مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)
مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)
پيش از اين در داستان نامههايى كه پيغمبر اسلام براى زمامداران جهان فرستاد يادآور شديم كه نجاشى پادشاه حبشهـيا«مقوقس»پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با كمال احترام نوشته و با هدايايى كه از آن جمله كنيزكى به نام«ماريه»بود براى آن حضرت فرستاد.
و باز در جاى ديگر متذكر شديم كه خداى تعالى از اين كنيز فرزند پسرى به رسول خدا(ص)عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد و ابراهيم تنها فرزندى بود كه خداى تعالى از غير خديجه به آن حضرت عطا كرده بود ولى تقديرات الهى در سال نهم،پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد،و مرگ وى رسول خدا(ص)را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادق(ع)از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد:
«تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب،و انا بك يا ابراهيم لمحزونون». (9)
[چشم گريان،و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت،اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.]
و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟فرمود :نه،من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد،زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت .
آنچه من گفتهام اين است كه در سوك و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از خداست خوددارى كنيد. (10)
«و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوهبار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداء(ع)و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفتهاند نيز بيان فرمود».
به هر ترتيب رسول خدا(ص)دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام«قبر ابراهيم»معروف است دفن كردند.
در تواريخ آمده است:در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند :خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است!
رسول خدا(ص)براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:
«ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بأمره،مطيعان له،لا ينكسف لموت احد و لا لحياته،فاذا انكسفا أو احدهما صلوا»
[اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانههاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمىگيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.]
و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون بردـبا اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بودـو اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مىتوانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهرهبردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مىخواهند قضاوت كنند !چنانكه رفتار مردان سياست به معناى روز و منطق آنها چنين است.ضمنا چنانكه در حوادث سال ششم ذكر شد طبق نقل صحيح و معتبر در داستان مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا برخى از زنان آن حضرت گفتند ابراهيم فرزند جريج بوده و به اصطلاح با اين گفتار ناهنجار و تهمت زشت مىخواستند به خيال خود دو كار كرده باشند،يكى با متهم جلوه دادن آن زن پاكدامن توجه رسول خدا را از او قطع كنند و ديگر آنكه رسول خدا را دلدارى دهند.ولى خداى تعالى به وسيله آياتافك مشت محكمى به دهان آنها زد و پاسخ ياوه سرايى آنها را داد كه بهتر است براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج 79،ص 103)و سيرة المصطفى(صص 482 به بعد)مراجعه نماييد و تفصيل مطلب را در آنجاها بخوانيد.
فرستادگان بنى عامر و توطئه قتل پيغمبر اسلام
در آغاز نقل حوادث سال نهم گفته شد كه در اين سال چون اسلام در سراسر جزيرة العرب انتشار يافت و دشمنان اسلام يكى پس از ديگرى شكست خورده و تسليم شدند قبايل و گروههاى مختلفى و حتى پيروان مذاهب ديگر نيز هيئتهايى مركب از سران و بزرگان خويش به مدينه مىفرستادند تا از نزديك با رسول خدا(ص)آشنا شده و اسلام را بپذيرند و يا آنكه پيمان صلحى با او امضا كرده و در كنار مسلمانان تحت شرايطى با آسايش زندگى كنند،اين هيئتها به قدرى زياد بودند كه آن سال را سال«وفود»ناميدند.
از آن جمله هيئتى از طرف بنى عامر كه به سركشى و شرارت معروف بودند و عدهاى از مسلمانان را ناجوانمردانه در حادثه«بئر معونه» (1) به قتل رسانيده بودند به سركردگى سران خود به نام عامر بن طفيل،اربد بن قيس و جبار بن سلمى به مدينه آمدند تا مسلمان شوند.
افراد قبيله مزبور به استثناى آن چند نفر سران آنها روى صفاى دل و ايمان،به مدينه آمدند و نقشهاى نداشتند.
اما عامر بن طفيل و اربد با يكديگر توطئه كرده بودند كه چون به مدينه و محضر پيغمبر اسلام آمدند عامر آن حضرت را به گفتگو سرگرم كند و أربد با شمشير رسول خدا(ص)را بكشد .
هيئت بنى عامر وارد مجلس رسول خدا شدند و هر يك در گوشهاى نشستند تنها عامر بن طفيل بود كه نزديك پيغمبر خدا آمد و شروع به مذاكره با آن حضرت و اسلام خود و قبيلهاش نمود و گاهگاهى هم از زير چشم به أربد كه نزديكپيغمبر(ص)ايستاده بود نگاه و اشاره مىكرد كه توطئه را اجرا كند،اما بر خلاف انتظار أربد را مىديد كه بىحركت و آرام ايستاده و كارى نمىكند.
سرانجام خسته شد و بدون آنكه اسلام بياورد از جا برخاسته به سوى ديار خود حركت كرد و هنگامى كه مىخواست برود دشمنى خود را با اسلام و پيغمبر اظهار كرده و بلكه آن حضرت را به جنگ با سپاهيان بسيار تهديد نموده گفت:
اين شهر را براى جنگ با تو از سواره و پياده پر خواهم كرد!
رسول خدا(ص)با كمال خونسردى نگاهى به او كرده و پاسخى به او نداد و تنها از خدا خواست تا شر او و أربد را از آن حضرت بگرداند.
عامر و همراهان از شهر خارج شدند و در راه كه مىرفتند رو به أربد كرده گفت:چرا كارى را كه قرار بود انجام ندادى؟
گفت:به خدا سوگند هر بار كه تصميم گرفتم شمشير را بيرون آورم تو را مىديدم كه ميان من و محمد حائل شدهاى كه اگر شمشير مىزدم به تو مىخورد،و من چگونه مىتوانستم تو را به قتل رسانم!
بنى عامر به سوى ديار خود بازگشتند و بجز عامر و أربد و جبار همگى اسلام اختيار كرده و مراتب وفادارى خود را به رسول خدا(ص)ابراز داشته بودند و عامر و أربد نيز به نفرين رسول خدا(ص)دچار گشتند،زيرا عامر در راه به مرض خناق دچار شد و در خانه زنى از بنى سلول از اين جهان رخت بربست و همراهانش او را در همانجا دفن كردند (2) و أربد نيز پس از ورود به ديار بنى عامر و گذشتن يكى دو روز از ورود خود به صاعقه دچار شد و مرد.
ساير وفدها و هيئتها
وفدها و هيئتهاى ديگرى كه از قبايل عرب در اين سال و يا اوايل سال دهم براى ديدار پيغمبر اسلام و يا معاهده و پيمان به مدينه آمدند،بسيارند كه چون عموما طرزبرخورد آنها با رسول خدا(ص)و اسلامشان به يك نحو بوده لزومى نداشت كه به طور تفصيل شرح حال يك يك را بيان كنيم و از اين رو نام جمعى از آنها را فهرستوار با مختصر تذكرى در هر جا لازم بود براى شما نقل كرده و حوادث سال نهم را به پايان مىرسانيم.
فرستاده بنى سعد
از آن جمله فرستاده بنى سعد است كه نامش ضمام بن ثعلبه بود و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و سؤالاتى كرده و پاسخ شنيد،مسلمان شد و سپس به نزد قوم خود بازگشته و چون براى شنيدن سخنان او جمع شدند نخستين سخنى را كه گفت اين بود كه فرياد زد:
مرگ بر لات و عزى!
و چون مردم به او گفتند:اى ضمام بترس از اينكه از خشم آن دو به بيمارى برص،جذام و جنون مبتلا شوى؟
گفت:به خدا سوگند آن دو هيچ سود و زيانى ندارند...و به دنبال آن مردم را به اسلام دعوت كرد و به گفته ابن عباس تمامى آنها دين اسلام را پذيرفتند.
فرستادگان عبد القيس
و از آن جمله جارود بن عمرو بود كه با چند تن به عنوان نمايندگان عبد القيس به مدينه آمدند و چون رسول خدا(ص)اسلام را بر ايشان عرضه كرد جارود گفت:اگر من مسلمان شوم قرض مرا ادا مىكنى؟فرمود:آرى.و بدين ترتيب مسلمان شد و به نزد قوم خود بازگشت و بعدها از مسلمانان خوش عقيده و ثابت قدم گرديد و در برابر كسانى از قوم خود كه مرتد شدند استقامت و پايدارى زيادى كرد.
فرستادگان بنى حنيفه
قبيله بنى حنيفه همان قبيله مسيلمه بودند كه به همراه مسيلمه به مدينه آمدند وهمگى مسلمان شده پيغمبر(ص)به هر يك از آنها چيزى عطا فرمود و سهمى نيز به مسيلمه داد ولى پس از آنكه به ديار خود بازگشتند مسيلمه مرتد شده ادعاى نبوت و پيغمبرى كرد و به«مسيلمه كذاب»معروف شد و مدعى شد كه من با محمد در امر نبوت شريك هستم و جملاتى را روى سجع و قافيه تنظيم كرد و گفت:اينها را جبرئيل بر من نازل كرده كه از آن جمله بود:
«لقد أعطيناك الجماهر،فصل لربك و جاهر،ان مبغضك رجل كافر»
و يا اينكه نقل شده كه در مقام معارضه با سوره بروج گفت:
«و الارض ذات المروج،و النساء ذات الفروج،و الخيل ذات السروج،و نحن عليهما نموج...»
و امثال اين گونه جملات خندهآور و بىمحتوايى كه به او نسبت داده شده و حكايت از سبك مغزى و در عين حال زبردستى او در جور كردن جملات عربى و فريب دادن توده مردم مىكند،گرچه برخى در انتساب آنها به مسيلمه ترديد كرده و احتمال دادهاند كه آنها مربوط به اسود عنسى باشد كه معاصر با مسيلمه بود و در يمن ادعاى نبوت كرد.
و ابن هشام در سيرة نقل كرده كه مسيلمه نامهاى به پيغمبر اسلام نوشت بدين مضمون:
«اما بعد فانى قد اشركت فى الامر معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصف الارض و لكن قريشا قوم يعتدون»
و رسول خدا(ص)در پاسخش نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحيم،من محمد رسول الله الى مسيلمة الكذاب،السلام على من اتبع الهدى اما بعد فان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبةللمتقين».
[به نام خداى بخشاينده و مهربان،اين نامهاى است از محمد رسول خدا به مسيلمه كذاب،درود بر كسانى كه از هدايت پيروى كنند،اما بعد زمين متعلق به خداست و به هر كس از بندگان خود كه بخواهد واگذار مىكند،و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است.]
و از كارهاى مسيلمه اين بود كه نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برايشان حلال كرد.از معجزات او نيز آن بود كه زنى نزد وى آمده گفت:نخلستان ما خشك شده دعايى كن تا چاههاى ما پر آب شود،زيرا محمد براى قوم خود دعا كرد و چاههاى خشك پر از آب شده است .مسيلمه پرسيد:محمد چه كرد؟زن گفت:ظرف آبى را خواسته و دعايى خواند و قدر از آن را در دهان خود مضمضه كرد و در چاه ريخت.
مسيلمه نيز چنين كرد و چون آن آب را در چاهها ريختند يكسره آب چاهها خشك شد.
و ديگر آنكه مردى به نزد او آمد گفت:محمد براى فرزندان اصحاب خود دعا مىكند تو هم درباره فرزند من دعايى كن!مسيلمه دستى به سر كودك آن مرد كشيد و سرش طاس شد!
وفد بنى زبيد
عمرو بن معدى كربـشاعر معروف و شجاع نامى عربـاز قبيله بنى زبيد بود كه در همين سال به همراه جمعى از مردان قبيله خود به مدينه آمده اسلام اختيار نمود.ولى چنانكه مورخين نقل كردهاند پس از رحلت رسول خدا(ص)از اسلام خارج گرديده و مرتد شد،ولى دوباره پس از زد و خوردى كه با خالد بن سعيد بن عاص كرده و داستانى كه با ابو بكر داشت مسلمان شد و در جنگ يرموك و قادسيه و جنگ نهاوند نيز شركت جست و سرانجام در سال 21 هجرى در نزديكيهاى نهاوند و يا در رى رخت از جهان بربست و از دنيا رفت.
وفد كنده
و از جمله وفدها فرستادگان قبيله كنده بودند كه از يمن آمده و اشعث بن قيس نيز با آنها بود و شماره نفرات آنها را تا هشتاد نفر ذكر كردهاند كه جامههاى قيمتى بر تن كرده و سرها را شانه زده و سرمه بر چشم كشيده بودند و با وضع مخصوصى به مدينه آمدند.
وفدهاى ديگرى نيز از قبائل«ازد»،مردم«جرش»،«بنى حارث»،قبايل«همدان»،«طى» (4) و غيره به مدينه آمده و اسلام اختيار كردند و به طور كلى كمتر قبيله و يا نقطهاى در عربستان مانده بودند كه در سال نهم و يا اوايل سال دهم مردم آن مسلمان نشده و از شرك و بتپرستى دست برنداشته باشند.و به هر حال سال نهم براى اسلام و مسلمين و پيشرفت هدف مقدس توحيد سالى پربركت و بزرگ بود.
سال دهم هجرت
در اين سال نيز آمدن وفدها و هيئتهايى كه به نمايندگى از طرف قبايل عرب به مدينه مىآمدند ادامه يافت و مدينه هر روز شاهد ورود اين هيئتها بود.
و چنانكه گفتهاند:در ماه ربيع الاخر رسول خدا(ص)خالد بن وليد را به سوى نجران فرستاد تا قبيله بنى حارث بن كعب را به اسلام دعوت كند و به او دستور داد تا سه روز اگر اسلام را نپذيرفتند با آنها بجنگد.
قبيله بنى حارث همان روزهاى نخست،اسلام را پذيرفتند و خالد نيز مدتى در ميان ايشان ماند تا وقتى كه به دستور رسول خدا(ص)با چند تن از بزرگان آنها به مدينه آمد و به دنبال آن رسول خدا(ص)على بن ابيطالب را براى جمع آورى و اخذ جزيه از اهل نجران و تعليم احكام و قضاوت در ميان مردم يمن بدان ناحيه فرستاد (1) .
مسافرت على(ع)به يمن
هنگامى كه على بن ابيطالب از طرف رسول خدا(ص)مأموريت يافت به يمن برود بدان حضرت عرض كرد:
اى رسول خدا مرا كه فرد جوانى هستم براى قضاوت در ميان مردم مىفرستى بااينكه من تاكنون داورى نكردهام؟رسول خدا(ص)دست به سينه على(ع)زد و گفت:
«اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه»
[خدايا قلبش را هدايت فرما و زبانش را از لغزش مصون و محفوظ بدار.]
على(ع)گويد:سوگند بدانكه جانم به دست اوست از آن پس هيچگاه در قضاوت ميان دو نفر ترديد براى من پيدا نشد.
و در امالى شيخ(ره)است كه چون پيغمبر خواست على(ع)را به يمن اعزام كند بدو سفارش كرده چنين گفت:
«يا على اوصيك بالدعاء فان معه الاجابة،و بالشكر فان معه المزيد،و اياك ان تخفر عهدا و تعين عليه و انهاك عن المكر فانه لا يحيق المكر السىء الا بأهله،و انهاك عن البغى فانه من بغى عليه لينصرنه الله».
[اى على تو را سفارش مىكنم به دعا زيرا اجابت با او قرين و همراه است،و به شكر و سپاسگزارى زيرا فزونى نعمت را به دنبال دارد.عهدى و پيمانى را كه بستهاى محترم بشمار و در صدد نقض آن برنيا و از مكر و حيله تو را بسختى نهى مىكنم زيرا حيله و نيرنگ بد به صاحبش باز مىگردد و تو را از ظلم و ستم نهى مىكنم زيرا كسى كه بر او ستم شود خداوند به طور حتم او را يارى خواهد كرد.]
على(ع)به يمن آمد و مدتى در ميان مردم آن ناحيه توقف و داورى كرد كه قسمتى از داوريهاى شگفتانگيز آن حضرت را در كتابهاى حديث ضبط كردهاند و اگر خداى تعالى توفيق داد شايد در جاى خود آنها را نقل كنيم و پس از انجام مأموريت با لشكريان خود به سوى مدينه حركت كرد و چون مطلع شد كه پيغمبر اسلام براى انجام حج به جانب مكه آمده راه خود را به سمت مكه كج كرده و هنگام حج در مكه به آن حضرت ملحق شد،به شرحى كه در صفحات آينده خواهيد خواند.
حجة الوداع
ماه ذى قعده سال دهم هجرت فرارسيد و رسول خدا(ص)طبق فرمان الهى عازمحج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براى انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند و هدف مهمى كه رسول خدا(ص)داشت اين بود كه وظايف مسلمانان را در آن اجتماع بزرگ پس از پاك كردن محيط عربستان از شرك و بت پرستى به امر خدا تعيين كند و برنامه جهانى اسلام را به گوش همگان برساند .مردم مدينه و اطراف،وقتى مطلع شدند پيغمبر خدا مىخواهد امسال براى انجام حج به مكه برود با اشتياقى فراوان آماده شدند تا همراه پيامبر خود در اين سفر تاريخى در مراسم حج شركت كنند و برنامه حج را از رهبر بزرگوار خود بياموزند.
روز بيست و پنجم يا بيست و ششم ذى قعده بود كه كاروان عظيم حج كه به گفته برخى شماره آنان به صد هزار نفر مىرسيد،تحت رهبرى پيغمبر اسلام از مدينه بيرون آمده و در ذى الحليفه (مسجد شجره)لباس احرام پوشيده و تلبيه گفت و مسلمانان نيز به پيروى از آن حضرت جامه احرام پوشيده و لبيك گفتند.
رسول خدا(ص)بيش از شصت قربانى همراه خود آورده بود و روز چهارم ذى حجه بود كه به مكه وارد شد و طواف و نماز وسعى ميان صفا و مروه را انجام داد آن گاه به همراهان خود فرمود :هر كس قربانى همراه نياورده تقصير كند و از احرام خارج شود،ولى كسانى كه مانند من قربانى همراه آوردهاند تا وقتى مراسم قربانى را در منى انجام مىدهند به حال احرام بمانند .
در اينجا بود كه دوباره اختلاف ميان برخى از همراهان آن حضرت پديد آمد و بناى اجتهاد را گذارده تحت عنوان اينكه ما چگونه از احرام بيرون آمده و با زنى نزديك شويم اما رسول خدا در احرام باشد؟از انجام اين دستور خوددارى كرده و با اينكه قربانى همراه نداشتند از حال احرام خارج نشدند،كه از آن جمله به گفته جمعى از مورخين يكى هم عمر بن خطاب بود كه وقتى پيغمبر او را در حال احرام ديد از وى پرسيد:مگر قربانى همراه آوردهاى كه به حال احرام باقى هستى؟گفت نه،فرمود:پس چرا از حال احرام خارج نشدى؟پاسخ داد:براى من گوارا نيست كه شما در احرام باشى و من از احرام بيرون آيم!رسول خدا(ص)به او فرمود:
«انك لم تؤمن بهذا أبدا»[تو هرگز به اين حكم (2) ايمان نخواهى آورد!]
تدريجا وقتى مسلمانان از ناراحتى رسول خدا(ص)خبردار شدند به دستور آن حضرت عمل كرده و كسانى كه قربانى با خود نياورده بودند از احرام خارج شدند و لباسهاى معمولى خود را به تن كردند.
نزديكان رسول خدا(ص)و از آن جمله فاطمه(ع)دختر آن حضرت نيز كه جزء همراهان بود از احرام خارج شد و جامههاى خود را به تن كرد.
بازگشت على(ع)از يمن
پيش از اين گفته شد كه على(ع)هنگام حركت رسول خدا(ص)از مدينه،در يمن بود و از طرف پيغمبر اسلام(ص)مأموريت يافته بود براى گرفتن جزيه از اهل نجران و تعليم احكام اسلام و قضاوت ميان مردم يمن بدان ناحيه برود.
رسول خدا(ص)به سوى مكه حركت كرده بود كه مأموريت على بن ابيطالب تمام شد و به قصد مدينه حركت كرد و حلهها(و جامهها)يى را كه از اهل نجران گرفته بود همراه برداشته با لشكريان از يمن بيرون آمد و چون در راه مطلع شد كه رسول خدا(ص)به قصد حج به مكه آمده راه خود را كج كرد و همين كه به ميقاتگاه رسيد احرام بست و چون نمىدانست چگونه احرام ببندد در هنگام احرام نيت كرد و گفت:
«اللهم اهلالا كاهلال نبيك».
[بار خدايا به همان نيتى كه پيغمبر تو احرام بسته من هم احرام مىبندم.]
على(ع)براى ديدار پيغمبر اسلام لشكريان خود را در خارج شهر مكه گذارد و مردى را به جاى خود بر آنها امير ساخته و داخل مكه شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)رسيد او را مانند خود در حال احرام ديد،اما وقتى به نزد همسرش فاطمه(س)آمد مشاهده كرد كه او از احرام خارج شده و لباسهاى معمولى به تن كرده است.
با تعجب پرسيد:چرا از احرام بيرون آمدهاى؟
فاطمه(ع)گفت:رسول خدا به ما دستور داد نيت عمره كنيم و از احرام خارج شويم.على(ع)به نزد رسول خدا(ص)بازگشت و گزارش كار و مأموريت خود را به اطلاع آن حضرت رسانيد.پيغمبر اسلام كه از ورود على(ع)و گزارش كارهايى را كه بخوبى انجام داده بود خوشحال به نظر مىرسيد،بدو فرمود:اكنون برخيز و به مسجد برو و طواف كن و از احرام بيرون آى.
على(ع)عرض كرد:من در وقت احرام اين گونه نيت كرده و گفتم:«اللهم اهلالا كاهلال نبيك»پيغمبر از او پرسيد:آيا قربانى همراه آوردهاى؟عرض كرد:نه،پيغمبر(ص)او را در قربانى خود شريك ساخته و دستور داد او نيز مانند خود پيغمبر به حال احرام باقى بماند.
بازگشت على(ع)به سوى لشكريان و فضيلتى از آن حضرت
رسول خدا(ص)بدو فرمود:اكنون به سوى لشكريان بازگرد و آنها را به شهر مكه بياور و هنگامى كه على(ع)پيش لشكريان بازگشت ديد مردى را كه به جاى خود منصوب داشته و بر لشكر امير ساخته بود پس از رفتن وى بارها را گشوده و جامههايى را كه از مردم نجران به عنوان جزيه گرفته بود ميان لشكريان تقسيم كرده و آنها نيز جامهها را پوشيدهاند.
على(ع)با ناراحتى به او پرخاش كرده فرمود:
اين چه كارى بود كردى؟و چرا پيش از آنكه بارها را به نزد رسول خدا ببريم باز كردى و به سربازان دادى؟
پاسخ داد:مىخواستم كه سربازان هنگام ورود به مكه جامه نو در تن داشته باشد.على(ع)دستور داد جامهها را از تن لشكريان بيرون آورده در بارها بگذارند و همان لباسهاى سابق را پوشيده به مكه بيايند.
اين جريان سبب شد كه چون لشكريان به نزد رسول خدا(ص)آمدند از على بن ابيطالب به آن حضرت شكايت كنند.
رسول خدا(ص)وقتى سخن لشكريان و شكايتشان را شنيد در ميان آنها بپا خاسته و فرمود:
«ارفعوا السنتكم عن على فانه خشن فى ذات الله،غير مداهن فى دينه».
[زبانهاى خود را از بدگويى درباره على ببنديد كه وى در مورد اجراى فرمان خدا سختگير است و اهل تملق و مداهنه نيست.]
فرازهايى از سخنان رسول خدا(ص)در عرفات
روز هشتم«روز ترويه»رسول خدا براى انجام مناسك حج عازم عرفات شد و شب را در منى توقف كرد و روز ديگر پس از طلوع آفتاب از منى حركت نمود و در عرفات فرود آمد.چند خطبه از رسول خدا(ص)در اين سفر در كتابهاى تاريخ و حديث نقل شده كه از آن جمله است خطبهاى را كه در عرفات روز نهم ذى حجه همچنان كه بر شتر سوار بود ايراد فرمود،كه ما ترجمه فرازهايى از آن را انتخاب كرده در زير براى شما نقل مىكنيم (3) :
«ستايش خداى را سزاست و او را مىستاييم و از او يارى مىجوييم و از وى آمرزش مىخواهيم و به سوى او باز مىگرديم و از شر بديهاى خويش و اعمال بد خود به خدا پناه مىبريم،هر كه را خدا هدايت كند كسى گمراهش نتواند كرد،و كسى را كه خدا گمراه كند ديگرى هدايتش نتواند نمود،و شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست،و گواهى دهم كه محمد بنده و رسول اوست.»
«اى بندگان خدا من شما را به پرهيزكارى و تقوى از خدا سفارش مىكنم و به فرمانبرداريش ترغيب مىنمايم و بدانچه نيكوست سخن را آغاز مىكنم.»
«اى مردم آنچه را براى شما بيان مىكنم از من بشنويد كه من نمىدانم،شايد پساز اين سال ديگر شما را در اينجا ديدار نكنم،اى مردم خونها و اموال شما تا هنگامى كه پروردگارتان را ملاقات كنيد بر يكديگر حرام است مانند حرمت اين روز و اين ماه و اين شهر(يعنى مكه) !آيا ابلاغ كردم!بار خدايا گواه باش.»
«هر كس امانتى نزد او هست به صاحبش بازگرداند...»
«اى مردم شيطان نوميد شد از اينكه در سرزمين شما او را بپرستند ولى راضى است كه در غير آن از اعمالى كه آنها را حقير مىشماريد اطاعت و فرمانبردارى شود...»
«اى مردم زنانتان بر شما حقى دارند و شما نيز بر آنها حقى داريد،حق شما بر زنهايتان اين است كه غير شما را به بسترشان در نياورند و كسى را كه از وى كراهت داريد بى اجازه شما به خانههاتان راه ندهند و كار زشت نكنند و اگر چنين كردند خدا به شما اجازه داده كه بر آنها سخت گيريد و بسترشان را ترك كنيد و مقدار اعتدال(كه آزار كننده و موجب جراحت و زخمى نباشد)آنها را كتك بزنيد،پس اگر خوددارى كرده و دست برداشتند و از شما اطاعت كردند روزى و پوشش آنها به طور متعارف به عهده شماست.كه براستى زنان اسير در دست شما هستند و در كار خويش اختيارى ندارند،آنها را به عنوان امانت و سپرده خدا گرفتهايد و به حكم كتاب خدا بر خود حلال كردهايد،از خدا بترسيد درباره زنان و با آنها به نيكى رفتار كنيد.»
«اى مردم براستى كه مؤمنان با يكديگر برادرند و براى هيچ كس مال برادرش جز از روى رضا و طيب خاطر حلال نيست،بار خدايا آيا ابلاغ كردم!خدايا تو گواه باش،مبادا پس از من به راه كفر بازگرديد كه گردن همديگر را بزنيد،زيرا من در ميان شما چيزى را به يادگار گذاردم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد:كتاب خدا و عترت من خاندانم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم؟خدايا تو گواه باش.»
«اى مردم پروردگار شما يكى است،پدرتان نيز يكى است،همه از آدم هستيد و آدم از خاك است،براستى كه گرامىترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست،هيچ عربى را به عجمى برترى نيست جز به تقوى،آيا ابلاغ كردم!بار خدايا تو گواه باش!»
همه گفتند:آرى،فرمود:«حاضر به غايب برساند»!
رسول خدا(ص)در ميان آن جمعيت بسيار،روى شتر جمله جمله مىگفت و افرادى مانند ربيعة بن اميه و ديگران كه صداى رسايى داشتند سخنان آن حضرت راتكرار مىكردند و به گوش مردمى كه دورتر بودند مىرساندند.
بارى رسول خدا(ص)در آن سفر تاريخى احكام حج و حدود عرفات و مشعر و منى را نيز براى مسلمانان ذكر و تعيين كرد و چون روز عيد شد به منى آمد و پس از رمى جمره شتران قربانى را نحر كرد آن گاه به شخصى كه نامش«معمر بن عبد الله»بود دستور داد سرش را بتراشد و تا روز دوازدهم در منى بود و سپس به مكه آمد و بقيه اعمال حج را انجام داد.
بازگشت رسول خدا(ص)و داستان غدير خم
كاروان عظيم حج،مناسك را تحت رهبرى پيشواى عظيم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوى مدينه حركت كرد و در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين على(ع)را به خلافت و جانشينى در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ آن گرديد.
پيغمبر خدا به فكر عميقى فرو رفت و انديشه مىكرد تا چگونه اين فرمان را ابلاغ كند و چگونه مردمى كه در جريان صلح حديبيه حاضر نبودند زير بار آن صلحنامه بروند.و در همين سفر حجة الوداع،بسيارى از آنها از انجام يك دستور ساده سرباز زدند و آن بزرگوار را خشمگين ساختند حاضرند اين دستور مهم را بپذيرند؟پيغمبر اسلام همواره مىانديشيد كه آيا آنها حاضر به تسليم در برابر چنين دستور بزرگ و مهمى هستند؟!و آيا عكس العمل آنها در برابر اين فرمان چگونه خواهد بود؟همين افكار موجب شد تا ابلاغ اين دستور به تأخير افتد.
كاروان به نزديكى«جحفه»رسيد و با رسيدن به آن منطقه تدريجا راه قبايلى كه همراه آن حضرت بودند جدا مىشد،در اين وقت براى دومين بارـو يا بيشترـجبرئيل نازل شد و آيه زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل زيادترى در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود:
«يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس». (4) [اى پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكنى رسالتت را ابلاغ نكردهاى و خدا تو را از شر مردم نگاه مىدارد.]
آيه فوق،ضمن تأكيد و تعجيل در انجام اين دستور،موجب دلگرمى رسول خدا(ص)نيز گرديد و وعده صريح الهىـكه خدايت از شر مردم حفظ مىكندـخوف آن حضرت را از عكس العمل و واكنش مردم نيز برطرف كرد،و با نزول اين آيه با آن لحن قاطعى كه داشت ديگر تأمل جايز نبود.لذا رسول خدا(ص)كه در آن وقت به«غدير خم» (5) رسيده بود،دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مىآمدند رسيدند،سپس دستور داد زير درختهاى صحرايى را كه در آنجا قرار داشت،تميز كردند و منبرى از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذى حجة الحرام بود در هنگام ظهر و وقت گرمى هوا بر جهاز شتران بالا رفت و خطبه بليغى ايراد فرمود كه در نقل برخى از جملهها و تقديم و تأخير آنها اختلافى در تواريخ ديده مىشود،و ما از ميان همه آنها يكى را از روى كتابهاى اهل سنت و جماعت انتخاب كرده ترجمه آن را در زير از نظر شما مىگذرانيم و تحقيق بيشتر را به عهده خواننده محترم مىگذاريم .
مرحوم علامه امينى در كتاب شريف الغدير(ج 1،ص 214)از كتاب الولاية محمد بن جرير طبرىـمفسر و مورخ بزرگ اهل سنت از زيد بن ارقمـنقل كرده كه رسول خدا(ص)در آن روز در برابر مردمـكه چنانكه پيش از اين اشاره شد حدود يكصد هزار نفر بودندـپس از حمد و ثناى الهىـدر حالى كه على را نزد خود نگاه داشته بودـچنين گفت:
«...همانا خداى تعالى به من وحى فرموده كه[آنچه از پروردگارت به تو نازل شده به مردم برسان و اگر ابلاغ نكنى رسالت خود را ابلاغ نكرده و خدايت از شر مردم حفظ خواهد كرد] (6) و جبرئيل از جانب خداى تعالى به من دستور داده تا در اينجابهايستم و به هر شخص سياه و سفيدى ابلاغ كنم كه على بن ابيطالب برادر و وصى و خليفه و امام پس از من است و من از جبرئيل خواستم كه از خدا بخواهد تا مرا از اين كار معاف دارد،زيرا مىدانم كه پرهيزكاران اندكاند و آزار كنندگان من و ملامتگرانى كه مرا در مورد توجه زياد و ملازمتى كه با على دارم سرزنش مىكنند بسيارند تا آنجا كه مرا شخص دهان بين و«گوش»خواندند و خداى تعالى دربارهشان فرمود:
«و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم» (7) .
[و بعضى از ايشان پيغمبر را اذيت كرده و گويند او گوش است،بگو براى شما گوش خيرى است .]
و اگر بخواهم نام آنها را ببرم و ايشان را معرفى كنم مىتوانم ولى با پنهان داشتن نامشان جوانمردى كردم،اما(با تمام اين احوال)خداوند راضى نشد جز آنكه دستورش را درباره على بن ابيطالب ابلاغ كنم.»
اى مردم بدانيد كه خداوند على را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت او را بر هر شخصى واجب كرده است،حكمش روا و گفتارش مورد قبول است هر كس با او مخالفت كند از رحمت خدا دور و هر كس تصديقش كند مورد رحمت حق واقع شود.»
«اسمعوا و اطيعوا فان الله مولاكم و على امامكم».
[بشنويد و اطاعت كنيد كه همانا خدا مولاى شما و على امام شما است.]
سپس امامت تا روز قيامت ميان فرزندان من كه از صلب اويند مىباشد،حلالى جز آنچه خدا و رسولش حلال كردهاند نيست و حرام هم جز آنچه خدا و رسولش حرام كنند نيست،هيچ علمى نيست جز آنكه خدا در من جمع نمود و من نيز آن را به على منتقل كردم،پس او را رها نكنيد و گمراه نشويد و از فرمانبردارى او خوددارى نكنيد.
اوست كسى كه به حق هدايت كند و بدان عمل نمايد،هر كس منكر او گردد خداوند توبهاش را نپذيرد و او را نيامرزد،بر خدا حتم است كه چنين كند و او را براى هميشه بر عذاب سخت دچار سازد،تا جهان برپاست و خلق برجاست او برترين مردم پس از من خواهد بود،هر كه با او مخالفت كند ملعون است و اين گفتار من گفتارى است كه جبرئيل از طرف خداى تعالى به من گفته،پس هر كس بنگرد تا براىفرداى قيامت خود چه از پيش فرستد.
محكمات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروى نكنيد و اينها را كسى براى شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفتهام و بازويش را بلند كردهام!
ـو سپس براى معرفى او چنين فرمود:ـو من به شما اعلام مىكنم كه:
«من كنت مولاه فهذا على مولاه،و موالاتة من الله عز و جل انزلها على»[همانا هر كس من مولا و فرمانرواى او هستم،اين على مولاى اوست و موضوع فرمانروايى او چيزى است كه خداى عز و جل بر من نازل فرموده است.]
آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم،آگاه باشيد كه من رساندم،آگاه باشيد كه شنواندم،آگاه باشيد كه آشكارا گفتم،امارت و پيشوايى مؤمنان پس از من براى أحدى جز او جايز نيست.
سپس على را به اندازهاى روى دست بلند كرد كه پاهاى على محاذى زانوهاى پيغمبر(ص)آمد آن گاه گفت:
«اى مردم اين مرد برادر و وصى و نگه دارنده علم من و جانشين من است بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم.»
و در روايت ديگرى است كه دنبال آن فرمود:
«بار خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد،و لعنت كن كسى را كه منكر او شود و خشم كن بر كسى كه حقش را انكار كند...»
اين بود يكى از احاديثى كه يكى از بزرگان اهل سنت در مورد داستان غدير خم و نصب على (ع)به خلافت پس از پيغمبر(ص)روايت كرده و بدين مضمون بيش از سيصد و پنجاه تن از علماء و محدثين اهل سنت داستان غدير خم را نقل كردهاند و اسناد آن به يكصد و ده تن از اصحاب رسول خدا(ص)مىرسد و جمع بسيارى از علما درباره اسناد و طريق حديث غدير كتابهاى مستقل و جداگانه نوشتهاند كه يكى از آنها همين محمد بن جرير طبرى است كه اسناد آن را در دو جلد كتاب جمعآورى كرده است و خواننده محترم براى اطلاع بيشتر مىتواند به كتاب شريف عبقاتالانوار،جلد غدير،و الغدير،ج 1،احقاق الحق،ج 2،صص 502ـ415،ج 6،صص 368ـ225،غاية المرام صص 90ـ71 و ساير كتابهايى كه در اين باره نوشته شده است مراجعه نمايد و در ضمن از آياتى نيز كه درباره داستان غدير نازل گرديده مطلع شود.
و در بسيارى از اين روايات است كه در آغاز رسول خدا(ص)از آنها پرسيد:چه كسى بر آنها سزاوارتر و اولى است؟همه گفتند:خدا و رسولش داناترند،سپس پرسيد:آيا من مولاى شما نيستم و يا فرمود:آيا من از شما بر خودتان«اولى»نيستم؟گفتند:چرا!
و چون اين اعتراف را از آنها گرفت آن گاه شروع به سخنان گذشته كرده و على(ع)را به جانشينى و خلافت خود منصوب فرمود.
و عجيب اين است كه در بسيارى از همين احاديث نيز آمده كه چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبه پيغمبر تمام شد،عمر بن خطاب على(ع)را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت :
«هينئا لك يا بن أبى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة».
[گوارا باد بر تو اى فرزند ابى طالب كه اكنون مولاى من و مولاى هر مرد با ايمان و زن با ايمان گشتى!]و نيز از ابى سعيد خدرى و ديگران نقل كردهاند كه پس از پايان مراسم مزبور حسان بن ثابت،شاعر معروف مسلمانان،از رسول خدا(ص)اجازه خواست تا در اين باره اشعارى بگويد و چون رخصت يافت اشعار زير را سرود:
بارى پس از اين سخنرانى و انجام اين مسئوليت بزرگ الهى رسول خدا(ص)و همراهان به مدينه بازگشتند و روزهاى آخر ذى حجه و اواخر سال دهم بود كه وارد مدينه شد و پس از يكى دو روز هلال ماه محرم سال يازدهم در آمد و سال دهم را نيز بدين ترتيب پشت سر گذاردند.
سال يازدهم هجرت
تجهيز لشكر اسامه و بيمارى رسول خدا(ص)
اسامه فرزند زيد بن حارثه بود كه پدرش زيد بشرحى كه گذشت در جنگ موته به شهادت رسيد .رسول خدا(ص)پس از مراجعت از سفر حجة الوداع كه خيالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زيادى آسوده شده بود و پيوسته در انديشه روميان بود كه از ناحيه شمال،كشور عربستان را تهديد مىكردند و براى اسلام و مسلمين خطر بزرگى به شمار مىرفتند از اين رو در اواسط ماه صفر بود كه در صدد تهيه لشكرى عظيم بر آمد تا روانه روم كند و فرماندهى لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را كه از آن جمله ابو بكر،عمر،ابو عبيده جراح،طلحه،زبير،سعد بن وقاص و ديگران نيز در ميان آنها بودند مأمور كرد تا تحت فرماندهى اسامه در اين جنگ شركت كنند.
اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و بلكه برخى سن او را هيجده سال نوشتهاند و همين موضوع براى برخى از پيرمردان و كار آزمودگانى كه مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند گران مىآمد و از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مىكردند و تدريجا آنچه را در دل داشتند به زبان آورده گفتند:
ـپسر بچه خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته!
اسامه منطقه«جرف»را كه در يك فرسنگى مدينه قرار داشت لشكرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا كسانى كه مأمور بودند همراه لشكريان بروند به«جرف»رفته و ازنظر وسايل مجهز شده و به سوى محل مأموريت خود حركت كنند،و پيرمردان صحابه نيز روى همان جهت كه گفتيم از رفتن به«جرف»خوددارى كرده امروز و فردا مىكردند.
در اين خلال رسول خدا(ص)بيمار شد و در بستر افتاد،همان بيمارى كه منجر به رحلت آن بزرگوار گرديد،اما با اين حال وقتى مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مىكنند با همان حال بيمارى و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود:
«اى مردم فرماندهى اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر(اكنون)درباره فرماندهى او مناقشه مىكنيد پيش از اين نيز درباره فرماندهى پدرش حرفها زديد،ولى او شايسته و لايق فرماندهى است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود».
اين جملات را بر منبر ايراد كرد و به خانه آمد و پس از آن نيز به افرادى كه به عيادتش مىآمدند با جملاتى نظير«جهزوا جيش اسامه»سفارش مىكرد كه هر چه زودتر به لشكر اسامه ملحق شده و سپاه را حركت دهند و حتى گاهى مىفرمود:«لعن الله من تخلف عن جيش اسامة»[هر كس از لشكر اسامه تخلف كند لعنت خدا بر او (1) ]اما چون روز به روز حال پيغمبر سختتر مىشد بهانه ديگرى به دست برخى افتاده بود و مىگفتند با اين وضع حال پيغمبر،دلمان راضى نمىشود آن حضرت را بگذاريم و برويم،اكنون در مدينه بمانيم و ببينيم حال پيغمبر بهبود مىيابد يا نه.با تأكيد و سفارشهاى پيغمبر بيشتر سپاهيان به جرف رفتند و خود اسامه نيز براى آخرين بار كه نزد رسول خدا(ص)آمد و اجازه خواست چند روز حركت خود را به تأخير بيندازد تا وضع بيمارى پيغمبر روشن شود،آن حضرت با لعن تند و قاطعى فرمود:به دنبال مأموريتى كه به تو دادهام برو و توقف مكن!
اسامه به«جرف»آمد و در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند و افراد بهانه جويى كه دنبال عذرى مىگشتند تا از اين سفر سرباز زنند همين خبر را دستاويز قرار داده به مدينه آمدند و سرانجام نگذاردند يكى از آرزوهاى پيغمبر اسلام با آن همه تأكيد و سفارش در زمان حيات او جامه عمل بپوشد.
آخرين روزهاى زندگانى پيغمبر اسلام(ص)
سخنان پيغمبر(ص)و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مىداند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مىدهد،از آن جمله در چند حديث آمده است كه در يكى از شبهايى كه بيماريش شروع شد نيمههاى شب با ابو المويهبه غلام خويش از خانه خارج شد و به قبرستان بقيع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش كرد و سپس آنها را مخاطب ساخته چنين گفت:
«السلام عليكم يا اهل المقابر،ليهنئى لكم ما أصبحتم فيه مما اصبح الناس فيه،اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم يتبع آخرها اولها،الآخرة شر من الاولى».
[درود بر شما اى ساكنان گورستان،گوارا باد بر شما روزگارى كه در آن هستيد زيرا بهتر از روزگار اين مردم است،فتنهها همچون پارههاى شب تيره پى در پى مىرسند و دنبالهاش مخوفتر از آغازش مىباشد.]
ابو المويهبه گويد:آن گاه به سمت من متوجه شده فرمود:اى ابا مويهبه همانا كليد گنجهاى دنيا را براى من آوردند و مرا ميان ماندن هميشگى در دنيا و بهشت مخير ساختند و من رفتن به بهشت و ديدار پروردگارم را انتخاب كردم.
ولى در حديث اعلام الورى مرحوم طبرسى(ره)و ارشاد شيخ مفيد(ره)است كه اين جريان در روز اتفاق افتاد و على(ع)را مخاطب ساخته و آن جملات را فرمود،سپس به على(ع)گفت:همانا جبرئيل قرآن را در هر سال يك بار بر من عرضه مىكرد و امسال دو بار عرضه كرد و اين نيست مگر براى آنكه زمان مرگ من رسيده.
سفارش آن حضرت درباره قرآن و عترت
و از آن جمله شيخ مفيد(ره)گويد:راويان شيعه و اهل سنت اتفاق دارند كه رسولخدا(ص)در روزهاى آخر عمر خود فرمود:
«اى مردم من(در قيامت)پيشاپيش شما هستم و شما از دنبال نزد حوض كوثر بر من در آييد،آگاه باشيد كه من درباره«ثقلين»(آن دو چيز گرانبها كه در ميان شما گذاردهام)از شما سؤال مىكنم و(رفتار شما را با آن دو)جويا مىشوم پس بنگريد تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مىكنيد،زيرا خداى لطيف و خبير مرا آگاه كرده كه آن دو از يكديگر جدا نشوند تا مرا ديدار كنند و من نيز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود،آگاه باشيد كه من آن دو را در ميان شما به جاى نهادم:يكى كتاب خدا،و ديگر عترت من،خاندانم.بر ايشان پيشى نگيريد كه پراكنده و متلاشى خواهيد شد،و درباره آنان كوتاهى نكنيد كه هلاك مىشويد،به ايشان چيزى تعليم نكنيد كه آنها از شما داناترند،اى گروه مردم چنان نباشد كه پس از رفتن من شما را ببينم كه به كفر بازگشته و گردن همديگر را بزنيد...
هان بدانيد كه على بن ابيطالب برادر و وصى من است،پس از من درباره تأويل قرآن بجنگد،چنانكه من درباره تنزيل آن جنگيدم...»
مفيد(ره)گويد:نظير اين گفتار را به طور مكرر و در مجالس متعدد مىفرمود.
آخرين سخنان پيغمبر(ص)در مسجد مدينه
حال پيغمبر روز به روز بدتر مىشد و مطابق نقل ابن هشام و ديگران حضرت براى اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاههاى مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند،سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى كه يك دست روى شانه امير المؤمنين على(ع)و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست آن گاه مطابق نقل مفيد و طبرسى(ره)فرمود: (2)
«اى گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتى پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضى داده مرا آگاه كند،اى مردمميان خدا و بندگان چيزى نيست كه سبب وصول خير يا دفع شرى شود جز عمل و كردار،سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته،رهايى ندهد كسى را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرمانى او را بكنم هر آينه به دوزخ مىافتم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم!؟»
آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهى با مردم خواند سپس به خانه ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود،سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گيرد و همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند.
فاطمه بسيار گريست،پيغمبر كه چنان ديد به او اشاره كرد كه نزديك بيا و چون نزديك رفت آهسته به او سخنى گفت كه چهره فاطمه از هم باز و شكفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص)از دنيا رفت.
و در روايات بسيارى است كه بعدها از فاطمه(س)پرسيدند:كه پيغمبر چه چيز به تو گفت كه آن بىتابى و اضطراب تو برطرف گرديد؟
فرمود:پيغمبر به من خبر داد نخستين كسى كه از خاندانش به او ملحق مىشود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمىكشد و همين سبب رفع اندوه و بىتابى من شد.
رحلت رسول خدا(ص)
بر طبق روايات مشهوررحلت رسول خدا(ص)در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.
و چون امير المؤمنين(ع)طبق وصيت رسول خدا(ص)خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد تا به او كمك كند و بدو دستور داد چشمان خود راببندد و آب به دست على(ع)بدهد،و بدين ترتيب على(ع)جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد،سپس بتنهايى بر او نماز خواند،آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت:
همانا پيغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پيشواى ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد،و پس از انجام اين كار عباس بن عبد المطلب شخصى را به نزد ابو عبيده جراح كه براى مردم مكه قبر مىكند فرستاد تا او كار حفر قبر آن حضرت را به عهده گيرد و در همان اتاقى كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبرى حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند.
و چون هنگام دفن شد انصار مدينه از پشت خانه صدا زدند:يا على براى خدا حق ما را نيز در اين روز فراموش نكن و اجازه بده تا يكى از ما نيز در دفن رسول خدا شركت جويد و ما نيز از اين افتخار سهم و نصيبى ببريم.على(ع)اجازه داد اوس بن خولىـكه يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبيله بنى عوف بودـدر مراسم دفن آن حضرت شركت جويد و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد على(ع)بدو فرمود:
ـتو در ميان قبر برو،و على(ع)جنازه رسول خدا(ص)را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمين قبر قرار گرفت بدو فرمود:اكنون بيرون آى،سپس خود امير المؤمنين(ع)داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونه مبارك رسول خدا را روى خاك نهاد و لحد چيده خاك روى قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا(ص)را در خاك دفن كردند.
صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى يوم الدين
خداى تعالى را سپاسگزارم كه باز هم به اين بنده بىبضاعت اين توفيق بزرگ را عنايت فرمود و توانستم دنباله تاريخ زندگانى انبيا و پيغمبران الهى،زندگانى پيامبربزرگوار اسلام را نيز در يك جلد به اين صورت كه مىبينيد تأليف و به رشته تحرير در آورم و از خوانندگان محترم تقاضا دارم اين حقير را در وقت مطالعه از دعاى خير فراموش نفرمايند و ادامه توفيقات اين بنده ناچيز را در انجام اين گونه خدمات از درگاه خداى تعالى بخواهند.
و لازم به تذكر است كه تأليف اين كتاب در سال 1397 هجرى قمرى در قريه امام زاده قاسم شميران به پايان رسيده و تاكنون كه سال 1405 هجرى قمرى است بيش از شش بار تجديد چاپ شده و در اين سال توفيق الهى مجددا شامل حال اين بنده ناتوان گرديد كه اضافات و اصلاحاتى در آن نموده و در دسترس خوانندگان محترم قرار دهم.و الحمد لله اولا و آخرا.