به اثبات برساند و نشان بدهد كه علاوه بر مصونيت از انتقادات وارده به پارادايمهاي پيشين ، توانايي لازم براي پاسخگويي به برخي از « سوالات »ي كه پارادايمهاي رايج قادر به پاسخ به آنها نيستند ، دارد. بدين طريق بتواند از ميان جامعه ي علمي پيرواني براي خويش دست و پا كند و مخالفان نيز آن را به عنوان يك پارادايم علمي بشناسند هر چند كه پيش فرضها يا مدلهاي تئوريكي آنرا قبول نداشته باشند.

حال سوال اين است كه آيا جامعه شناسي اسلامي كه مي خواهد خود را به عنوان پارادايمي جديد در جامعه ي علمي مطرح كند حاضر به پذيرش چنين مخاطراتي هست يا خير؟ آيا آمادگي آنرا دارد كه به درون جامعه ي علمي وارد شده و پارادايمهاي رايج جامعه شناسي را به چالش بكشد؟ و در مقابل پيش فرضهاي تازه اي را پيرامون انسان و جامعه ي انساني ارائه كند كه حاوي  چشم اندازهاي تازه اي براي شناخت انسانها و حل مسائل انساني باشد؟

به نظر مي رسد كه اگر نظريه پردازان جامعه شناسي اسلامي واقعا حرفهايي براي گفتن دارند و مجدانه خواستار آن هستند كه خود را به عنوان سردمدار پارادايمي متفاوت مطرح سازند « بايد » اين مخاطرات را به جان بخرند. كوششي كه ممكن است سالها به طول انجامد و وقت ، هزينه و سرمايه ي فكري و انساني بسياري بطلبد.

همچنين آنها بايد اين واقعيت را بپذيرند كه حتي ممكن است است در صورت موفقيت در اين كار و پذيرش از سوي جامعه ي علمي ، سالها بعد از سوي پارادايمي جديد پيش فرضهاي بنيادي آن به چالش كشيده شده و جايگزين گردد و جامعه ي علمي آنرا به فراموشي بسپارد (تا آنكه شايد سالها بعد بتواند دوباره خود را بازسازي كرده و حرفهايي تازه خود را مطرح كند ).

اما راه حل ساده تري هم هست. اين كه بجاي ورود به مجامع علمي ، از بيرون درباره ي شأن جامعه علمي و پارادايمهاي رايج جامعه شناسي به قضاوت بنشينيم و اينطور عنوان كنيم كه نظريات مطرح شده تنها خزعبلات مشتي اومانيست ِ از خدا بي خبر است و « صراط مستقيم » آن است كه اسلام مي گويد. بدين طريق يك شب ِ ره صد ساله بپيماييم و حداقل براي خودمان از همين حالا پارادايمي متفاوت را دست و پا كنيم.

اين پيشداوري به سرعت پارادايم جامعه شناسي اسلامي را به نوعي ايدئولوژي در برابر پارادايمهاي رايج تقليل خواهد داد و ما باز هم نشان خواهيم داد كه هنوز بدان سطح از « خردمندي » دست نيافته ايم كه بتوانيم با ديگران ، آنهايي كه متقاوت از ما مي انديشند ، به گفتگو بنشينيم و چيزها بياموزيم و شايد هم چيزي بياموزانيم.