كفالت ابو طالب از رسول خدا(ص)

در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد كه ابو طالب با عبد الله پدر رسول‏خدا(ص)هر دو از يك مادر بودند و از اين رو بيش از عموهاى ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبد المطلب نيز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار كند و در پاره‏اى از تواريخ آمده كه ابو طالب در زمان حيات عبد المطلب نيز در كفالت و سرپرستى يتيم برادر با جدش مشاركت داشت و او نيز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا كفالت مى‏كرد.

دوران كفالت ابو طالب از رسول خدا دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشركين بود زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد و در سالهاى سخت آغاز بعثت و نشر تعاليم عاليه اسلام و شدت آزار مشركان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمايت ابو طالب از آن بزرگوار با موقعيتى كه از نظر اجتماعى و خانوادگى در ميان بيست و هفت خانواده قريش داشت در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا(ص)بود.

زيرا ابو طالب گر چه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحانى خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمى كه داشت رياست خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالى در مضيقه و فشار به سر مى‏برد ولى موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با ديده عظمت به او نگريسته و به وى احترام مى‏گذاشتند .

قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مى‏كند كه در سال قحطى و خشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى به سر مى‏بردند مشاهده كردم كه در صدد چاره برآمده و مى‏خواهند براى طلب باران دعا كنند،يكى گفت:به نزد لات و عزى برويد و ديگرى گفت:به مناة متوسل شويد در اين ميان پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مى‏گفت:چرا بى راهه مى‏رويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت اسماعيل در ميان شماست!بدو گفتند:گويا ابو طالب را مى‏گويى؟

گفت:آرى منظورم اوست!

مردم همگى برخاسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع كرده در را زدند،و همينكه ابو طالب بيرون آمد مردم به سوى او هجوم برده و او را در ميان گرفته و بدو گفتند :

اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشكى بيابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!

گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد و پسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مى‏درخشيد و در حالى كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تا به كنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره كرد و با زبانى تضرع آميز به درگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيد كه پاره‏هاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم را از خشكسالى نجات داد و به دنبال آن قصيده معروف لاميه ابو طالب را نقل كرده كه درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بيت است و مطلع آن اين است:

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه‏ 
ثمال اليتامى عصمة للارامل نگارنده گويد:

اين داستانـصرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسول خدا ثابت مى‏كندـشاهد زنده‏اى براى گفتار ماست كه ما نيز به خاطر همان آن را براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مى‏كند و اين مطلب را هم مى‏رساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب بود و چنانكه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.

ابو طالب صرفنظر از علاقه‏اى كه از نظر خويشاوندى به يتيم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آينده درخشان رسول خدا با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علايمى كه در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف و آگاه بود و همين سبب علاقه بيشتر او به محمد(ص)مى‏گرديد.و ما ان شاء الله در جاى خود با تفصيل بيشترى در اين باره بحث خواهيم كرد.

بارى ابو طالب از هيچ گونه محبت و فداكارى در مورد تربيت و نگهدارى رسول خدا در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود و بگفته اهل تاريخ سرپرستى و تربيت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جايى كه به برادرش عباس مى‏گفت:

برادر!عباس به تو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمد را از خود جدا نمى‏كنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مى‏خوابانم و در بستر مى‏برم،و گاهى كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه مى‏شود به من مى‏گويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه‏ام را بيرون بياورم و چون سبب اين گفتارش را مى‏پرسم به من پاسخ مى‏دهد:

براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند و من از اين گفتار او تعجب مى‏كنم و روى خود را از او مى‏گردانم.

و همچنين نوشته‏اند:

شيوه ابو طالب آن بود كه هرگاه مى‏خواست نهار يا شام به بچه‏هاى خود بدهد بدانها مى‏گفت :صبر كنيد تا فرزندمـمحمدـبيايد و چون آن حضرت حاضر مى‏شد بدانها اجازه مى‏داد دست به طرف غذا ببرند.

ابن هشام در سيره خود مى‏نويسد:

در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طايفه«از دشنوءة»مى‏رسانيد و هرگاه به مكه مى‏آمد قرشيان بچه‏هاى خود را به نزد او مى‏بردند و او نگاه به صورت آنها كرده از آينده آنها خبرهايى مى‏داد.

در يكى از سفرهايى كه به مكه آمد ابو طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود را به كارى مشغول و سرگرم‏ساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آن مرد را براى ديدن رسول خدا ديد آن حضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه شناس چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من داديد بياوريد كه به خدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديد از نزد آن مرد برخاسته و رفت.

اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان مى‏داد سبب شده بود كه خانواده او نيز محمد(ص)را بسيار دوست مى‏داشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مى‏داشتند،گذشته از اينكه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را كرده بود.

مى‏نويسند:روزى كه ابو طالب رسول خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرشـفاطمه بنت اسدـگفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مى‏خواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرده گفت:

آيا سفارش فرزندم محمد را به من مى‏كنى!در صورتى كه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى‏باشد!و راستى هم كه فاطمه او را بسيار دوست مى‏داشت و كمال مراقبت را از وى مى‏كرد و هر چه مى‏خواست براى آن حضرت فراهم مى‏نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى‏كرد.

و ان شاء الله در جاى خود در تاريخ زندگانى امير المؤمنين خواهيد خواند كه چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت و على(ع)به رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار قبر رفت.

و چون سبب آن كارها را پرسيدند فرمود:

امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازه‏اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

برخى از حالات رسول خدا در كودكى

ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسيرش نقل مى‏كند كه ابو طالب حالات رسول خدا(ص)را در كودكى شرح مى‏داد و مى‏گفت:هرگاه مى‏خواست چيزى بخورد و يا بياشامد نام خدا را بر زبان جارى مى‏كرد و بسم الله مى‏گفت:و چون از طعام فارغ مى‏شد مى‏گفت:«الحمد لله كثيرا»و من از اين كار وى تعجب مى‏كردم.و از جمله آنكه هيچ گاه از وى دروغى نشنيدم،و كارهاى مردم جاهليت را انجام نمى‏داد و هيچ گاه نديدم بى جهت خنده كند و يا با بچه‏ها به بازى مشغول شود،و هميشه تنهايى را بهتر دوست مى‏داشت.

و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مى‏گفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبايى مانندش نبود مى‏ديدم كه نزد او مى‏آمد و دستى به سرش مى‏كشيد و براى او دعا مى‏كرد و اتفاق افتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را ديدم كه به همراه مردى زيبا كه مانندش را نديده بودم مى‏آمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هيچ گاه از من جدا مشو!

آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او هستم و او را محافظت مى‏كنم.

نخستين سفر رسول خدا(ص)به شام و داستان بحيرا

حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه بر طبق نقل اهل تاريخ و محدثين شيعه و اهل سنت،ابو طالبـمانند ساير مردم قريشـعازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى كه داشت تجارت كند و از اين راه كمكى به مخارج سنگين خود بنمايد.

قرشيان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به«يمن»در زمستان و ديگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصيف».

مقصد در اين سفر و بصرى بود كه در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترين مراكز تجارتى آن عصر به شمار مى‏رفت.

در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسايى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسايى گوشه گير به نام«بحيرا»در آن كليسا زندگى مى‏كرد و مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و همچنين علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سينه به سينه به بحيرا منتقل گشته است.

و برخى گفته‏اند:صومعه«بصرى»ـكه تا شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعه‏هاى عادى و معمولى ديگر نبود.بلكه مخصوص سكونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم و دانشش از ديگران فزونتر و در مراحل سير و سلوك از همگان برتر باشد و بحيرا داراى چنين اوصافى بود.

هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت به فكر يتيم برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه به او داشت نمى‏دانست آيا او را در مكه بگذارد يا همراه خود به شام ببرد.

وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در كوه و بيابان به نظر مى‏آورد ترجيح مى‏داد محمد راـكه كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبه رو نشده بودـدر مكه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى‏توانست خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش در اين باره آسوده نبود و تا آن ساعتى كه مى‏خواست حركت كند همچنان در حال ترديد بود.

گويند:هنگامى كه كاروان قريش خواست حركت كند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهره‏اى افسرده به عمو نگاه مى‏كند و چون خواست با او خداحافظى كند چند جمله گفت كه ابو طالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قيافه معصوم و جذاب رو به عمو كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى ندارم به كه مى‏سپارى؟

همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اين رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مى‏برم و هيچ گاه از او جدا نخواهم شد.

كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه شدند كه اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى و آرامش بيشترى مى‏كنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مى‏شدند احساس ناراحتى نمى‏كنند.اين اوضاع براى همه مردم كاروان تعجب آور بود تا جايى كه يكى از آنها چند بار گفت:اين سفر چه سفر مباركى است.

ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همان كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده بود.

بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوسته بالاى سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرم سايه مى‏افكند و اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد كه به صومعه و دير بحيرا نزديك شدند.

خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب دريچه‏اى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم به كاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر به سوى آسمان مى‏كشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو مى‏كرد كه بر سر كاروانيان سايه مى‏افكند.

هيچ بعيد نيست كه طبق اين نقل،روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود و اخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود،منتظر ديدن چنين منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جريانات بعدى اين احتمال را تأييد مى‏كند،زيرا مورخين مانند ابن هشام و ديگران مى‏نويسند:

كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مى‏كرد و گاهى در آنجا منزل مى‏كرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود،اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كرده‏ام و دوست دارم امروز تمامى شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد،هر كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد.

بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه بالاى سر كاروان‏مى‏آيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى كه كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.

ابن هشام مى‏نويسد:خود بحيرا پس از ديدن اين منظره از صومعه به زير آمد و از كاروان قريش دعوت كرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا به خدا سوگند مثل اينكه اين بار براى تو ماجراى تازه‏اى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اينجا عبور كرده‏ايم هيچ گاه مانند امروز به فكر پذيرايى ما نيفتادى؟

بحيرا گويا نمى‏خواست راز خود را به اين زودى فاش كند از اين رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد بر من هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت به شما اكرامى كرده باشم و به همين جهت غذايى آماده كرده و دوست دارم همگى شما از آن بخوريد.

قرشيان به سوى صومعه حركت كردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنكه كودكى بود و يا به ملاحظات ديگرى همراه نبردند و بعيد هم نيست كه خود آن حضرت كه بيشتر مايل بود در تنهايى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن به سر مى‏برد انديشه كند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نيست ابو طالب به اين سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.

هر چه كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود در چهره آنها نديد،از اين رو با تعجب پرسيد:كسى از شما به جاى نمانده؟

يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظر سن كوچكترين افراد كاروان بود كسى نمانده!

بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى نكنيد!

مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ما سرافكندگى نيست كه فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ما باشد!اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد.بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاى بدن آن حضرت را كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زير نظر گذرانيد .

قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد(ص)را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى‏داشت و يكسره محو تماشاى او شده بود.

ميهمانان سير شدند و سفره غذا برچيده شد،در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مى‏دهم كه آنچه از تو مى‏پرسم پاسخ مرا بدهى؟

و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آنكه ديده بود كاروانيان بدان قسم مى‏خورند.

اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوضتر از اين دو نيست.

بحيرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مى‏دهم سؤالات مرا پاسخ دهى!

حضرت فرمود:هر چه مى‏خواهى بپرس!

بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب مى‏داد،بحيرا پاسخهايى را كه مى‏شنيد با آنچه در كتابها درباره پيغمبر اسلام ديده و خوانده بود تطبيق مى‏كرد و مطابق مى‏ديد،آن گاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد،سپس برخاسته و ميان شانه‏هاى آن حضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيار آنجا را بوسه زد.

قرشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند به يكديگر گفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب نگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدى نسبت به برادرزاده‏اش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد:

اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟

ابو طالبـفرزند من است!بحيراـاو فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!

ابو طالبـاو فرزند برادر من است.

بحيراـپدرش چه شد؟

ابو طالبـهنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيا رفت.

بحيراـمادرش كجاست؟

ابو طالبـمادرش نيز چند سالى است مرده!

بحيراـراست گفتى.اكنون بشنو تا چه مى‏گويم:

ـاو را به شهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند كه به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد اين نوجوان مى‏دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مى‏كنند.

و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زاده‏ات بزرگ و عظيم خواهد شد و بنابراين هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان.

و در پايان سخنانش گفت:

من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را به تو اطلاع دهم.

سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مكه بازگردد و از اين رو كار تجارت را بزودى انجام داد و به مكه بازگشت و حتى برخى گفته‏اند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.

و در پاره‏اى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت:

اگر مطلب اين طور باشد كه تو مى‏گويى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد.