خطابه پيغمبر براى لشكريان
خطابه پيغمبر براى لشكريان
هنگامى كه مىخواست لشكر به سوى تبوك حركت كند پيغمبر اسلام خطبه زير را كه على بن ابراهيم (ره)در تفسير خود نقل كرده (2) ايراد فرمود:
«ايها الناس ان اصدق الحديث كتاب الله،و اولى القول كلمة التقوى،و خير الملل ملة ابراهيم،و خير السنة سنن محمد،و اشرف الحديث ذكر الله،و احسن القصص هذا القرآن،و خير الامور عزائمها،و شر الامور محدثاتها،و احسن الهدى هدى الانبياء،و اشرف القتل قتل الشهداء،و اعمى الضلالة الضلالة بعد الهدى،و خير الاعمال ما نفع،و خير الهدى ما اتبع و شر العمى عمى القلب،و اليد العليا خير من اليد السفلى،و ما قل و كفى خير مما كثر وألهى،و شر المعذرة حين يحضر الموت،و شر الندامة يوم القيامة،و من اعظم الخطايا اللسان الكذب،و خير الغنى غنى النفس،و خير الزاد التقوى،و رأس الحكمة مخافة الله،و خير ما القى فى القلب اليقين،و الارتياب من الكفر،و التباعد من عمل الجاهلية،و الغلول من جمر جهنم،و السكر جمر النار،و الشعر من ابليس،و الخمر جماع الاثم،و النساء حبائل ابليس،و الشباب شعبة من الجنون،و شر المكاسب كسب الربا،و شر المآكل اكل مال اليتيم،و السعيد من وعظ بغيره،و الشقى فى بطن امه،و انما يصير احدكم الى موضع اربعة اذرع و الامر الى آخره،و ملاك العمل خواتيمه،و أربى الربا الكذب،و كل ماهو آت قريب،و شنان المؤمن فسق،و قتال المؤمن كفر،و أكل لحمه من معصية الله،و حرمة ماله كحرمة دمه،و من توكل على الله كفاه،و من صبر ظفر،و من يعف يعف الله عنه،و من كظم الغيظ يأجره الله،و من يصبر على الرزية يعوضه الله،و من يتبع السمعة يسمع الله به،و من يصم يضاعف الله له،و من يعص الله يعذبه،اللهم اغفر لى و لامتى،اللهم اغفر لى و لامتى،استغفر الله لى و لكم».
[اى گروه مردم براستى كه راستترين داستانها كتاب خداست و برترين گفتارها كلمه تقوى و پرهيزكارى است و بهترين ملتها(و آيينها)ملت(و آيين)ابراهيم است،و بهترين سنتها(و روشها)سنت (و روش)محمد(ص)است،و شريفترين سخنان ذكر خداى يكتاست،و بهترين سرگذشتها همين قرآن است،و بهترين كارها واجبات آنهاست،و بدترين كارها بدعتهاى آنهاست و بهترين راهنماييها راهنمايى پيغمبران الهى است،و شريفترين كشته شدنها كشته شدن شهيدان است،و تاريكترين گمراهى و ضلالت،گمراهى پس از هدايت است،و بهترين عملها آن عملى است كه سود بخشد،و بهترين هدايتها آن است كه پيروى شود،و بدترين كوريها كورى دل است،و دست بالا(يعنى دهنده)بهتر از دست پايين(يعنى گيرنده و درخواست كننده)است.
چيز اندك و به مقدار كفايت بهتر از چيز بسيارى است كه غفلت آورد،بدترين عذرخواهيها عذر خواهى هنگام مرگ است و بدترين پشيمانىها پشيمانى روز قيامت است،و از بزرگترين گناهان زبان دروغ گفتن است،و بهترين بىنيازيها بىنيازى جان است (3) و بهترين توشهها پرهيزكارى است،و اساس و اصل حكمت(و فرزانگى)ترس از خداست،و بهتر چيزى كه در دل افتد يقين است،و شك و ترديد شعبهاى ازكفر است،و خيانت از آتشهاى افروخته جهنم،و مستى از آتش دوزخ است،و شعر از شيطان است،شراب مجموعه بديها است،و زنان دامهاى ابليس،و جوانى شعبهاى از ديوانگى است،و بدترين كسبها(و درآمدها)كسب ربا است،و بدترين خوردنيها خوردن مال يتيم(از روى ستم و ظلم)است.
خوشبخت آن است كه از سرگذشت غير خود پند گيرد،و بدبخت آن است كه در شكم مادر بدبخت،هر يك از شما به چهار ذراع جا مىرود،و(خوبى و بدى هر)كار به پايان آن است،و ملاك هر عملى خاتمه(و سرانجام)آن است،و دروغ بيش از هر گناهى رشد و نمو دارد،و هر چه آمدنى است نزديك است،دشمنى و عداوت نسبت به مؤمن فسق و گناه است و جنگ با او كفر است،و خوردن گوشت وى (از راه غيبت)گناه و نافرمانى خداست،و حرمت(و احترام)مال او چون حرمت خون اوست.
هر كس بر خدا توكل كند خدا كفايتش كند،هر كس صبر كند پيروز گردد،و كسى كه ديگرى را ببخشد خدا او را عفو كند،و هر كس خشم خود را فرو برد خداوند پاداشش دهد،و هر كس در برابر مصيبتهاى سخت صبر كند خدا عوضش دهد،و هر كس كارى را براى خودنمايى و نشان دادن به ديگران انجام دهد خداى تعالى كارهاى بد او را مشهور سازد،و هر كس كه روزه بگيرد خداوند چند برابر پاداشش دهد،و هر كس نافرمانى خدا كند پروردگارش عذاب كند.
بار خدايا مرا و امتم را بيامرز!بار خدايا مرا و امتم را بيامرز،من از خدا براى خود و شما آمرزش خواهم.]
حركت«جيش العسره»به سوى تبوك
پيش از اين اشاره شد كه سفر تبوك سختترين و طولانىترين سفرهايى بود كه پيغمبر و سپاهيان اسلام بدان اقدام كرده و مىرفتند،و با توجه به گرماى هوا و خشكسالى و فصلى كه اين سفر با آن مصادف شده بود كار را بسيار سخت و دشوار مىكرد و از اين رو در روايات و تواريخ نام اين سپاه را«جيش العسره»ـيعنى سپاه سختىـگذاردهاند و در قرآن كريم نيز در سياق آيات مربوط به جنگ تبوك در سوره توبه بدان اشاره شده است.
با اين همه احوال،روزى كه سپاه،از لشكرگاه مدينهـكه جايى به نام«ثنية الوداع»بودـحركت كرد در مقدمه لشكر دههزار سرباز و سپاهى بود كه راه خطرناك و مخوف و بيابانهاى بى سروته شمال حجاز را مىشكافت و پيش مىرفت و به دنبال آن پيغمبر اسلام با بيست هزار نفر به صورت صفوف منظم ديگر سپاه حركت نمود.
سر راه به منزل«حجر»و ويرانههاى قوم ثمود كه آثارى از خانههاى آنها در آنجا بود رسيدند و در كنار آن فرود آمدند و سر چاهى كه در آنجا بود رفته مقدارى آب از چاه كشيدند ولى شب كه شد پيغمبر اسلام دستور داد كسى از آب آن چاه نخورد و وضو هم نگيرند و اگر آردى هم با آن آب خمير كردهاند به شتران بدهند.
چون از بادهاى تند و سوزان آن سرزمين كه گاهى تودههاى شن را به صورت درياى مواج به حركت در مىآورد آگاهى داشت،دستور داد در آن شب كسى تنها از خيمه خود بيرون نيايد و دو نفر كه با دستور آن حضرت مخالفت كرده و شب هنگام از خيمه خود خارج شدند به هلاكت رسيدند،يكى را باد برد و ديگرى زير تودههاى شن مدفون گرديد.
و در سيره ابن هشام است كه يكى از آنها به مرض خناق مبتلا شد و ديگرى را باد به كوههاى قبيله طى انداخت و چون پيغمبر از ماجرا مطلع شد فرمود:مگر من نگفته بودم كسى تنها از خيمه بيرون نيايد و سپس درباره آن كس كه به خناق دچار شده بود دعا كرد و او شفا يافت و آن ديگرى را نيز قبيله طى پس از بازگشت لشكر به مدينه به نزد پيغمبر اسلام آوردند .
و به هر صورت چون طبق دستور پيغمبر(ص)آبهايى را كه از چاه برداشته بودند بر زمين ريختند پس از پيمودن مقدارى راه دچار بى آبى و تشنگى شدند باز هم به مدد دعا و كمك الهى قطعه ابرى آمد و به مقدارى كه مردم براى آشاميدن و ذخيره احتياج داشتند باران باريد و از اين نگرانى هم بيرون آمده و نجات يافتند.
يك خبر غيبى
پيش از اين گفته شد كه نشانه و دليل بر صدق گفتار پيغمبر الهى كه فرستاده خداى تعالى باشد معجزه است و معجزه بر چند نوع است كه يكى از آنها خبرهاى غيبى واطلاع از عالم غيب است كه پيغمبر از خدا درخواست كند و بخواهد تا از ماجرايى يا ماجراهايى از پس پرده غيب آگاه شود و خداى تعالى او را آگاه مىكند.
در سفر تبوك روزى شتر پيغمبر گم شد و اصحاب آن حضرت براى پيدا كردن آن شتر به اين طرف و آن طرف رفته و به جستجو پرداختند،يكى از منافقان كه همراه لشكريان بود از روى تمسخر گفت:او پندارد كه پيغمبر است و از آسمانها به شما خبر مىدهد اما اكنون نمىداند شترش كجاست؟رسول خدا(ص)اين سخن را شنيد و رو به افرادى كه در حضورش بودند كرده گفت:
مردى از لشكريان سخنى گفته ولى به خدا سوگند من نمىدانم جز آنچه را خدا به من ياد دهد و هم اكنون خداوند مرا به جاى آن شتر راهنمايى كرد و شتر در همين وادى و در فلان دره است كه افسارش به درختى گير كرده برويد و آن شتر را بياوريد!
باز هم يك خبر غيبى،و فضيلتى از ابى ذر غفارى
در ميان لشكريان افرادى بودند كه به خاطر كندى و يا ناتوانى مركبشان و يا علل ديگر گاهى عقب مىماندند و نمىتوانستند همراه ديگران راه را طى كنند و چون جريان را به پيغمبر معروض مىداشتند رسول خدا(ص)مىفرمود:او را واگذاريد كه اگر خيرى در او باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و گرنه از وجود او آسوده خواهيد شد.
ابوذر غفارى شترى داشت كه از راه بازماند و در نتيجه از لشكريان عقب افتاد و چون به پيغمبر اسلام جريان را گفتند حضرت همان سخن را تكرار كرد،و از آن سو وقتى ابوذر ديد شتر نمىتواند راه برود افسارش را به گردنش انداخت و او را در بيابان رها ساخته و توشه و اثاث خود را از روى شتر برداشت و به دوش گرفت و به دنبال سپاه پياده به راه افتاد .
پيغمبر اسلام و لشكريان در يكى از منزلها فرود آمده بودند كه ناگهان از دور شبحى پديدار شد و كم كم شخصى را ديدند كه بار خود را به دوش گرفته و تنها پيش مىآيد و چون به رسول خدا(ص)گزارش دادند فرمود:او ابوذر است...سپس دنبال گفتار خود را چنين ادامه داد:
«رحم الله اباذر يمشى وحده و يموت وحده و يبعث وحده».
[خدا رحمت كند ابو ذر را كه تنها راه مىرود و تنها مىميرد و تنها محشور مىگردد!]
و چون نزديك شد ديدند أبوذر است،و آينده هم صدق گفتار رسول خدا(ص)را بخوبى نشان داد كه چون عثمان بن عفان ابوذر غفارى رضوان الله عليه را به جرم حقگويى به سرزمين بد آب و هواى«ربذه»تبعيد كرد پس از چندى ابوذر بيمار شد در آن سرزمين در حال تنهايى با وضع رقتبارى به شهادت رسيد به شرحى كه همه مورخين نقل كردهاند.
و در نقل مرحوم قمى است كه چون اباذر در سفر تبوك به سپاه اسلام نزديك شد رسول خدا(ص)فرمود :
آب براى او ببريد كه تشنه است و چون براى او آب بردند مشاهده كردند ظرف چرمى خود را آب كرده و در دست دارد،پيغمبر بدو فرمود:
اى اباذر آب همراه دارى و با اين حال تشنهاى؟
عرض كرد:آرى اى رسول خداـپدر و مادرم به فدايتـدر راه كه مىآمدم به سنگى رسيدم كه مقدارى آب باران در آن جمع شده بود و چون چشيدم ديدم آب شيرين و گوارايى است،با خود گفتم از آن نمىآشامم تا حبيب من پيغمبر از آن بياشامد،در اينجا بود كه رسول خدا(ص)بدو فرمود :
«يا باذر رحمك الله تعيش وحدك،و تموت وحدك،و تبعث وحدك،و تدخل الجنة وحدك،يسعد بك قوم من اهل العراق،يتولون غسلك و تجهيزك و الصلاة عليك و دفنك.»
[اى اباذر خدا تو را رحمت كند كه بتنهايى زندگى مىكنى و تنها مىميرى و تنها وارد بهشت مىشوى،گروهى از مردم عراق به وسيله تو سعادتمند شوند كه متصدى كار غسل و تجهيز و نماز و دفن تو گردند... (4) ]
ورود به تبوك
سرانجام سپاهيان اسلام در ركاب رهبر بزرگوار و پيامبر الهى خود پس از تحمل دشواريها و سختيهاى بسيار و پيمودن بيابانهاى مخوف و راههاى ناهموار به تبوك رسيدند،اما متوجه شدند كه دشمنـيعنى لشكر رومـاز ترس مقابله با لشكر اسلام فرار كرده و به داخل مرزهاى خود عقب نشينى كرده است،و احيانا با اين عمل خود،مىخواستند اساس اين خبر راـكه بر ضد مسلمانان اجتماع كردهاندـتكذيب نمايند.
گرچه خود همين فرار دشمن و عقبنشينى آنها،از نظر سياسى پيروزى بزرگى براى مسلمانان به شمار مىرفت و به آنها و همه دشمنان نيرومند و مجاور مرزهاى كشور اسلامى آن روز نشان مىداد كه مسلمانان آمادهاند تا هر تجاوزى را در هر كجاـبه هر اندازه هم كه راهش دور و پيمودن آن سخت و دشوار باشدـپاسخ دهند و به دفع آن اقدام نمايند،اما رسول خدا(ص)مىخواست تا بهره زيادترى از اين سفر برده باشد و از اين رو براى ادامه پيشروى در داخل خاك دشمن يا بازگشت به مدينه،روى دستور خداى تعالى با سران سپاه به مشورت پرداخت و پس از مذاكرهاى كه انجام شد پيشروى در خاك دشمن را مصلحت نديدند و از اين رو پيغمبر اسلام مدت ده روزـو به گفته برخى بيست روزـدر همان تبوك توقف كرد و در اين مدت با مرزداران آن نواحى كه همگى مسيحى و عمال سياست روم بودند قراردادها و پيمانهايى به عنوان عدم تعرض منعقد كرد تا از ناحيه آنها خيالش آسوده شود و دولت روم نتواند از وجود آنها به نفع خود استفاده كند و فكر حمله مجددى را به سرزمين حجاز طرح نمايد.
و از آن جمله با فرمانرواى«أذرح»،«جرباء»و«ايله»پيمانهايى منعقد كرد كه متن قرار داد كتبى آن حضرت را با فرمانرواى«ايله»كه نامش يحنة بن رؤبه بود مورخين بدين شرح ضبط كردهاند :
[بسم الله الرحمن الرحيم،اين امانى است از خدا و محمد پيامبر او براى يحنة بن رؤبة و مردم ايله كه كشتىهاى آنها و كاروانهاشان در دريا و صحرا در امان باشد،آنها و هر كه با ايشان است از مردم شام و يمن و مردم دريا در پناه خدا و رسول او هستند و كسى حق ندارد ايشان را از استفاده كردن از دريا و صحرا جلوگيرى كند،و هر يكاز آنها كه مرتكب جرمى شود دارايى و ثروت او مانع و حايل مجازات او نخواهد بود و در اين صورت مال او بهره كسى است كه آن را به دست آورد...]حاكم«ايله»گذشته از امضا كردن اين پيمان حاضر شد ساليانه مبلغ سيصد دينار طلا به عنوان جزيه بپردازد و هر مسلمانى هم كه از آن ناحيه عبور مىكند از او پذيرايى به عمل آورد و هنگام ورود به تبوك نيز استر سفيدى به عنوان هديه براى رسول خدا آورد.
با ساير فرمانروايان آن حدود نيز پيمانهايى مشابه پيمان فوق امضا كرد و براى تسليم شدن برخى از فرمانروايان ديگر نيز كه فاصله زيادى با تبوك داشتند گروههايى از سپاهيان را اعزام فرمود و خود آماده مراجعت به مدينه گرديد و از آن جمله ابو عبيده جراح را با گروهى به سوى قبيله«جذام»گسيل داشت،كه با مقدارى غنيمت و اسير بازگشت و نيز سعد بن عباده را با جمعى مأمور سركوبى بنى سليم نمود كه چون سعد بن عباده به نزديك سرزمين آنها رسيد گريختند و از آن جمله گفتهاند:خالد بن وليد را نيز مأمور رفتن به سوى دومة الجندل كرد .
دومة الجندل يكى از قلعههاى محكم مرزى و مناطق سرسبز و خوش آب و هواى حدود شام و سوريه بود كه حاكمى مسيحى به نام اكيدر بر آنجا حكومت مىكرد.
گفتهاند:رسول خدا(ص)خالد بن وليد را مأمور كرد تا با جمعى از سپاهيانـكه طبق برخى از تواريخ پانصد نفر بودندـبراى جنگ با او به دومة الجندل برود و خود با همراهان به سوى مدينه حركت كرد.
خالد به دنبال مأموريت خود به دومة الجندل آمد و شب هنگام بدان ناحيه رسيده و اكيدر را كه با چند تن از نزديكان خود براى شكار از قلعه خارج شده بود دستگير ساختند و همراهان او به داخل قلعه فرار كردند.
خالد بدو گفت:اگر مردم دومة الجندل درهاى قلعه را باز كنند و اسلحه خود را تحويل دهند،از كشته شدن و اسارت مصون خواهند ماند و گرنه خونشان را خواهد ريخت،مردم دومة الجندل كه از گفتار فرمانده سپاه مسلمانان مطلع شدند تسليم شدند تا در ضمن اكيدر را نيز از خطر كشته شدن به دست سپاهيان اسلام برهانند وبدين ترتيب درهاى قلعه گشوده شد و اسلحه خود را كه عبارت از 400 زره و 500 شمشير و 400 نيزه بود تحويل دادند و خالد آنها را به ضميمه مقدارى گندم و شتر و گوسفند برداشته با اكيدر روانه مدينه شد.
و دنباله ماجرا را مورخين اين گونه نوشتهاند كه چون به مدينه آمد پيمانى را امضا كرد كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكند و ساليانه مبلغى به عنوان جزيه بپردازد و بدين ترتيب منظور رسول خدا(ص)عملى شد و او را آزاد كرده به دومة الجندل بازگشت.
داستان عقبه و نقشه قتل پيغمبر اسلام
حلبى در كتاب سيره خود و واقدى در كتاب مغازى و ديگر از مورخين سنى و شيعه با مختصر اختلافى از حذيفة بن يمان و ديگران روايت كردهاند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك پيغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور كنند به اين ترتيب كه در يكى از گردنههايى كه سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص)را به دره افكند و در بسيارى از روايات است كه آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قريش و چهار تن از مردم مدينه (1) و به هر ترتيب تصميم خود را براى اين كار قطعى كردند و از آن سو خداى تعالى به وسيله جبرئيل جريان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد و پيغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسيد به لشكريان دستور داد هر كه مىخواهد از وسط بيابان عبور كند چون بيابان وسيع است،ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد.
شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى كه قبلا خود را آماده كرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنكه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچهاى بسته بودند،همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پيغمبر رساندند،رسولخدا(ص)به آنها نهيبى زد و به حذيفه فرمود:
ـبا عصايى كه در دست دارى به روى شتران ايشان بزن.
حذيفه پيش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان كه پيش خود حدس زدند پيغمبر خدا از طريق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جايز ندانسته گريختند و در نقلى است كه رسول خدا(ص)بر آنها نهيب زد و آنها گريختند.
و در سيره حلبيه است كه شتر آن حضرت را نيز رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت،در اين وقت رسول خدا خشمناك شده به حذيفه دستور داد با عصاى سركج خود كه از آهن بود مركبهاى آنها را از پيش رو بزند و آنها فرار كردند و بسرعت خود را به پايين كوه رسانده و در ميان لشكريان خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيغمبر(ص)از او پرسيد.
آنها را شناختى؟عرض كرد:
ـشترانشان را شناختم كه يكى از آنها شتر فلانى و آن ديگر شتر فلانكس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب گريختند و من آنها را نشناختم!
فرمود:مىدانى چه كار داشتند و منظورشان چه بود؟
عرض كرد:نه.
فرمود:اينها نقشه كشيده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيفكند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذيفه عرض كرد:اى رسول خدا!آيا دستور نمىدهى گردن آنها را بزنند؟
فرمود:خوش ندارم كه مردم بگويند:محمد شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است!
و طبق روايت مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى پيغمبر(ص)نام يك يك آنها را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مكتوم بدارند و به ديگران نگويند. (2)
يك مسلمان نمونه
عبد الله مزنى از مسلمانان نمونهاى بود كه در مكه دعوت پيغمبر اسلام را پذيرفت و به دين اسلام در آمد،وقتى قبيلهاش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواريها را تحمل مىكرد و از آيين مقدس خود دست برنداشت،عمويش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسليم شود جامه او را بيرون آورد و پوشش او منحصر به يك پارچه مويى و خشن گرديد كه خطهاى سفيدى در آن بود،اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت ديگر را به شانه خود انداخت و ديگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدينه و نزد رسول خدا(ص)رسانيد و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمين به«ذو البجادين»معروف شد،چون«بجاد»در لغت به معناى پارچه مويى خطدار و خشن است.
ذو البجادين در اين جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسيدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پيغمبر فرمود:پوست درختى براى من بياور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت:
«اللهم حرم دمه على الكفار».
[خدايا خون او را بر كافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت:اى رسول خدا من كه اين را نخواستم!
فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دين در راه خدا بيرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گرديد تو شهيد هستى!
عبد الله ديگر چيزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنيا رفت.
نيمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان ديدند در قسمتى از بيابان و كنار خيمه لشكريان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنايى آتش به چشم مىخورد،عبد الله بن مسعود گويد:حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزديك آن روشنايى بروم و ببينم چه خبر است؟و چون نزديك آمد پيغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادين را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پيغمبر به ميان قبر رفت و به اصحاب فرمود:برادرتان را نزديك آوريد و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمين قبر خوابانيد آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:
«اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه».
[خدايا من از اين مرد خوشنود و راضى هستم تو نيز از او راضى باش.]
عبد الله بن مسعود گويد:من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادين بودم !
بازگشت از تبوك و داستان مسجد ضرار
در فصول گذشته شمهاى از كارشكنىهاى منافقان مدينه را در پيشرفت اسلام نقل كرديم،اينان در هر بار با شكست رو به رو مىشدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوايى و سرافكندگى و كشف توطئه آنان مىگرديد،اين بار به فكر افتادند براى پياده كردن نقشههاى خائنانه خود از همان نام دين و اسلام استفاده كنند و بدين منظور مسجدى در محله قبا بنا كنند و در زير پوشش دين،محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزى براى اجتماع هم مسلكان و طرح نقشههاى خود داشته باشند.
كسى كه بيشتر در بناى اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود كه خود در مدينه نبود ولى از خارج به وسيله نامهها و پيامهايى كه براى منافقان مىفرستاد،رهبرى آنها را به عهده داشت.
ابو عامر پدر همان حنظله غسيل الملائكة بود كه شرح فداكارى و ايمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پيش از اين ذكر كرديم،ابو عامر كه در سلك مسيحيان به سر مىبرد در همان اوايل ورود اسلام به مدينه بناى مخالفت با اسلام و كارشكنى را در مدينه گذارد و چون نتيجهاى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدينه گرديد به مكه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود كه در تحريك قريش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمين فعاليت زيادى داشت و با پيشرفت اسلام در جزيرة العرب و فتح مكه به طائف رفت و از آنجا نيز به شام گريخت ولى از فعاليتهاى تخريبى خود دست بردار نبود.
ابو عامر در ضمن نامهاى كه به منافقان نوشته بود دستور بناى اين مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نيز دستورش را عملى كرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى كه رسول خدا (ص)عازم تبوك بود پيش آن حضرت آمده معروض داشتند:
ـاى رسول خدا ما براى بيماران و پيران و افراد زمينگيرى كه نمىتوانند براى نماز به مسجد جامع بيايند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساختهايم و ميل داريم شما بدانجا بياييد و با خواندن يك نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرماييد!
پيغمبر فرمود:من اكنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از اين سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد.
اكنون كه رسول خدا(ص)باز مىگشت در نزديكى مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است.رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه،دو نفر از قبيله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداى تعالى«مسجد ضرار»ناميد ويران كنند و اين بناى بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دستهبنديهاى سياسى عليه اسلام و مسلمين در آمده و كانونى براى ايجاد دو دستگى ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند.
و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و كثافات در آمد و منافقان نيز از آن پس نتوانستند مركزى براى خود ترتيب دهند و پس از دو ماه نيزمرگ رئيس و بزرگ آنها يعنى عبد الله ابى پيش آمد و يكسره تشكيلات آنها را به هم زد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهد شد.
سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ
چنانكه پيش از اين اشاره شد هنگامى كه لشكر اسلام به سوى تبوك حركت مىكرد جمعى از منافقان به بهانههاى مختلف از رفتن به همراه لشكريان تعلل كردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نيز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشيده و قسمها خوردند و پيغمبر اسلام نيز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول كند و باطن كارشان را به خدا واگذارد،ولى گروهى هم بودند كه با اجازه پيغمبر اسلام و يا بدون كسب اجازه آن حضرت حركت خود را موكول به بعد كردند و به خاطر سر و صورت دادن به كارها و ضبط محصول خرما و يا گرفتاريهاى ديگرى كه داشتند در مدينه ماندند تا پس از انجام كارها خود را به تبوك برسانند،اما تنبلى و ترس از گرماى هوا و غيره مجال آن را كه بتوانند به تبوك بروند به آنها نداد و يك روز هم خبردار شدند كه لشكر اسلام مراجعت كرده و به نزديكيهاى مدينه رسيدهاند.
اينان روى ايمانى كه داشتند هيچ گونه بهانهاى براى غيبت و تأخير خود ذكر نكردند و چنانكه در دل خود را مقصر مىدانستند از اظهار آن نيز در نزد مردم باكى نداشتند و هر جا صحبت مىشد علنا مىگفتند:ما از اينكه به همراه مسلمانان به جنگ نرفتهايم شرمنده و مقصر هستيم و عذرى جز تنبلى و امروز و فردا كردن و علاقه به مال دنيا نداشتهايم.
و از اين رو وقتى پيغمبر اسلام به مدينه آمد و علت غيبت و خوددارى آنها را از رفتن به تبوك سؤال كرد بدون ترس و واهمه حقيقت را اظهار كرده و گفتند:ما هيچ گونه بهانهاى جز تنبلى نداشتيم و از اين رو خود را مقصر و گناهكار مىدانيم و پيغمبر اسلام نيز فرمود :راست گفتيد و اينك برويد تا خدا درباره شما حكم كند.
اينان سه نفر بودند كه هر سه از مردان سرشناس مدينه و افرادى بودند كه بهشايستگى و صلاح شهرت داشتند:يكى مرارة بن ربيع،ديگرى كعب بن مالك و سومى هلال بن امية واقفى بود .
پيغمبر اسلام كم كم دستور داد مردم ارتباط خود را با اين سه نفر متخلف قطع كنند و حتى از تكلم و معامله با آنها خوددارى نمايند.پنجاه روز بر اين منوال گذشت و در روزهاى آخر حتى زنان آنها نيز مأمور شدند از آميزش با آنان خوددارى كنند.و خلاصه كارشان به جايى رسيد كه شهر مدينه با آن همه وسعت و جمعيت بر آنها تنگ شد،چون احدى با آنها سخن نمىگفت و پاسخشان را نمىداد و از آميزش و مخالطت با آنان خوددارى مىكردند و از اين رو برخى از آنها مانند كعب بن مالك به كوه و صحرا پناهنده شد و به كنار كوه«سلع»آمده و در آنجا خيمه و چادرى زده و زندگى مىكرد،تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خداى تعالى در ضمن آيه 117 و 118 سوره توبه قبولى توبهشان را به وسيله پيغمبر خود به اطلاع آنان رسانيد. (3)
هيئت ثقيف در محضر رسول خدا(ص)
پيش از اين گفته شد كه لشكر اسلام پس از فتح مكه به حنين و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول كشيد و رسول خدا(ص)مصلحت در آن ديد كه موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر كند و از اين رو به قصد عمره به سوىمكه حركت كرد و پس از آن به مدينه آمد.
با پيشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزيرة العرب،بزرگان طائف خود را در محاصره آيين اسلام ديدند و تصميم گرفتند تا هيئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختيار كنند .
ابتدا عروة بن مسعود ثقفى يكى از بزرگان ايشان به فكر افتاد تا خود به نزد پيغمبر آمده و ايمان آورد و به همين منظور از طائف حركت كرده و هنگامى كه پيغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوك بود و هنوز به شهر مدينه نرسيده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نمايد.
رسول خدا(ص)به او فرمود:آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذيرفت و بدين وسيله از كشته شدن او به دست قبيلهاش او را بيم داد،ولى عروه كه خود را خيلى نزد آنها محترم مىدانست و چنين چيزى را باور نمىكرد عرض كرد:آنها مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند،و بدين ترتيب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد.
و روز ديگر در ميان غرفه خود كه در بلندى قرار داشت ايستاد و مردم را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد اما همانطور كه رسول خدا(ص)خبر داد و پيش بينى كرده بود قوم و قبيلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تيربارانش كردند و سرانجام يكى از آن تيرها كارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گرديد و هنگام مرگ به نزديكانش گفت:
اين كرامتى بود كه خدا نصيب من كرد و پيغمبر به من خبر داد و سپس وصيت كرد جنازه او را در كنار قبور شهداى طائفـكه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسيده بودندـدفن كنند،و چون خبر قتل او به پيغمبر اسلام رسيد فرمود:عروه در ميان قوم خود همانند صاحب ياسين بود در ميان قومش.
قبيله ثقيف پس از اينكه عروه را به قتل رساندند از اين كار خود سخت پشيمان شدند و خود را در محذور سختى مىديدند،زيرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبايل اطراف طائف كه تدريجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ايمن نخواهند ماند،از اين رو به فكر چاره افتادند و پس از مشورتى كه با بزرگان خود كردند قرار شد عبد ياليل را كه از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمايندگى و پذيرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند.
عبد ياليل كه مىترسيد پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت:من بتنهايى حاضر نيستم به دنبال اين كار بروم مگر آنكه چند تن ديگر را نيز با من بفرستيد و پس از گفتگو پنج نفر ديگر را نيز از تيرههاى مختلف قبيله ثقيف انتخاب كرده و همراه او فرستادند.
نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و مغيرة بن شعبه كه در سلك مسلمانان و خود از قبيله ثقيف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها ياد داد كه هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام كنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهليت سلام كرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسليم آيين مقدس اسلام گردند.
براى آنها خيمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خيمه سكونت كردند و باب مذاكره ميان ايشان و پيغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گرديد و نمايندگان ثقيف پذيرش اسلام خود را به دو چيز مشروط كردند يكى آنكه گفتند:تا سه سال بتكده«لات»به حال خود باشد و آن را ويران نكنند،ديگر آنكه قبيله ثقيف را از خواندن نماز معاف بدارد.
اينان خيال مىكردند دين اسلام يك دين ساختگى و قراردادى و احكام آن احكامى اختيارى است كه پيغمبر اسلام مىتواند در اصول و يا فروع آن روى صلاح ديد خود و يا روى تمايلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى كند و آنها را كم و زياد كرده و يا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگيرد و بخوبى معلوم مىشود كه به حقيقت اسلام و اين آيين مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شديد پيغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند كه چه تقاضاى بىمورد و بيجايى كردهاند و از اين رو سه سال را به يك ماه تنزل داده باز هم ديدند مورد قبول قرار نگرفت از اين رو تقاضا كردند كه خود آنها را از شكستن بتها و ويران كردن بتخانه معاف بدارد و اين كار را به ديگرى محول سازد كه البته اين تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانكه گفتهاند آن حضرت ابو سفيان و مغيرة بن شعبه را مأمور اين كار كرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتكده لات را ويران كردند.
در رد پيشنهاد و تقاضاى دوم آنها نيز رسول خدا(ص)آن جمله جالب و تاريخى را بيان فرمود كه گفت:
«لا خير فى دين لا صلاة فيه»
[دين و آيينى كه نماز در آن نباشد خيرى در آن دين نيست.]
نمايندگان ثقيف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذيرفته به شهر خود بازگشتند و در ميان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص كه از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنكه در مدت توقف در مدينه از آن پنج نفر ديگر بيشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در ياد گرفتن قرآن و تعليمات مقدس اسلام كوشش بيشترى داشت،رسول خدا(ص)او را امير بر ديگران كرد و سمت نمايندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى كه مىخواستند از مدينه حركت كنند سفارشاتى به او كرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعايت حال ناتوانان از مأمومين اين گونه فرمود:
«يا عثمان تجاوز فى الصلاة،و اقدر الناس بأضعفهم فان فيهم الكبير و الصغير و الضعيف و ذا الحاجة»
[اى عثمان در نماز زود بگذر،و حال ناتوانترين مردم را در نظر بگير،زيرا در ميان آنها بزرگ و كوچك و ناتوان و گرفتار وجود دارد(كه نمىتوانند زياد صبر كنند).]
و بدين ترتيب سرسختترين قبايل عرب شبه جزيره و محكمترين شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسليم گرديد و آثار شرك و بت پرستى از آن سرزمين برچيده شد.
3.و در تفسير قمى است كه آن هر سه وقتى متوجه شدند مردم از آنها دورى مىكنند و حتى همسران ايشان نيز از نزديك شدن با آنها خوددارى مىنمايند هر سه از شهر خارج شده به كنار كوه«سلع»رفتند،و در آنجا خيمهاى زده و روزها را روزه مىگرفتند و كارشان گريه و زارى و توبه و استغفار به درگاه خداى تعالى بود،و هنگام افطار خانوادههاشان مىآمدند و غذايى براى آنها آورده و بى آنكه با ايشان سخن بگويند غذا را گذارده و باز مىگشتند و چون چندى بر اين منوال گذشت،كعب بن مالك به آن دو رفيق ديگرش گفت:
وضع ما اين گونه است كه مىبينيد و خدا بر ما خشم كرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتى خانوادههاى ما نيز با ما قهر و غضب كردهاند،پس چرا ما خودمان با يكديگر قهر نكنيم و به دنبال آن هر سه از يكديگر فاصله گرفته و هر كدام جايى از اطراف آن كوه را براى خود انتخاب كرده و سوگند خوردند كه با يكديگر سخن نگويند تا آنكه بدان حال بميرند و يا خداى تعالى توبهشان را بپذيرد.
و چون سه روز از اين جريان گذشت خداى تعالى توبهشان را پذيرفت و آيات مزبور در اين باره به پيغمبر(ص)نازل شد.
هيئت نجران (1) و داستان مباهله
از جمله هيئتهايى كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراى نجران بودند كه به دنبال نامهاى كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند.
و داستان ورود هيئت مزبور را به مدينه محدثين سنى و شيعه به اجمال و تفصيل در كتابهاى سيره و تاريخ و حديث نقل كردهاند كه شايد جامعترين و در عين حال فشردهترين نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است كه ما عينا با تلخيص مختصرى براى شما ترجمه مىكنيم .
هيئت نجران كه شامل گروهى بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستى سه نفر يعنى عاقب،سيد و ابو حارثه به مدينه آمدند.
عاقب كه نامش عبد المسيح بود،سمت رياست آنها را داشت كه بدون نظر و رأى او كارى نمىكردند .سيد كه نامش ايهم بود ملجا و تكيه گاه آنها در كارها بود و ابو حارثة كشيش بزرگ و اسقف اعظم ايشان بود كه پادشاهان روم كليساها به نام او ساخته بودند.
هنگامى كه به سوى مدينه حركت كردند ابو حارثه در كنار خودـدر كجاوهـبرادرش كرز يا بشر را سوار كرد و در راه كه مىآمدند قاطر آنها به زمين خورد و هم كجاوه او چون مىديد اين رنج سفر را براى ديدار پيغمبر اسلام متحمل شدهاند،به صورت كنايه گفت:نابودى بر اين مرد دور از خير و سعادت بادـو منظورش پيغمبر(ص)بودـابو حارثه كه اين حرف را شنيد با ناراحتى بدو گفت:
نابودى بر خودت باد!
وى گفت:براى چه برادر؟!
ابو حارثه پاسخ داد:براى آنكه به خدا سوگند او همان پيغمبرى است كه ما چشم بهراه آمدن او هستيم.
وى با تعجب گفت:پس چرا پيرويش نمىكنى؟
ابو حارثه گفت:اين مقام و منصبى كه اين مردم به ما دادهاند مانع از آن است كه من پيرو او گردم و تازه اگر من هم پيرو او شوم اينان از من پيروى نمىكنند و سرانجام هم وقتى به مدينه آمد به دست پيغمبر اسلام مسلمان شد.
و به هر صورت آنها هنگام عصر بود كه به شهر مدينه آمدند و با جامههاى فاخر و زربفت كه به تن كرده و انگشترهاى طلا كه در دست داشتند با تجملات و وضعى كه تا به آن روز شهر مدينه به خود نديده بود وارد شهر شدند،اما وقتى پيش پيغمبر اسلام رفتند و سلام كردند ديدند آن حضرت رو از ايشان گرداند و پاسخ سلامشان را نيز نداد و سخنى با آنها نگفت. (2)
هيئت مزبور كه با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنايى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند:پيغمبر شما براى ما نامهاى نوشته بود و چون ما به نزد او آمدهايم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمىگويد،چاره چيست؟
آن دو نفر براى تحقيق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابيطالب(ع)آمده گفتند:اى ابو الحسن به نظر شما چه بايد كرد؟على(ع)فرمود:به نظر من اگر اينها اين جامهها را از تن بيرون كرده و اين انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بيرون آورند،پيغمبر آنها را مىپذيرد و همين طور هم شد كه چون جامهها و انگشترهاى طلا را بيرون كردند و به نزد آن حضرت رفتند پيغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذيرفت،و آن گاه فرمود:سوگند بدانكه مرا به حق مبعوث فرموده اينان بار اول كه پيش من آمدند شيطان همراهشان بود.
سپس براى تحقيق حال،سؤالاتى از آن حضرت كردند كه از آن جمله سيد پرسيد:اى محمد درباره مسيح چه مىگويى؟
فرمود:او بنده و رسول خدا بود.ولى سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناى ردو ايراد را گذارد تا اينكه آيات سوره آل عمرانـاز نخستين آيه تا حدود 70 آيهـدر اين باره بر پيغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرموده:
«ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب...» (3)
[همانا حكايت عيسى در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد...]
و در ضمن همين آيات دستور«مباهله»با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود:
«فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» (4)
[و هر كس با وجود اين دانش كه براى تو آمده باز هم درباره عيسى با تو مجادله كند به آنها بگو:بياييد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را،آن گاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.]
و بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند:فردا براى مباهله مىآييم.
سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت:فردا كه شد بنگريد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهلهاش برويد.
و چون روز ديگر شد رسول خدا(ص)در حالى كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه(س)نيز دنبالش بود و على(ع)از پيش رويش مىرفت براى مباهله حاضر شد.
عاقب و سيد هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص)را ديدند ابو حارثه پرسيد:اينها كه همراه محمد هستند كياناند؟
بدو گفتند:آن يك برادر زاده و داماد اوست،و آن دو كودك پسران دخترشهستند و آن زن نيز دختر او و عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او مىباشد.
رسول خدا(ص)همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمين نشست. (5)
ابو حارثه كه آن منظره را ديد گفت:
به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براى مباهله روى زمين مىنشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خوددارى كرده و سرباز زد و گفت:من مردى را مىبينم كه با تمام جديت آماده مباهله است و ترس آن را دارم كه در ادعاى خود راستگو باشد و يك سال بر ما نگذرد كه در دنيا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاك شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند:
اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمىكنيم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزيه هستيم،و رسول خدا(ص)براى آنها قراردادى نوشت كه هر ساله دو هزار جامه كه قيمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند.
مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل كرده كه ابو حارثه در آخرين روز توقف در مدينه به دست آن حضرت مسلمان شد.
و در تاريخ يعقوبى و ارشاد مفيد و كتابهاى ديگر متن قرارداد را با تفصيل بيشترى نقل كرده و از جمله نوشتهاند كه از جمله مواد و شروطى كه در قرارداد مزبور ذكر شد اين بود كه نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحيه يمن ميان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگير شد تعداد سى عدد زره،و سى رأس اسب،و سى رأس شتر به عنوان عاريه مضمونه در اختيار سربازان اسلام بگذارند،و ديگر آنكه نصاراى مزبور از آن پس ديگر ربا نخورند و گرنه پيغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت.
اين بود داستان مباهله كه با مختصر اختلافى مورخين و علماى اهل سنت مانند ابن اثير و زمخشرى و فخر رازى و سيوطى و ابن بطريق و ديگران نقل كردهاند،و چنانكه خوانديد معلوم شد كه منظور از«ابناءنا»در اين آيه:حسن و حسين و از«نساءنا»فاطمه(س)و از«انفسنا»على بن ابيطالب(ع)بوده است چنانكه واحدى يكى از نويسندگان و دانشمندان ايشان در كتاب اسباب النزول عين همين مطلب را از شعبى روايت كرده است و زمخشرى و ديگران نيز همانند او رواياتى نقل كردهاند و بدين ترتيب بزرگان اهل سنت يكى از بزرگترين فضيلت خاندان اهل بيت و بخصوص على بن ابيطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س)را ذكر كرده و با اين نقل معتبر،سند برترى على (ع)را پس از رسول خدا(ص)بر تمام امت بلكه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پيغمبر امضا كردهاند،زيرا با اين بيان على(ع)به منزله نفس رسول خدا (ص)است و بجز مقام نبوت و لوازم آن كه به صريح قرآن كريم و دليلهاى قطعى ديگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى ديگر آن حضرت براى امير المؤمنين(ع)ثابت مىشود كه چون بحث در اين باره از طرز تدوين و تأليف كتاب تاريخى خارج است شما را به كتابهاى كلامى و استدلالى كه در اين باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در اين باره خوددارى مىكنيم و تنها به ذكر يك روايت كه زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم در مستدرك در ذيل داستان«مباهله»نقل كردهاند اكتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مىگرديم:
اينان از عايشه روايت كردهاند كه در روز مباهله رسول خدا(ص)چهار تن همراهان خود را در زير عباى مويى و مشكى رنگ خود گرد آورد و اين آيه را تلاوت نمود:
«انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» (6)
على(ع)در راه انجام يك مأموريت خطير و تاريخى
سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذى حجه و ايام حج فرا مىرسيد.شهر مكه پس از اينكه به دست پيغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسليم و خاضع گرديد و بتها در هم شكسته شد و حاكم شهر مكه نيز از طرف پيغمبر اسلام تعيين مىشدـچنانكه پيش از اين گذشتـو خلاصه از نظر سياسى و ادارى به دست مسلمانان اداره مىشداما با تمام اين احوال هنوز افراد مشرك و بتپرست در مكه و اطراف آن بسيار بودند كه به همان آيين شرك و بت پرستى روزگار به سر مىبردند و حتى در انجام مراسم حج و طواف و غيره آزادانه طبق آيين خود آنها را انجام مىدادند،در اين سال آيات سوره برائت كه متضمن دستور نقض قرارداد با مشركان و رسوا كردن منافقان و متخلفان جنگ تبوك بود بر پيغمبر اسلام نازل شد و رسول خدا(ص)مأمور شد به وسيلهاى آنها را بر مشركين ابلاغ كند و جلوى مراسم غلط و عادات زشت آنها را كه به عنوان حج و طواف انجام مىدادند بگيرد و شهر مكه و مراسم حج را از آلودگى به شرك و بت پرستى پاك سازد و اساسا مشركين جزيرة العرب و كسانى كه با پيغمبر پيمانى ندارند تكليف خود را از آن تاريخ تا چهار ماه ديگر براى انتخاب مذهب حق و پذيرفتن حكومت اسلام روشن كنند... (7)
رسول خدا(ص)ابو بكر را با گروهى كه برخى شماره آنها را تا سيصد نفر نوشتهاند،مأمور كرد به حج برود و آيات مزبور را در اجتماعات حاجيان بر مردم قرائت كند.
ابو بكر براى انجام مأموريت خود حركت كرد ولى پس از رفتن آنها چيزى نگذشت كه جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و اين فرمان را از جانب خداى تعالى در مورد ابلاغ آيات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود كه خدا مىفرمايد:
«لا يؤدى عنك الا أنت أو رجل منك».
[اين آيات را كسى از سوى تو جز خودت يا مردى كه از تو باشد شخص ديگرى نبايد ابلاغ كند !]
رسول خدا(ص)به دنبال نزول اين فرمان على(ع)را طلبيد و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بكر برود و آيات را از او بگيرد و اين مأموريت مهم و خطرناك را خود او انجام دهد.
على(ع)با چند تن كه از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بكر حركت كرد و به اختلاف نقل در«ذى الحليفه»يا در«روحاء»و يا در«جحفه»به او رسيد و آيات رااز او گرفت تا به مكه ببرد و آنها را كه به عنوان قطعنامهاى از طرف پيغمبر اسلام براى مشركان و كافران بود بر حاجيان ابلاغ كند.در اينجا روايات از طريق شيعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسيارى از روايات كه از اهل سنت نيز روايت شده و سيوطى در كتاب در المنثور و ديگران در كتابهاى خود نقل كردهاند اين گونه است كه على(ع)به ابو بكر فرمود:
پيغمبر تو را مخير ساخته كه همراه من به مكه بيايى و يا از همين نقطه به سوى مدينه بازگردى ولى ابو بكر كه ترسيده بود مبادا در مذمت او آيهاى نازل شده باشد ترجيح داد به مدينه باز گردد و چون به شهر رسيد با كمال ناراحتى به نزد رسول خدا(ص)رفته و گفت:
آيا درباره من چيزى بر تو نازل شده(كه مرا از اين مأموريت معزول و على(ع)را به جاى من منصوب داشتى)؟
فرمود:نه،بلكه جبرئيل به نزد من آمد و به من گفت:خداى تعالى فرموده اين آيات را نبايد كسى از سوى تو جز خودت يا كسى كه از تو باشد ابلاغ كند!ابو بكر كه اين سخن را شنيد نگرانيش برطرف شد.
و در پارهاى از روايات اهل سنت آمده كه ابو بكر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و على(ع)نيز به همراه او براى ابلاغ آيات برائت و ساير دستوراتى كه مأمور به ابلاغ آنها بود برفت.ولى نقل اول از جهاتى كه برخى از آنها در ذيل مىآيد معتبرتر و به صحت نزديكتر است كه بر اهل فن و تحقيق پوشيده نيست.
مطلب ديگرى كه روايات اين داستان به دست مىآيد آن است كه امير المؤمنين(ع)علاوه بر ابلاغ آيات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور ديگر نيز شده بود كه در آيات برائت نبود،چنانكه در روايتى از آن حضرت نقل شده كه فرمود:
من مأمور به ابلاغ چهار چيز شده بودم:
1.كسى جز افراد با ايمان نبايد داخل كعبه شود.
2.كسى حق ندارد با بدن برهنه طواف كند.
3.از اين به بعد هيچ مشركى حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود..هر كس با رسول خدا(ص)عهد و پيمانى دارد تا پايان مدت،عهد و پيمانش محترم و پابرجاست و هر كس پيمانى و عهدى ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تكليف خود را روشن كند.
در حديث ديگرى است كه اين مواد را پيش از قرائت آيات برائت ابلاغ مىكرد و سپس آيات برائت را بر آنها مىخواند.
و بدين ترتيب معلوم مىشود كه دايره مأموريت على(ع)وسيعتر از ابلاغ خصوص آيات برائت بود،زيرا از موضوع داخل نشدن افراد بىايمان در كعبه و جلوگيرى از طواف كردن با بدن برهنه،در آيات برائت ذكرى نشده بود گذشته از آنكه در خود روايت بالا و وحى الهى كه درباره مأموريت مزبور فرموده بود:«لا يؤدى عنك الا انت أو رجل منك»اين مأموريت مقيد به ابلاغ آيات برائت بالخصوص نشده و نامى از مأموريت خاصى به ميان نيامده است،و به هر صورت يكى ديگر از دلايل قطعى و مسلم خلافت بلافصل على(ع)بدين ترتيب در كتابهاى اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف كردهاند،اگر چه وقتى در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شيعه به اين حديث قرار گرفته و نتوانستهاند آن را انكار كنند در صدد تأويل و توجيه بر آمده و سخنانى دور از انصاف و عدالت گفتهاند،كه نقل آنها و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب خارج است و خواننده محترم بايد براى اطلاع بيشتر به كتابهاى كلامى و استدلالى كه درباره امامت نوشته شده و يا به تفاسير شيعه در ذيل آيات برائت مراجعه كند . (8)
و به هر صورت على(ع)به دنبال انجام مأموريت به مكه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با كمال شجاعت و ايمان و با صدايى رسا و محكم در اجتماعات مكه و منى به مردم ابلاغ كرد و با تمام خطرهايى كه ابلاغ اين مأموريت براى او داشت در ميان نگاههاى تند و خشم آلود و چهرههاى غضبناك مشركين مأموريت خود را با شمشير برهنهاى كه در دست داشت به مردم ابلاغ نمود.