نمايندگان قريش در يثرب
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قريش او را به اتفاق عقبة بن ابى معيط به سوى علما و بزرگان دين يهود كه در شهر يثرب(يعنى مدينه)سكونت داشتند گسيل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقيق بيشترى به عمل آورند،و صدق و كذب ادعاى آن حضرت را از آنان جويا شوند.
نضر بن حارث و عقبه براى ديدار دانشمندان يهود راهى يثرب شدند و چون به نزد آنها رسيدند اظهار كردند:شما اهل تورات هستيد و در ميان ما كسى آمده و مدعى نبوت گشته اينك پيش شما آمدهايم تا بپرسيم آيا او بر حق است يا نه؟
علماى يهود بدانها گفتند:به شهر خود بازگرديد و از سه چيز از وى سؤال كنيد اگر پاسخ آنها را داد بدانيد كه او راست مىگويد و پيغمبر است و گرنه دروغ مىگويد و هر چه خواهيد نسبت به وى انجام دهيد:
1.از او سرگذشت اصحاب كهف را سؤال كنيد.
2.از او بپرسيد:مردى كه شرق و غرب عالم را گردش كرد كه بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟
3.از او بپرسيد:روح چيست؟
نضر و عقبه به مكه بازگشتند و جريان را به مشركين گفتند و آنها نيز كسانى را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن حضرت سؤال كردند؟
پيغمبر اسلام پاسخ را موكول به فردا كرد و بدون آنكه«ان شاء الله»بگويد و موكول به مشيت الهى كند فرمود:فردا بياييد تا پاسخ آنها را بگويم!
و همين امر سبب شد كه به گفته برخى 12 روز يا پانزده روز و حتى به قول بعضىچهل روز به آن حضرت وحى نشد و فرشته وحى به نزد او نيامد و سبب تهمتها و حرفهاى تازهاى شد و اين امر رسول خدا(ص)و افرادى كه مسلمان شده بودند را در اندوه عميقى فرو برد و مورد تمسخر مشركان و دشمنان خودـكه حربه تازهاى عليه آنان به دست آورده بودندـواقع شدند،تا وقتى كه پس از گذشت چندين روز جبرئيل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانكه در قرآن كريم آمده است براى آن حضرت آورد.
اما با تمام اين احوال مشركين مكه و بزرگان قريش دست از دشمنى و آيين خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه دادند،و همان حسدى كه داشتند و رشكى كه به آن بزرگوار و قبيله بنى هاشم مىبردند و غرور و نخوت و تعصبات خشك جاهليت و ساير اخلاق پست مانع از آن شد كه حق را بپذيرند و شاهد اين موضوع داستان جالبى است كه ابن هشام نقل كرده است .
داستانى جالب در اين باره
و آن داستانى است كه از زهرى نقل كرده گويد:شبى ابو سفيان و ابو جهل و اخنس بن شريق بدون اطلاع همديگر از خانه بيرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر يك در گوشهاى پنهان شدند تا به قرآنى كه آن حضرت در نماز شب مىخواند گوش دهند و هيچ كدام از جاى يكديگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس از جاى برخاسته به سوى خانههاى خويش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همديگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش يكديگر گشوده گفتند:از اين پس به چنين كارى دست نزنيد كه اگر سفيهان و جهال از كار شما آگاه شوند خيالهاى ديگرى دربارهتان خواهند كرد و اين كار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.
اما جذبه كلام خدا و عشق شنيدن آيات كريمه قرآنى شب ديگر نيز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)كشانيد و همانند شب پيش هر سه نفر خود را به پشت ديوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپيده دم براى شنيدن آيات شيواى قرآنى در آنجاماندند و سپس پراكنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تكرار كردند،شب سوم نيز همين ماجرا بدون كم و زياد تكرار شد ولى اين بار با يكديگر پيمان محكم بستند كه ديگر از آن پس چنان كارى نكنند.
اخنس بن شريق پس از اينكه روز سوم به خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشته بر در منزل ابو سفيان رفت و بدو گفت:اى ابا حنظله رأى تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو سفيان گفت:به خدا برخى از آنچه را شنيدم فهميدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمتهاى ديگر را نفهميدم و ندانستم مقصود از آنها چيست!اخنس بن شريق گفت:به خدا من نيز مانند تو بودم.
سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وى پرسيد:نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو جهل با ناراحتى گفت:مگر چه شنيدم!راست مطلب اين است كه ما و فرزندان عبد مناف براى رسيدن به شرف و بزرگى و سيادت مانند دو اسب كه به ميدان مسابقه مىروند مىخواستيم از يكديگر سبقت و پيشى گيريم و به همين منظور ايشان براى حاجيان و ديگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را اطعام كردند ما نيز چنين كرديم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالى به در خانههاى مردم و اين و آن بردند ما هم همين كار را كرديم،و چون هر دوى ما در مسابقه مساوى شده و در موازات همديگر قرار گرفتيم آنها گفتند:از ما پيغمبرى برانگيخته شده كه از آسمان بدو وحى مىشود و اين موضوع چيزى است كه ما نمىتوانيم در اين باره با آنها برابرى كنيم و فضيلتى است كه ما بدان نخواهيم رسيد،به خدا سوگند ما هرگز بدو ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد تا آنكه بر ما نيز وحى نازل شود چنانكه بر او نازل شده است .
باز هم از تأثيرات آيات قرآن بشنويد
عتبة بن ربيعه يكى از بزرگان قريش بود كه صرفنظر از شخصيت فاميلى از نظر مالى و ثروت نيز ممتاز و به خردمندى و فطانت معروف بود،روزى همچنان كه در مسجد الحرام و در انجمن قريش نشسته و سخن از تبليغات رسول خدا(ص)و نفوذكلمه وى و تأثير آيات قرآنى سخن به ميان آمد رو به قريش كرده گفت:من اكنون به نزد محمد مىروم و پيشنهادهايى به او مىكنم و از روى خيرخواهى سخنانى به وى مىگويم شايد يكى از آنها را بپذيرد و دست از اين كارى كه در پيش گرفته بردارد!
حاضران او را به اين كار تشويق كرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نيز همان وقت در مسجد الحرام در گوشهاى نشسته بود،عتبه پيش آمد و در برابر آن حضرت روى زمين نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانى را كه قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تكرار كرد و گفت:اى فرزند برادر!شرافت فاميلى و شخصيت تو در ميان ما پوشيده نيست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستى،و اينك دست به كار بزرگى زدهاى كه موجب دو دستگى و اختلاف در ميان مردم گشته،بزرگانشان را به سفاهت نسبت مىدهى!و به خدايان ايشان و آيينشان عيبجويى مىكنى،پدران گذشتهشان را كافر و بى دين مىخوانى و همينها سبب اختلاف و دشمنى آنها گشته،اكنون من پيشنهادهايى دارم به سخن من گوش فراده شايد يكى از اين پيشنهادها را بپذيرى و از اين كارها دست بازدارى .
رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.
عتبه گفت:اى برادر زاده من مىگويم:اگر منظورت از اين سخنان كه مىگويى اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضريم آن قدر مال و ثروت جمع كرده و به تو بدهيم كه دارايى تو بر همه ما بچربد و از همه ما ثروتمندتر شوى،و اگر مقصودت آن است كه شخصيت ممتاز و بزرگى كسب كنى ما حاضريم تو را بزرگ و رئيس خود قرار داده و هيچ كارى را بدون اجازه تو انجام ندهيم،و اگر هيچ يك از اينها نيست و جن زده شدهاى به طورى كه نمىتوانى آن را از خود دور سازى ما براى تو طبيبى بياوريم تا تو را مداوا كند و هر اندازه كه خرج مداواى تو شد خواهيم پرداخت تا بهبودى يافته و مداوا شوى...و از اين مقوله سخنان زيادى گفت.
رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به پايان رسيد فرمود:
اى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.
فرمود:اكنون بشنو تا من چه مىگويم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»كرد عتبه هم پنجههاى خود را بر زمين گذارده و بدانها تكيه كرده بود و گوش مىداد.پيغمبر اسلام آن سوره مباركه را همچنان قرائت كرد تا به آيه سجده رسيد،آن گاه سجده كرد و سپس برخاسته فرمود:
پاسخ مرا شنيدى،اكنون خود دانى!
عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقاى خويش به راه افتاد،قريش از دور كه عتبه را ديدند با يكديگر گفتند:عتبه عوض شد و قيافهاش تغيير كرده و چون نزديك شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه كردى؟پاسخ داد:من سخنى شنيدم كه به خدا سوگند تاكنون نشنيده بودم،و به خدا آنها نه شعر است و نه سحر و نه كهانت و جادوگرى!
اى رفقاى قرشى!من با شما سخنى دارم آن را از من بشنويد:عقيده من اين است كه اين مرد را به حال خود بگذاريد،زيرا اين سخنى كه من از او شنيدم سخن بزرگى بود و به نظر من آينده مهمى در پيش دارد،او را به حال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از ميان بردند كه منظور شما به دست ديگران انجام و عملى شده،و اگر عرب را مطيع و فرمانبردار خود ساخت كه براى شما افتخارى است،زيرا سلطنت و فرمانروايى او فرمانروايى شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است كه شما به وسيله او به مقام و منصب بزرگى دست خواهيد يافت.
حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان خود سحر كرده!عتبه در پاسخ ايشان اظهار داشت :رأى من اين است اكنون خود دانيد.
در موسم حج
پيش از اين اشاره شد كه مشركين مكه چون موسم حج مىشد و مىديدند قبايل اطراف و حاجيان براى برگزارى مراسم حج به مكه مىآيند و قهرا پيغمبر اسلام آزادى زيادترى براى تبليغ دين خود پيدا مىكند،بيشتر نگران مىشدند و از ترس سرايت گفتار آن حضرت به قبايل و شهرهاى ديگر و نفوذى كه در نتيجه در خارج از محيط مكه پيدا مىكند فشار و اذيت خود را نسبت به آن حضرت و پيروانش بيشتركرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدىتر عمل مىكردند .
در يكى از همين سالها كه موسم حج فرا مىرسيد قريش درصدد برآمدند تا بلكه از راهى به يك اقدام عمومى دست بزنند و به همين منظور نزد وليد بن مغيره كه مرد سالمند و بزرگى در ميان قريش بود رفته و چاره كار را از او خواستند.
وليد گفت:شما مىدانيد كه آوازه محمد از شهر مكه به خارج نيز رفته و در ميان قبايل اطراف پيچيده اكنون بياييد و سخن خود را درباره او يك جهت كنيد و يك چيز را به طور همگانى دربارهاش بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته درباره او سخنى بگويد!گفتند:هر چه تو بگويى ما همگى همان را دربارهاش خواهيم گفت.
وليد گفت:شما چيزى را انتخاب كنيد تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.
قريشـما مىگوييم محمد كاهن است.
وليدـنه به خدا او كاهن نيست،زيرا ما كاهنان را ديده و سخنانشان را شنيدهايم،و سخنان محمد شباهتى به گفتار آنها ندارد.
قريشـپس مىگوييم ديوانه است.
وليدـنه!ديوانه هم نيست،ما ديوانگان را ديدهايم و در كارها و سخنان محمد ديوانگى مشاهده نمىشود.
قريشـمىگوييم:شاعر است!
وليدـشاعر هم نيست،زيرا ما انواع شعرـاز رجز و هزج و مبسوط و غيرهـرا ديدهايم ولى سخنان او شعر هم نيست.
قريشـپس مىگوييم ساحر است.
وليدـنه ساحر هم نيست زيرا ما ساحران و سحر و جادوشان را هم ديدهايم،آنها ريسمانى را گره مىزنند و در آن مىدمند و سخنان محمد شباهتى به كار آنها ندارد.
پرسيدند:پس چه بگوييم و كارهاى او را به چه چيز نسبت دهيم؟
وليد گفت:به خدا در گفتارش حلاوتى است و اصل و ريشهاش محكم و ثمره و ميوهاش پاكيزه و نيكوست،هر چه بگوييد مردم بخوبى مىدانند كه سخنان بيهوده و باطلى است و با اين همه اين احوال باز هم از همه بهتر همان است كه بگوييد ساحر استزيرا سخنان او همچون سحر و جادوست كه به وسيله آنها ميان پدر و فرزند،زن و شوهر،فاميل و عشيره را جدايى مىاندازد .
قريش از نزد وليد بيرون آمده و سر راه كاروانيان رفته و به هر كس برخورد مىكردند او را از تماس با رسول خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بيمناكش مىساختند.
و به گفته بسيارى از اهل تفسير آيات زير درباره وليد و انديشه و گفتارش نازل شد:
«ذرنى و من خلقت وحيدا،و جعلت له مالا ممدودا،و بنين شهودا،و مهدت له تمهيدا،ثم يطمع أن ازيد،كلا انه كان لاياتنا عنيدا،سارهقه صعودا،انه فكر و قدر،فقتل كيف قدر،ثم قتل كيف قدر،ثم نظر،ثم عبس و بسر،ثم ادبر و استكبر،فقال ان هذا الا سحر يؤثر،ان هذا الا قول البشر...» (1)
باز هم از وليد بشنويد
و در نقل ديگرى است كه به وليد گفتند:اينكه محمد مىخواند چيست؟آيا سحر و جادوست يا كهانت است؟وليد از آنها مهلت خواست تا فكرى در اين باره بكند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت درخواست كرد تا مقدارى از قرآن را براى او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول خدا(ص)شروع به خواندن كرده گفت:
«بسم الله الرحمن الرحيم»...وليد گفت:آيا منظورت از اين رحمان همان مردى است كه در يمامه است و موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است كه هم او رحمان و رحيم است .آن گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره«حم سجده»كرد و چون به اين آيه (2) رسيد كه خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود»[اگر اينان (يعنى اين مردمان مكه و قريش)اعراض كرده(و سخنت را نشنيدند)بگو شما را از صاعقهاى نظير صاعقه عاد و ثمود بيم مىدهم(و مىترسانم).]در اينجا بود كه ناگهان لرزهاى اندام وليد را گرفت و تمام موهاى بدنش بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد كه از خواندن خوددارى كند...حضرت از ادامه خواندن آيات سوره خوددارى فرمود،وليد نيز برخاسته به خانه رفت،مردم مكه گفتند:وليد از آيين خود دست برداشته و به دين محمد درآمده،وليد كه اين حرف را شنيد گفت:نه من به دين محمد درنيامدهام ولى سخن سختى را شنيدم كه بدن را مىلرزاند و بهتر همان است كه بگوييد سحر است چونكه دلها را به خود جذب مىكند و به سوى خويش مىكشاند .
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانكه پيش از اين مذكور شد مشركين مكه تا جايى كه در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را مىآزردند و تا آنجا كه مىتوانستند مانع پيشرفت و ادامه تبليغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمىكرد فقط به خاطر ترسى بود كه از قبيله بنى هاشم و بخصوص از بزرگ و رئيس آنها جناب ابو طالب داشتند ولى با اين حال گاهى شدت عداوت و عناد آنها كار را به جايى مىرسانيد كه بر خلاف مصلحت و عقل و بى آنكه به دنباله كار بينديشند آزار و صدمه را از اين حد گذرانده به صدمات بدنى مىرساندند و در اينجا بود كه با عكس العمل شديد و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنى هاشم مواجه شده و ناچار مىشدند عكس العمل آنها را تحمل كرده و عقب نشينى كنند،و بسيار اتفاق افتاد كه ابو طالب با كمال شهامت و قدرت در برابر مشركين ايستادگى مىكرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه كار خود تشويق مىنمود.
از آن جمله مىنويسند:روزى رسول خدا(ص)براى نماز به كنار كعبه رفت و بهنماز ايستاد ابو جهل كه آن حضرت را ديد رو به اطرافيان خود كرده گفت:كيست كه برخيزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن زبعرىـبراى خوشايند ابو جهل يا روى عداوتى كه خود نسبت به آن حضرت داشتـاين كار را به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شكنبهاى كه پر از كثافت و خون بود آورد و بر سر آن حضرت افكند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام كرد و از آن سوى اين خبر كه به گوش ابو طالب رسيد،بلا درنگ شمشير خود را برداشته به مسجد آمد قرشيان كه ابو طالب را با شمشير برهنه ديدند از جا برخاسته كه فرار كنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند اگر كسى از جاى خود برخيزد با اين شمشير او را مىكشم،آن گاه رو به پيغمبر كرده گفت:اى فرزند برادر چه كسى با تو چنين كرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد شكنبهاى به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان ديگرى در اين باره كه منجر به اسلام جناب حمزه گرديد
قريش كه چنان ديدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمىتوانيم صدمهاى به او برسانيم و با خود هم عهد شدند كه چون ابو طالب از دنيا رفت همه قبايل قريش را براى كشتن آن حضرت بسيج كرده و به هر ترتيبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم و همپيمانان ايشان را جمع كرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصيت كرد،و از آن جملهـمطابق آنچه مقاتل كه خود از بزرگان حديث و تفسير نزد اهل سنت و ديگران است نقل كردهـبدانها گفت:
«...ان ابن أخى كما يقول،أخبرنا بذلك آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امين ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مكانه من الرب أعلى مكان،فأجيبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقى لكم الدهر...»
[به راستى كه اين برادر زاده من همان گونه است كه خود مىگويد و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند كه محمد پيغمبرى صادق و راستگو و امانتدارى است گويا و مقامى بس بزرگ و منزلتى كه در پيش پروردگار خويش دارد والاترين منزلتهاست،شما دعوتش را بپذيريد و براى ياريش متحد گرديد و هر دشمنى كه در اطراف دارد از او دور كنيد كه او شرافت جاويدان شماست تا پايان دهر.]سپس با اشعارى كه سرود اين وصيت را تكرار كرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخير مشهده
عليا ابنى و عم الخير عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما كلها أوصى بنصرته
أن يأخذوا دون حرب القوم أمراسا
كونوا فداءا لكم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بكل ابيض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد الليل مقباسا
و از ميان همهـحمزه برادر خود راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بيشترى در اين باره بدو كرد.
همين جريان سبب شد كه پس از گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزى تير و كمان خود را برداشته به شكار رفت و چون بازگشت يكسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا ديد كه غمناك نشسته و خواهرش نيز گريان است!حمزه از خواهر خود پرسيد:چرا گريه مىكنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حميت از ميان رفت!حمزه پرسيد:مگر چه شده؟
گفت:نبودى كه ببينى ابى الحكم بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه كرد و محمد از دست او چه كشيد؟او را كه در همين نزديكى نشسته بود ديدار كرد و دشنام داده و آزارش كرد تا به حدى كه او را غمگين و ناراحت ساخت،حمزه كه اين سخن را شنيد به جاى آنكه مانند روزهاى ديگر بنشيند و استراحتى بنمايد با همان جامهاى كه به تن داشت و با همان تير و كمانى كه در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده كمان خود را محكم به سر او زد چنانكه سر او را به سختى شكست و زخم كارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(كه از قبيله ابو جهل و نزديكان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل با اينكه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:كارى به ابا عماره نداشته باشيد مبادا مسلمان شود و به دين محمد درآيد .حمزه به خانه خواهر بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محكمى را كه با كمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور كه فكر مىكرد پيغمبر(ص)او را در اين كار تحسين نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلكه رو به حمزه كرده فرمود:عموجان تو هم كه در زمره آنها هستى!
اين سخن موجب شد كه حمزه به دين اسلام درآيد و همانجا مسلمان شد و اين خبر اندوه تازهاى براى مشركين و ابو جهل بود.
و در روايت ديگرى كه ابن هشام از مردى از قبيله اسلم نقل مىكند داستان را اين گونه نقل كرده كه گويد:روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا به رسول خدا(ص)عبور كرد و آن جناب را آزار كرده و دشنام داد،و از دين و آيين او عيبجويى كرده و سخنان زيادى در اين باره بر زبان جارى كرد،رسول خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از كنيزكان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنيد.
ابو جهل به دنبال اين ماجرا به مسجد آمد و در ميان انجمنى كه قريش در كنار خانه كعبه داشتند نشست.
چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب در حالى كه كمان خود را بر دوش داشت و از شكار برمىگشت از راه رسيد و رسم او چنان بود كه هرگاه به شكار مىرفت در مراجعت پيش از آنكه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و طوافى مىكرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قريش برمىخورد با آنها به گفتگو مىنشست.
آن روز در راه كه به سوى مسجد مىرفت به آن كنيزك برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى كه ببينى برادرزادهات محمد از دست ابو الحكم چه كشيد،و چه فحشها و دشنامها شنيد،و چه صدمههايى به او زد و محمد بى آنكه چيزى در پاسخ ابو الحكم بگويد به خانه رفت.از جايى كه خداى تعالى اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دين اسلام گرامى دارد اين گفتار بر او گران آمده خشمگين شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بيابد و سزاى جسارتى را كه به فرزند برادرش كرده است به او بدهد.
به همين منظور به مسجد الحرام آمد و او را ديد كه در ميان گروهى از قريش نشسته،حمزه پيش رفت و با همان كمانى كه در دست داشت چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش را بسختى شكست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو گفت:آيا محمد را دشنام مىدهى در صورتى كه من به دين او هستم با اينكه تا به آن روز دين اسلام را نپذيرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اكنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى كرده به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذاريد كه من برادر زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتيب،اسلام حمزه شوكتى به اسلام داد و مشركين دانستند كه حمزه ديگر از آن حضرت دفاع خواهد كرد و از اين رو آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زيادى كاسته شد.اما مسلمانان ديگر بسختى و در فشار و شكنجه به سر مىبردند،تا آنجا كه گاهى به خاطر خواندن چند آيه از قرآن كتك زيادى از قريش مىخوردند و شايد مدتها براى بهبودى خويش مداوا مىكردند.