عبد المطلب

چنانكه در بالا گفته شد،عبد المطلب كه نام اصلى او شيبه بود و بعدها شيبة الحمدش گفتند (2) در مدينه از مادرش سلمى به دنيا آمد و به اختلاف گفتار مورخين هفت سال يا بيشتر از عمر خود و دوران كودكى را در مدينه نزد مادرش به سر برد و سپس مطابق وصيتى كه هاشم به برادرش مطلب كرد و يا به واسطه اطلاعى كه مطلب به وسيله بعضى از اعراب مكه به دست آورد،براى آوردن برادر زاده خود شيبه به مدينه رفت تا او را از مادرش گرفته به مكه ببرد،نخست سلمى حاضر نشد فرزند خود را به عمويش بسپارد ولى مطلب پافشارى كرده گفت:

من از اينجا نمى‏روم تا شيبه را به مكه ببرم،زيرا برادرزاده من در اينجا غريب است و فاميل و تبارى ندارد،اما در مكه قبيله و فاميل ما بسيار و محترم هستند و بسيارى از كارهاى مردم به دست ما و زير نظر ما اداره مى‏شود...

شيبه كه چنان ديد به عمويش مطلب گفت:تا مادرم اجازه ندهد من به مكه نخواهم‏آمد.سرانجام پس از گفتگوهايى سلمى راضى شد و مطلب شيبه را پشت سر خود بر شتر سوار كرده به مكه آورد .

مردم مكه و قريش كه از جريان مطلع نبودند و مطلب را ديدند سوار بر شتر وارد شهر شد و جوان نورسى پشت سر او بر شتر سوار است گمان كردند او بنده مطلب است كه در يثرب خريدارى كرده و با خود به مكه آورده است و از اين رو وى را عبد المطلب خواندند و اين نام بعدها همچنان باقى ماند (3) .با اينكه مطلب وقتى از جريان مطلع شد به ميان مردم آمده و بدانها گفت:اين سخن نابجا است و او فرزند برادر من است كه در يثرب نزد مادرش بوده و من اكنون او را به مكه آورده‏ام ولى اين نام همچنان معروف شد و روى او ماند.

مطلب كه پس از مرگ برادرش هاشم صاحب منصبهاى او شده و رياست قبيله خود را داشت پس از چندى در سرزمين يمن در جايى به نام«ردمان»از دنيا رفت و منصبهايى كه از پدرانشان بدانها رسيده بود پس از مطلب به همان برادرزاده‏اشـيعنى عبد المطلبـرسيد و آن جناب در اثر بزرگوارى و حسن تدبيرى كه در اداره كارها داشت بزودى در ميان مردم قريش نفوذ كرده و محبوبيت زيادى به دست آورد و جرياناتى هم مانند حفر چاه زمزم و داستان اصحاب فيل پيش آمد كه سبب شد روز به روز عظمت بيشتر و مقام والاترى پيدا كند.

حفر مجدد چاه زمزم به دست عبد المطلب

قبلا بايد دانست كه بر طبق گفتار مورخين سالها پيش از تولد عبد المطلب بلكه قبل از استيلاى قصى بن كلاب بر شهر مكه،قبيله‏اى به نام جرهم در مكه حكومت مى‏كردند و سالها حكومت خود را بر آن شهر حفظ نمودند تا اينكه در اثر ظلم و ستمى كه افراد ايشان بر حاجيان و مردم آن شهر كردند اسباب انقراض خود را فراهم ساختند و قبايل ديگر عرب در صدد برآمدند به حكومت آنان خاتمه دهند و سرانجام‏در جنگى كه قبيله خزاعه با جرهميان كردند مغلوب آنان گشته و از خزاغه شكست خوردند و پس از آن ديگر نتوانستند در مكه بمانند.

آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت و در جنگ با خزاعه شكست خورد،شخصى بود به نام عمرو بن حارث كه چون ديد نمى‏تواند در برابر خزاعه مقاومت كند و بزودى شكست خواهد خورد به منظور حفظ اموال كعبه از دستبرد ديگران به درون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى را كه براى كعبه آورده بودند و از آن جمله دو آهوى طلايى و مقدارى شمشير و زره و غيره همه را بيرون آورد و به درون چاه زمزم ريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخى گفته‏اند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايا در چاه زمزم دفن كرد،و سپس به سوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تأسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت و كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعى نداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران در صدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا برآمدند اما بدان دست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آن براى سقايت حاجيان و مردم ديگر حفر كردند.

عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا به وسيله‏اى بلكه بتواند جاى چاه را پيدا كند و آن را حفر نموده اين افتخار را نصيب خود گرداند،تا اينكه گويند:روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه در خواب دستور حفر چاه زمزم را بدو داده و جاى آن را نيز بدو نشان دادند،و اين خواب همچنان دو بار و سه بار تكرار شد تا اينكه تصميم به حفر آن گرفت.

هنگامى كه مى‏خواست اقدام به اين كار كند تنها پسرى را كه در آن وقت داشت و نامش حارث بود،همراه خود برداشته و كلنگى به دست گرفت و به كنار خانه آمده شروع به كندن چاه كرد .

قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مى‏رسانيم و فرزندان اوييم،از اين رو ما را نيز در اين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنان را نپذيرفته وگفت:اين مأموريتى است كه تنها به من داده شده و من كسى را در آن شريك نمى‏كنم،قريش به اين سخن قانع نشده و در گفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين حكميت زن كاهنه‏اى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكن داشت،پذيرفتند و قرار شد به نزد او بروند و هر چه او حكم كرد گردن نهند و به همين منظور روز ديگر به سوى شام حركت كردند و در راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراه داشتند تمام شد و نزديك بود به هلاكت برسند كه خداوند از زير پاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگى از آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقام عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت با وى دست بردارند و از رفتن به نزد زن كاهنه نيز منصرف گشته به مكه بازگردند .

و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريش را ديد به فرزندش حارث گفت:اينان را از من دور كن و خود به كار حفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خود قطعى ديدند دست از مخالفت با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه به سنگ روى چاه رسيد تكبير گفت و همچنان پايين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلايى و شمشير و زره و ساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختن درهاى كعبه و تزيينات آن صرف كرد و از آن پس مردم مكه و حاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهره‏مند گشتند.

گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت قريش و اعتراضهاى ايشان را نسبت به خود ديد و مشاهده كرد كه براى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگر خداوند ده پسر بدو عنايت كند يكى از آنها را در راه خداـو در كنار خانه كعبهـقربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او را برآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنها همان حارث بن عبد المطلب بود و نام آن نه پسر ديگر بدين شرح بود:

حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالبـكه به گفته ابن هشام نامش عبد مناف بودـزبير،حجلـكه او را غيداق نيز مى‏گفتندـمقوم،ضرار و ابو لهب.و پس از آنكه پسران وى به ده تن رسيد به ياد نذر خود افتاد و براى انتخاب آن پسرى كه بايد قربانى كند قرعه زد و قرعه به نام عبد الله افتادـبه شرحى كه پس از اين،در احوالات عبد الله خواهد آمدـ.

داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه حاصلخيزى بود و قبايل مختلفى در آنجا حكومت كردند و از آن جمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند.

ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله بود كه سالها بر يمن سلطنت مى‏كرد.گويند:وى در يكى از سفرهاى خود به شهر«يثرب»تحت تأثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرار گرفت و از بت پرستى دست كشيده،به دين يهود درآمد.طولى نكشيد كه اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و از يهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب و شهرهايى كه در تحت حكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مى‏كرد تا به دين يهود در آيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى به دين يهود درآيند.

مردم«نجران»يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده بود و بسختى از آن دين دفاع مى‏كردند و به همين جهت از پذيرفتن آيين يهود سرپيچى كرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.

ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنها را به سخت‏ترين وضع شكنجه كند و به همين جهت دستور داد خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود را در آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست،پا،گوش و بينى آنها را بريد و جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته‏اند .و به عقيده گروه زيادى از مفسران،داستان اصحاب أخدود كه در قرآن كريم(در سوره بروج)ذكر شده است،اشاره به همين ماجراست.يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان به در برده بود از شهر گريخت و با اينكه مأموران ذونواس او را تعقيب كردند توانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را به دربار امپراتورـدر قسطنطنيهـبرساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراتور روم كه به كيش نصارى بود رسانيده و براى انتقام از ذونواس از وى كمك خواهى كند.

امپراتور روم كه از شنيدن آن خبر متأثر گرديده بود در پاسخ وى اظهار داشت: كشور شما به من دور است ولى من نامه‏اى به نجاشى پادشاه حبشه مى‏نويسم تا وى شما را يارى كند و به همين منظور نامه‏اى در آن باره به نجاشى نوشت.

نجاشى لشكرى انبوه،مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به يمن فرستاد،و به قولى فرماندهى آن لشكر را به ابرهه فرزند صباح كه كنيه‏اش ابو يكسوم بود سپرد و بنا به نقل ديگرى شخصى را به نام ارياط بر آن لشكر امير ساخت و ابرهه را نيز كه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.

ارياط از حبشه تا كنار درياى احمر آمد و از آنجا به وسيله كشتيهايى به ساحل كشور يمن رفت،ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبايل يمن با خود برداشته به جنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد.

مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت كردند،و ابرهه پس از چندى ارياط را كشت و خود به جاى او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه از شوريدن او به ارياط خشمگين شده بود به هر ترتيبى بود از خود راضى كرد.

در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى به مكه و خانه كعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زيادى به زيارت آن خانه مى‏روند و قربانيها مى‏كنند،و كم كم به فكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى كه زيارت كعبه بين قبايل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه‏اى براى او وحبشيان ديگرى كه در جزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند شود.و آنها را به فكر بيرون راندن ايشان بياندازد و براى رفع اين نگرانى تصميم گرفت تا معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جايى كه ممكن است در زيبايى و تزيينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را به هر وسيله‏اى كه هست بدان معبد متوجه ساخته و از رفتن به زيارت كعبه باز دارد.

معبدى را كه ابرهه به دين منظور در يمن بنا كرد«قليس»نام نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش را كرد ولى كوچكترين نتيجه‏اى از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده كرد كه اعراب همچنان با خلوص و شور و هيجان خاصى،هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج به مكه مى‏روند،و هيچ گونه توجهى به معبد با شكوه او ندارند.و بلكه روزى به وى اطلاع دادند كه يكى اعراب«كنانة»به معبد«قليس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس به سوى شهر و ديار خود گريخته است.

اين جريانات ابرهه را بسختى خشمگين كرد و با خود عهد نمود به سوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن بازگردد.سپس لشكر حبشه را با خود برداشته و با چندين فيلـو يا فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مى‏بردندـبه قصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد،اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله يكى از اشراف يمن به نام ذونفر قوم خود را به دفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك كرده و حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدا برانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده به جنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش شكست خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه درآمد و چون او را پيش ابرهه آوردند دستور داد او را به قتل برسانند و ذونفر كه چنان ديد بدو گفت:مرا به قتل نرسان شايد زنده ماندن من براى تو سودمند باشد.

پس از اسارت ذونفر و شكست او مرد ديگرى از رؤساى قبايل عرب به نام نفيل بن حبيب خثعمى با گروه زيادى از قبايل خثعم و ديگران به جنگ ابرهه آمد ولى اونيز به سرنوشت ذونفر دچار شد و به دست سپاهيان ابرهه اسير گرديد.

شكست پى در پى قبايل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب شد كه قبايل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را از سر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آن جمله بزرگان قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمين رسيد زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:ما مطيع تو هستيم و براى رسيدن به مكه و وصول به مقصدى كه در پيش دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و به دنبال اين گفتار مردى را به نام ابو رغال همراه او كردند،و ابو رغال لشكريان ابرهه را تا«مغمس»كه جايى در چهار كيلومترى مكه است راهنمايى كرد و چون به آنجا رسيدند ابو رغال بيمار شد و مرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و چنانكه ابن هشام مى‏نويسد:اكنون مردم كه بدانجا مى‏رسند به قبر ابورغال سنگ مى‏زنند.

همين كه ابرهه در سرزمين«مغمس»فرود آمد يكى از سرداران خود را به نام اسود بن مقصود مأمور كرد تا اموال و مواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و به نزد او ببرند.

اسود با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و يا شترى ديدند همه را تصرف كرده به نزد ابرهه بردند.

در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبد المطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان اسود آنها را به يغما گرفته و به نزد ابرهه بردند،بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان او با خبر شدند از اين فكر منصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.

در اين ميان ابرهه شخصى را به نام حناطه به مكه فرستاد و بدو گفت:به شهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو و چون او را شناختى به او بگو:من براى جنگ با شما نيامده‏ام و منظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است و اگر شما مانع مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن خون شما را ندارم.و چون حناطه خواست به دنبال اين مأموريت برود بدو گفت:اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور.

حناطه به شهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او را به سوى عبد المطلب راهنمايى كردند و او نزد عبد المطلب آمد و پيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:به خدا سوگند ما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز در ما نيست و اينجا خانه خداست پس اگر خداى تعالى اراده فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،و گر نه به خدا قسم ما قادر به دفع ابرهه نيستيم.

حناطه گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا به نزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خود حركت كرده تا به لشكرگاه ابرهه رسيد و پيش از اينكه او را پيش ابرهه ببرند ذونفر كه از جريان مطلع شده بود،كسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است و او كسى است كه مردم اين سامان وحوش بيابان را اطعام مى‏كند.

عبد المطلبـكه صرفنظر از شخصيت اجتماعىـمردى خوش سيما و با وقار بود همين كه به نزد ابرهه آمد ابرهه به او احترام فراوانى گذاشت و او را در كنار خود نشانيد و شروع به سخن با او كرده پرسيد:حاجتت چيست؟

عبد المطلب گفت:حاجت من آن است كه دستور دهى دويست شتر مرا كه به غارت برده‏اند به من بازدهند!ابرهه گفت:تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرا مجذوب تو كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى از آن هيبت و وقار تو كاست!آيا در چنين موقعيت حساس و خطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله‏ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن مى‏گويى؟ !

عبد المطلب در پاسخ او گفت:«أنا رب الابل و للبيت رب سيمنعه»!من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن نگاهدارى خواهد كرد!

ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمى‏تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد!

عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!

به دنبال اين گفتگو ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را به او باز دهند وعبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و به مكه آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر وقريش دستور داد از شهر خارج شوند و به كوهها و دره‏هاى اطراف مكه پناه برند تاجان خود را از خطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.

آن گاه خود با چند تن از بزرگان قريش به كنار خانه كعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشك ريزان و دل سوزان به تضرع و زارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشكريانش را درخواست كرد و از جمله سخنانى كه به صورت نظم گفته اين دو بيت است:

يا رب لا ارجو لهم سواكا 
يا رب فامنع منهم حماكا 
ان عدو البيت من عاداكا 
امنعهم أن يخربوا قراكا

[پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگارا حمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنان را از ويران كردن خانه‏ات بازدار.]آن گاه خود و همراهان نيز به دنبال مردم مكه به يكى از كوههاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه چه خواهد شد.

از آن سو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا به شهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.

نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شد،چنانكه مورخين نوشته‏اند،فيل مخصوص را مشاهده كردند كه از حركت ايستاد و به پيش نمى‏رود و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كه دسته‏هاى بى‏شمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند از جانب دريا پيش مى‏آيند.پرندگان مزبور را خداى تعالى مأمور كرده بود تا به وسيله سنگريزه‏هايى كه در منقار و چنگال داشتندـو هر يك از آن سنگريزه‏ها به اندازه نخود و يا كوچكتر از آن بودـابرهه و لشكريانش را نابود كنند.

مأموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزه‏ها را رها كردند و به هر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد و گوشت بدنش فرو ريخت،همهمه در لشكريان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار كرده و رو به هزيمت نهادند و در اين گير و دار بيشترشان به خاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه و زير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.

خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان نماند و يكى از سنگريزه‏ها به سرش اصابت كرد،و چون وضع را چنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او را به سوى يمن بازگردانند،و پس از تلاش و رنج بسيارى كه به يمن رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بى حالى در نهايت بدبختى جان سپرد.

عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مى‏نگريست و دانست كه خداى تعالى به منظور حفظ خانه كعبه آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيان فرا رسيده است فرياد برآورده و مژده نابودى دشمنان كعبه را به مردم داد و به آنها گفت:

به شهر و ديار خود بازگرديد و اموالى كه از اينان به جاى مانده به غنيمت برگيريد و مردم با خوشحالى و شوق به شهر بازگشتند.

داستان اصحاب فيل از داستانهاى مهم تاريخ است كه سالهاى زيادى مبدأ تاريخ اعراب گرديد و از امورى بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مى‏داد و به اصطلاح از ارهاصات بود. (4) و در ضمن ابهت و عظمت زيادى به قريش داد و سبب شد تا قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيرة العرب آنان را«اهل الله»بخوانند،ونابودى ابرهه و سپاهيانش را به حساب«دفاع خداى تعالى از مردم مكه»بگذارند.

قرآن كريم هم از اين داستان با اهميت خاصى ياد كرده و به پيغمبر بزرگوار اسلام‏چنين مى‏گويد:

بسم الله الرحمن الرحيم«ا لم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،أ لم يجعل كيدهم فى تضليل و أرسل عليهم طيرا أبابيل،ترميهم بحجارة من سجيل،فجعلهم كعصب مأكول»[آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده‏اى گروه گروه نفرستاد،و آنها را به سنگى از جنس سنگ و گل مى‏زد،و آنان را مانند كاهى خورد شده گردانيد.]و بى شك اين داستان امرى خارق العاده و معجزه‏اى شگفت‏انگيز بود،گر چه‏برخى خواسته‏اند آن را به صورت عادى درآورند و در اين باره دست به تأويلاتى نيززده‏اند (5) ولى حق همان است كه داستان مزبور جنبه معجزه داشته و مسئله‏اى فراى‏مسائل معمولى بوده است.همان طور كه در قرآن كريم است.جلال الدين رومى دراين باره لطيف مى‏گويد:

چشم بر اسباب از چه دوختيم  گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم‏هست بر اسباب اسبابى دگر      در سبب منگر در آن افكن نظرانبيا در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدندبى سبب مر بحر را بشكافتند بى زراعت جاش گندم كاشتندريگها هم آرد شد از سعيشان‏ پشم بز بريشم آمد كشكشان‏جمله قرآن‏ست در قطع سببعز درويش و هلاك بو لهب‏مرغ بابيلى دو سه سنگ كند لشكر زفت حبش را بشكندپيل را سوراخ سوراخ افكند سنگ مرغى كو به بالا پر زنددم گاو كشته بر قتول زن‏ تا شود زنده هماندم در كفن‏حلق ببريده جهد از جاى خويش‏ خون خود جويد ز خون پالاى خويش‏همچنين ز آغاز قرآن تا تمام‏ رفض اسباب است و علت و السلام