دو تن از زنان فداكار

در تواريخ و روايات نام دو زن نيز در لشكر اسلام ذكر شده كه در جنگ حنين بودند و با رسول خدا(ص)پايدارى كرده و منهزمين را ملامت و سرزنش مى‏كردند يكى نسيبه دختر كعب و ديگرى ام سليم دختر ملحان.

در تفسير قمى آمده كه نسيبه وقتى ديد مردم فرار مى‏كنند خاك به روى منهزمين مى‏پاشيد و مى‏گفت:به كجا فرار مى‏كنيد؟آيا از خدا و رسول او مى‏گريزيد؟و در اين وقت عمر را ديد كه مى‏گريزد،بدو گفت:واى بر تو اين چه كارى است كه مى‏كنى؟عمر گفت:اين امر خداست!

و در سيره ابن هشام آمده كه رسول خدا در آن وقت نظر كرد و چشمش به ام سليم دختر ملحان افتاد كه با شوهرش ابو طلحه به جنگ آمده بود و در همان حال فرزندش عبد الله بن ابى طلحه را حامله بود،رسول خدا(ص)ديد اين زن به وسيله بردىـو پارچه بلندىـكمر خود را بسته و براى آنكه شترش از دست او فرار نكند انگشتان خود را در سوراخ بينى شتر فرو برده و محكم آن شتر را نگاه داشته است و در دست ديگرش خنجرى است.

پيغمبر فرمود:ام سليم هستى؟

گفت:آرى اى رسول خدا پدر و مادرم به فدايت،امروز همان گونه كه دشمنان تو را بايد كشت اين مردمى را نيز كه تو را واگذارده و فرار كردند بايد كشت و من مى‏خواهم آنها را به قتل برسانم زيرا اينان نيز سزاوار كشته شدن هستند.پيغمبر فرمود:اى ام سليم خدا ما را كفايت مى‏كند.

ابو طلحه شوهرش پرسيد:اين خنجر چيست كه در دست دارى؟

ام سليم گفت:آن را به دست گرفته‏ام تا اگر مشركى به من نزديك شد شكمش را با آن پاره كنم.

كمك الهى و مراجعت منهزمين

قرآن كريم در سوره مباركه توبه وقتى اشاره به داستان جنگ حنين مى‏كند و سختى كار و فرار مسلمانان را بيان مى‏دارد به دنبال آن فرمايد:

«ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين و أنزل جنودا لم تروها و عذب الذين كفروا و ذلك جزاء الكافرين؟»

[سپس خداى تعالى آرامش خود را بر پيغمبر و مؤمنان نازل فرمود،و لشكريانى كه شما نمى‏ديديد فرو فرستاد و كافران را معذب ساخت و جزاى كافران اين چنين است.]

بارى نصرت الهى فرود آمد و صداى بلند و پى در پى و رساى عباس بن عبد المطلب به گوش فراريان رسيد و انصار را به خود آورد كه پس از آن همه فداكاريها كه در راه اسلام داشتند اين چه فرار ننگينى است كه در اين معركه مى‏كنند و از اين رو به سوى دره حنين بازگشته غلاف شمشيرها را شكستند و صداها را به«لبيك،لبيك»بلند كردند و با شمشيرهاى برهنه از هر سو به دشمن حمله‏ور شدند،صحنه جنگ كه داشت به سود دشمن پايان مى‏يافت تدريجا عوض شد و مسلمانانى كه غالبا از انصار مدينه بودند و به ميدان جنگ باز مى‏گشتند به جبران فرارى كه كرده بودند بسختى در برابر دشمن پايدارى كرده و صفوف آنها را به هم ريختند و جنگ سختى از نو در گرفت.

رسول خدا(ص)به عباس فرمود:اينها كيان‏اند؟عرض كرد:انصار هستند،پيغمبر فرمود:«اكنون تنور جنگ گرم شد»!

هوا ديگر روشن شده بود و معركه جنگ بخوبى ديده مى‏شد و برق شمشيرها به چشم مى‏خورد و صداى چكاچك ابزار جنگى و سپرها به گوش مى‏رسيد،قبايل هوازن كه به اين زودى حاضر نبودند پيروزى به دست آورده را از دست بدهند سخت مقاومت مى‏كردند،از آن سو از طرف پيغمبر اسلام اعلام شد«هر كس كافرى را بكشد جامه و اسلحه‏اش از آن اوست»و اين خبر براى مقاومت تازه مسلمانان مكه كه اكثرا به فكر غنيمت به جنگ حنين آمده بودند مؤثر بود و آنها را به صورت نيروى امدادى از پشت جبهه جنگ باز گرداند،ديگر نيروى دشمن ضعيف شده بود و با دادن تلفات‏سنگين تاب مقاومت نياورده رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را به جاى نهادند و به سه دسته تقسيم شده و هر دسته از آنها به سويى گريختند.

تنها از يكى از قبايل ثقيف به نام«بنى مالك»هفتاد نفر كشته شد و از قبيله‏هاى ديگر نيز گروهى به قتل رسيده و در آن ميان دريد بن صمه نيز به دست يكى از جوانان مسلمان به نام ربيعة بن رفيع سلمى به قتل رسيد.

غنايم جنگ و كشتگان

در اين جنگ بزرگترين غنيمت به دست مسلمانان آمد،زيرا همان طور كه گفته شد مالك بن عوف دستور داده بود لشكريان هر چه دارند همراه خود بردارند كه به خاطر آنها بهتر پايدارى و مقاومت كنند از اين رو مورخين مى‏نويسند در اين جنگ 6000 اسير،24000 شتر،40000 گوسفند و 4000 وقيه نقره(كه هر وقيه 213 گرم است)نصيب مسلمانان گرديد و چون رسول خدا(ص)براى تعقيب دشمن عازم طائف بود دستور داد موقتا تمامى غنايم را در«جعرانة» (1) بگذارند و اسيران را نيز در خانه‏اى نگهدارى كنند و چند نفر را نيز براى حفاظت و نگهبانى آنها گماشت تا در مراجعت آنها را تقسيم كند.

اما كشتگان چنانكه از برخى تواريخ بر مى‏آيد از دو طرف بسيار بوده،اما از هوازن و ثقيف تنها از يك قبيله هفتاد نفر به قتل رسيدندـچنانكه در بالا نيز ذكر شدـو از مسلمانان نيز همان طور كه از برخى تواريخ نقل شده جمع زيادى به شهادت رسيدند (2) ،اما ابن هشام و يعقوبى و طبرى نام شهداى مسلمانان را چهار تن ذكر كرده بدين شرح:

ايمن بن ام ايمنـاز بنى هاشمـيزيد بن زمعة بن اسودـاز اهل مكهـ،سراقة بن‏حارثـاز انصار مدينهـو ابو عامر اشعرى.

تعقيب از دشمن

همين كه قبيله‏هاى هوازن و ثقيف با دادن تلفات سنگين و به جاى گذاردن غنايم بسيار فرار كردند،رسول خدا(ص)دستور داد آنها را تعقيب كنند و تا شكست كامل به دنبال آنها بروند،ابو عامر اشعرى با برادرش ابو موسى اشعرى به دنبال گروههايى از دشمن كه خود را به«اوطاس»رسانده بود رفتند و در آنجا جنگ سختى ميان ايشان و فراريان درگرفت كه ابو عامر فرمانده لشكر اسلام در اثر اصابت تيرى به قتل رسيد و برادرش ابو موسى به جاى او پرچم جنگ را گرفت و جنگيد تا وقتى كه دشمن را بسختى شكست داد و تار و مار كرده آن گاه به نزد رسول خدا (ص)بازگشت.

مالك بن عوف نيز با گروه بسيارى به سوى طائف فرار كرد و چون ديد سپاهيان اسلام او را تعقيب مى‏كنند يكى دو جا نيز مقاومت كرد و چون ديد تاب مقاومت در آنها نيست خود را به طائف رسانده و بر قبايل ثقيف در قلعه‏هاى محكمى كه در طائف بود وارد شدند و چون مى‏دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت به استحكام قلعه‏هاى مزبور پرداختند.

جنگ طائف

رسول خدا(ص)چنانكه گفته شد دستور داد اسيران هوازن را با غنايم در«جعرانه»جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهيان اسلام به قصد تعقيب دشمن به سوى طائف حركت كرد،در سر راه به قلعه مالك به عوف رسيد و دستور داد آن را كه خالى از سكنه بود ويران كنند تا پشت سر آنها پايگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده كنند و همچنان تا پاى قلعه‏هاى طائف پيش رفت.

مردم طائف كه از قبايل ثقيف بودند مردمى ثروتمند و جنگجو و قلعه‏هاى محكمى داشتند و چون از ورود سپاهيان اسلام مطلع شدند از بالاى برجها شروع به‏تيراندازى به سوى لشكر اسلام نمودند و در همان روز اول هيجده نفر از مسلمانان در اثر تيرهاى ايشان به قتل رسيدند،از اين رو پيغمبر اسلام دستور داد لشكريان عقب نشينى كنند و اردوگاه خود را در جايى كه از تيررس دشمن دورتر بود قرار دهند،كه پس از اسلام اهل طائف،مردم شهر در آنجا مسجدى بنا كردند و هم اكنون بناى آن باقى است.

محاصره قلعه‏هاى مزبور بيش از بيست روز طول كشيد و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه‏ها اندوخته شده بود و ديوار و برج و باروى آنها نيز محكم بود و افراد قبيله ثقيف نيز مردمانى جنگجو و سخت بودند كارى از پيش نمى‏رفت.

مورخين نوشته‏اند:مسلمانان از منجنيق،«دبابه»و«ضبر» (3) نيز استفاده كردند اما قلعه‏داران ثقيف با ريختن آهنهاى گداخته و مفتولهاى آتشين بر روى«ضبر»ها از پيشروى سربازان اسلام به كنار برج و باروها جلوگيرى مى‏كردند و آنها را ناچار به عقب نشينى مى‏ساختند.

محاصره طول كشيد قلعه‏ها گشوده نشد و پيغمبر اسلام براى تسليم دشمن اعلام كرد هر كس از حصار بيرون آيد در امان است،به اين اميد كه لااقل غلامان و بردگان ثقيف كه جمعيت زيادى را تشكيل مى‏دادند و افراد ديگرى كه نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسليم شوند،اما بيش از بيست نفر كسى تسليم نشد و هم آنها به پيغمبر گزارش دادند كه آذوقه بسيارى در انبارها ذخيره شده و قبايل ثقيف تصميم به مقاومت زيادى گرفته‏اند.

تهديد به ويران كردن تاكستانها و انهدام باغها

در اطراف قلعه‏هاى طائف تاكستانهاى زيادى بود كه متعلق به سران قبايل ثقيف و قريش بود و منبع در آمد بزرگى براى آنها به شمار مى‏رفت و يكى از رقمهاى مهم مال التجاره آنها،محصول كشمش همان تاكستانها بود كه هر ساله به خارج صادر مى‏شد.جمعى از مورخين نوشته‏اند:به منظور تسليم شدن مردم طائف پيغمبر اسلام براى آنها پيغام داد اگر تسليم نشويد تاكستانها دستخوش حريق و ويرانى خواهد شد ولى آنها اعتنايى نكردند و ناگهان ديدند مسلمانان دست به كار تخريب و كندن تاكستانها شدند از اين رو پيغام دادند به خاطر خدا و خويشاوندى از اين كار دست باز دارد و اگر مايل است آن تاكستانها را براى خود بردارد اما ويران نكند،پيغمبر دستور داد از ويران كردن تاكستانها خوددارى كنند!اما چنانكه در داستان جنگ بنى النضير گفته شد اين كار از جهاتى مورد ترديد است و پذيرفتن آن دشوار است،و بعيد نيست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهديد بوده و جنبه ارعابى داشته و كارى در اين باره صورت نگرفته باشد.

ادامه محاصره با آن موقعيت كه پيش آمده بود بى‏فايده مى‏نمود،زيرا پيغمبر اسلام از طرفى متوجه شد كه آذوقه و خوار و بار لشكريان اسلام رو به اتمام است و جنگهاى بى‏ثمر آن مدت روح يأس و خستگى در توده لشكريان ايجاد كرده و از سوى ديگر بيشتر سپاهيان براى بازگشت به«جعرانه»و تقسيم غنايم جنگ حنين بى‏تابى مى‏كنند و قبايل ثقيف نيز خود را براى يك محاصره طولانى آماده كرده و به اين زودى تسليم نخواهد شد و از سوى ديگر ماههاى حرام در پيش است و جنگ در آن ماهها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بكشد دشمن از يك حربه تبليغاتىـيعنى جنگ در ماه حرامـعليه پيغمبر اسلام در ميان اعراب استفاده خواهد كرد،از اين رو تصميم به بازگشت به مكه و«جعرانه»گرفت و جنگ طائف را به وقت ديگرى موكول كرده دستور حركت لشكريان به سوى مكه صادر شد و اعلان شد كه چون ماه ذى قعده در پيش است پيغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مكه حركت مى‏كند و پس از انجام عمره و گذشتن ماههاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.

از حوادث ايام محاصره

شيخ مفيد(ره)و طبرسى و ديگران از محدثين شيعه رضوان الله عليهم روايت‏كرده‏اند كه در ايام محاصره طائف،رسول خدا(ص)على بن ابيطالب(ع)را مأمور كرد تا براى ويران كردن بتخانه‏ها و شكستن بتهاى آن حدود به اطراف طائف برود و على(ع)با جمعى كه در ميان آنها ابو العاص بن ربيع داماد پيغمبرـشوهر زينبـبود به دنبال مأموريت رفت و همچنان در هر جا با بت يا بتخانه‏اى رو به رو مى‏شد آن را شكسته و ويران مى‏كرد و در يكى از جاها با مقاومت گروهى از قبيله«خثعم»مواجه شد و يكى از دليران و شجاعان آنان به نام«شهاب»براى جنگ بيرون آمد و مبارز طلبيد و كسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اينكه خود على(ع)به ميدان جنگ او آمد و ابو العاص پيش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امير المؤمنين (ع)حاضر نشده پيش رفت و او را به قتل رسانيده همراهانش گريختند.

چون به نزد رسول خدا(ص)بازگشت پيغمبر كه او را ديد تكبير گفت و دست او را گرفته به كنارى برد و با يكديگر خلوت كرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابيطالب (ع)به طول انجاميد عمر بن خطاب پيش رفته و از روى اعتراض گفت:

آيا با او تنها خلوت كرده‏اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى‏دهى؟

پيغمبر(ص)در پاسخ او فرمود:

«ما أنا انتجيته بل الله انتجاه»!

[من نيستم كه با او گفتگوى خصوصى دارم بلكه خداست كه با وى گفتگوى خصوصى دارد؟]

عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت:آرى اين سخن مانند همان سخنى است كه پيش از واقعه حديبيه به ما گفتى:كه ما در حال امنيت با سر تراشيده به مسجد الحرام خواهيم رفت و آخر هم نرفتيم؟

حضرت فرمود:من كه نگفتم همان سال خواهيم رفت!

ورود به«جعرانه»و استرداد اسيران

بارى لشكر اسلام قلعه‏هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مكه بازگشت و چون به«جعرانه»رسيدند فرود آمده تا درباره غنايم و اسيران بسيارى كه در آنجا بود،تصميم بگيرند.

اسيران تقسيم شدند ولى غنايم هنوز تقسيم نشده بود كه گروهى از قبيله بنى سعد (1) ـكه جزء هوازن بودندـو اسلام اختيار كرده بودند به نزد پيغمبر اسلام آمده معروض داشتند :اى رسول خدا ما اصل و عشيره تو هستيم و اكنون دچار چنين بلا و مصيبتى شده‏ايم كه خود مى‏دانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با اين سخنان تقاضاى استرداد آنها و نيكى از آن حضرت را كردند!

و يكى از افراد آنها كه نامش زهير و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت:اى رسول خدا در ميان اين اسيران عمه‏ها و خاله‏ها و پرستاران تو هستند (2) و اگر ما حارث بن ابى شمرـپادشاه غسانى شامـيا نعمان بن منذرـپادشاه حيرهـرا شير داده و پرستارى كرده بوديم در چنين وضعى انتظار لطف و كرم از او داشتيم و تو از همه كس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!

رسول خدا پرسيد:آيا زنان و كودكان پيش شما محبوبترند يا اموال و دارايى‏تان؟گفتند:يا رسول الله تو ما را ميان اموال و زن و فرزند مخير ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختيار مى‏كنيم،و آنها از مال و دارايى پيش ما محبوبتر است.

حضرت فرمود:اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مى‏كنم و اما سهم ديگران مربوط به خود آنهاست.

سپس راهى نشان آنها داد تا رضايت ديگران را نيز درباره استرداد اسيران جلب كنند و آنها نيز روى ميل و رغبت،اسيران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند.و به همين منظور پيغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:

چون نماز ظهر تمام شد شما برخيزيد و درخواست خود را در ميان مردم تكرار كنيد و مرا واسطه و شفيع ميان خود و آنها قرار دهيد تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار كنم و از مردم نيز بخواهم تا اين كار را نسبت به شما انجام دهند آنها به دستور پيغمبر عمل كردند و چون درخواست خود را اظهار كردند،پيغمبر فرمود:من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار كردم!

مهاجرين گفتند:ما هم سهم خود را واگذار كرديم.

انصار نيز از آنها پيروى كرده و سهمشان را بخشيدند.

اما اقرع بن حابسـرئيس قبيله بنى تميمـگفت:اما من و بنى تميم سهممان را واگذار نمى‏كنيم،عيينة بن حصن نيزـكه رئيس بنى فزاره بودـگفت:من و بنى فزاره هم واگذار نمى‏كنيم،عباس بن مرداسـرئيس بنى سليمـهم از آن دو پيروى كرده گفت:من و بنى سليم نيز سهممان را نمى‏بخشيم،ولى بنى سليم حرف او را قبول نكرده گفتند:ما سهممان را مى‏بخشيم،و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت:شما مرا خوار و زبون كرديد!

رسول خدا(ص)به آنها كه حاضر نشدند اسيران را برگردانند فرمود:شما اسيران اينها را برگردانيد تا من در برابر هر يك از اين اسيران از نخستين اسيرانى كه به دست آيد شش اسير به شما بدهم و بدين ترتيب همگى حاضر شدند اسيران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عيينة بن حصن بود كه پيرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نيز سرانجام پس از گفتگويى كه زهير با وى انجام داد آن پيرزن را به قبيله‏اش بازگرداند. (3)

بدين ترتيب بزرگترين قبايل اطراف مكه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنيدن اين گذشت و بزرگوارى از طرف پيغمبر اسلام براى قبايل و دشمنان ديگر پيغمبر اسلام نيز مؤثر بود و آنها را نيز متمايل به اسلام نمود.

خواهر رضاعى پيغمبر در ميان اسيران

مورخين نوشته‏اند در ميان اسيران هوازن كه در همان معركه حنين و يا ايام‏محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند،يكى هم شيماء خواهر رضاعى آن حضرت بود كه چون به اسارت در آمد به سربازانى كه نگهبان او بودند گفت:من خواهر رضاعى فرمانروا و پيغمبر شما هستم و چون او را به نزد پيغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه‏اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن كرد و او را روى ردا نشانيد و اشك در ديدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود:اكنون اگر مى‏خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى‏خواهى تو را به نزد قبيله‏ات بازگردانم و او بازگشت به ميان قبيله را انتخاب كرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص)نيز چند گوسفند و شتر و غلام و كنيزى بدو داده و يكى دو نفر را براى حفاظت وى مأمور كرده و او را به سوى قبيله بنى سعد فرستاد.

و در پاره‏اى از تواريخ نظير داستان فوق را درباره حليمه نوشته‏اند ولى به گفته بعضى :زنده ماندن حليمه تا آن زمان بعيد به نظر مى‏رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شيماء بوده و در نقل براى برخى اين اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نويسد:شيماء پس از آنكه خواست به سوى بنى سعد برود و پيغمبر او را شناخته بود درباره مالك بن عوفـكه هنوز در حصار طائف به سر مى‏بردـگفتگو و وساطت كرد و رسول خدا(ص)فرمود:اگر نزد من بيايد در امان خواهد بود.

تسليم شدن مالك بن عوف

در تواريخ ديگر است كه خود رسول خدا(ص)از نمايندگان بنى سعد حال مالك را پرسيد و آنها گفتند:وى در قلعه‏هاى طائف نزد ثقيف به سر مى‏برد،حضرت به وسيله آنها براى مالك پيغام فرستاد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى‏گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.

و چون اين پيغام به مالك بن عوف رسيد با آنچه از بزرگوارى و گذشت پيغمبر اكرم نسبت به اسيران شنيده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پيغمبر بزرگوار گرديد و تصميم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پيغمبر اسلام برساندو مسلمان شود،اما از قبيله ثقيف و مردم طائف وحشت داشت كه اگر از تصميم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از اين رو با طرح نقشه قبلى،دستور داد اسب او را بيرون از شهر طائف در نقطه‏اى زين كرده و آماده نگاه دارند،و چون شب شد به بهانه‏اى از قلعه طائف خارج شد و به وسيله همان اسب بسرعت خود را در«جعرانه»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نيز طبق وعده‏اى كه داده بود عمل كرد و سپس او را سرپرست چند قبيله از قبايل اطراف گردانيد و همين گذشت و بزرگوارى پيغمبر اسلام او را چنان فريفته و شرمنده كرد كه خود يكى از مدافعان اسلام گرديد و تدريجا زندگى را بر مردم مشرك طائف تنگ كرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمايندگى و تسليم،به مدينه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمايندـبه شرحى كه خواهد آمد.

تقسيم غنايم

با استرداد اسيران هوازن شايد براى برخى از لشكريان اين فكر پيش آمد كه ممكن است نوبت استرداد اموال نيز برسد از اين رو پيغمبر(ص)را براى تقسيم غنايم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به كار تقسيم شترها و گوسفندان و اموال ديگر شود و حتى ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:رسول خدا(ص)سوار بر شتر خويش شده بود كه مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فرياد مى‏زدند:يا رسول الله غنايم را تقسيم كن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پيغمبر را از دوشش كشيدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود:مردم رداى مرا بدهيد كه اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشيد همه آنها را ميان شما تقسيم خواهم كرد و مرا شخص بخيل و ترسو و دروغگويى نديده‏ايد.

آن گاه به كنارى رفته و اندكى از پشم كوهان شترى را كه در آنجا ايستاده بود بركند و ميان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند كرده فرمود:

اى مردم به خدا سوگند من از اين غنايم و حتى از اين مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى‏كنم،اكنون هر چه از اين غنيمتها برداشته‏ايدبرگردانيد اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت ميان شما تقسيم كنم.

در حديث است كه مردى از انصار در اين وقت پيش آمد و مشتى نخ مويى در دست داشت و عرض كرد:يا رسول الله!من اين نخهاى مويى را برداشته بودم تا براى شترم كه پشتش زخم شده پلاسى بدوزم،رسول خدا(ص)فرمود:اما آنچه سهم من است از آن تو باشد!مرد انصارى گفت:حال كه چنين است و كار به اينجا كشيده مرا هم بدان نيازى نيست،اين را گفت و نخها را به زمين انداخت .

و سپس رسول خدا شروع به تقسيم غنايم كرد و در اين ميان به اشراف و بزرگان قريش كه تازه مسلمان شده بودند و يا مانند صفوان بن اميه هنوز در حال كفر بودند ولى در اين جنگ به مسلمانان كمك كرده بودند،سهم بيشترى داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم كند و تأليف قلبى از ايشان بشود و بعدا نيز در زكات سهمى براى اين گونه افراد به عنوان«مؤلفة قلوبهم»مقرر شد و در اينكه آيا اين بخش اضافى بر اين گروه از سهم خود رسول خدا يعنى خمس بوده و يا از روى همه غنايم،اختلافى در تواريخ ديده مى‏شود و به عقيده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق ديگران را طبق سهمى كه داشتند بدون كم و زياد به آنها پرداخت كرده ولى طبق عقيده ديگران رسول خدا در هنگام تقسيم اصل غنايم نيز سهم بيشترى براى آنها منظور فرمود (4) و به هر صورت اين تفاوت در تقسيم،موجب ايراد و اعتراض جمعى از لشكريان و بخصوص مردم مدينه و انصار گرديد و از گوشه و كنار زمزمه‏هايى به عنوان گله و اعتراض برخاست.

اعتراض ذو الخويصرة تميمى

ذو الخويصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبيله بنى تميم بود و بعدها نيز در زمان خلافت على (ع)گروه خوارج را تشكيل داد و در جنگ نهروان به قتل رسيد.وى پس از آنكه غنايم تقسيم شد پيش رسول خدا(ص)آمده و گفت:

يا محمد من امروز تقسيم تو را ديدم!فرمود:خوب،چگونه ديدى؟

گفت:عدالت را مراعات نكردى!

رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود:اگر عدالت پيش من نباشد پس نزد چه كسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت:براى اين گستاخى او را نكشم؟

فرمود:نه،او را به حال خود واگذار كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و همگى از دين خارج خواهند شد چنانكه تير از كمان خارج مى‏شود (5) .

و همان طور كه پيغمبر اسلام فرمود:ـو در بالا اشاره كرديمـبعدها همين مرد گروه خوارج را تشكيل داد و از اطاعت امير مؤمنان بيرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.به شرحى كه ان شاء الله در زندگى امير المؤمنين(ع)نگارش خواهد شد.

گله انصار و سخن رسول خدا(ص)

اعتراض و گله در ميان انصار به صورت عمومى در آمد تا جايى كه برخى گفتند:پيغمبر چون به قوم قبيله خود رسيد ما را فراموش كرد!سعد بن عبادهـرئيس انصارـكه چنان ديد نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانيد.

پيغمبر فرمود:تو خودت در اين باره چه فكر مى‏كنى؟

عرض كرد:من هم يكى از آنها هستم!

و با اين جمله به آن حضرت فهماند كه من هم مانند آنها از اين تقسيم گله‏مند هستم و گفتار آنها را تأييد كرد.رسول خدا كه چنان ديد فرمود:پس قوم خود را در اين‏جا جمع كن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مكانى كه اطراف آن را ديوارى كوتاه به صورت حصار احاطه كرده بود جمع كرد،آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابيطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص ديگرى از مهاجرين و يا مردم مكه همراه او بروند،سپس بيامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:

من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهيد؟

عرض كردند:بگو اى رسول خدا!

فرمود:آيا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبوديد و خدا به وسيله من شما را هدايت كرد؟

گفتند:چرا،و اين منتى بود كه خدا و رسول او بر ما دارند.

فرمود:آيا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبوديد و خدا به وسيله من شما را از آن نجات داد؟گفتند:چرا و اين هم فضل خدا بود بر ما!

فرمود:آيا شما اندك نبوديد و خداوند به واسطه من جمعيت شما را زياد كرد؟

همان گونه پاسخ دادند،باز فرمود:آيا شما با يكديگر دشمن نبوديد و خدا به وسيله من شما را با همديگر مهربان ساخت؟عرض كردند:چرا يا رسول الله و اين فضل و منتى است كه خدا بر ما دارد.

در اينجا لختى سكوت كرد آن گاه سربلند كرده فرمود:

چرا پاسخ مرا نمى‏دهيد؟

عرض كردند:پدر و مادرمان به فدايت پاسخ ما همان بود كه گفتيم:اين منت و فضل خدا بود بر ما كه اين نعمتها را به وسيله شما به ما ارزانى داشت.

فرمود:ولى به خدا سوگند شما مى‏توانستيد در پاسخ من اين گونه بگوييدـو اگر هم مى‏گفتيد به حقيقت و راستى سخن گفته بوديدـكه:تو نيز وقتى به سوى ما آمدى كه ديگران تو را تكذيب كرده بودند و ما تصديقت كرديم،مردم دست از يارى تو برداشته بودند و ما ياريت كرديم،آواره بودى ما به تو پناه داديم،فقير بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات كرديم؟اى گروه انصار آيا به خاطر مختصر ماليه دنيا كه مى‏خواستم به وسيله آن دل جمعى را به اسلام نرم كنم شما از من گله‏مند شديد؟در صورتى كه من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟

آيا شما خوشنود نيستيد كه ديگران با گوسفند و شتر از اينجا بروند و شما پيغمبر خدا را همراه ببريد؟

به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در كار نبود من نيز يكى از انصار بودم،و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى،من به همان راه انصار مى‏روم.سپس دست به دعا برداشته و گفت:

خداى انصار را رحمت كن،و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ايشان را نيز رحمت فرما.

پيغمبر اسلام اين سخنان را طورى با تأثر و علاقه نسبت به آنها ادا مى‏كرد كه عواطف آنها بسختى نسبت به آن حضرت تحريك شده صداهاشان به گريه بلند شد و گفتند:ما راضى شديم كه رسول خدا سهم ما باشد و ديگر گله‏اى نداريم.

مطابق نقل جمعى در اين وقت بزرگان و پيرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پيغمبر افتاده و مى‏بوسيدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض كردند:اى رسول خدا اين اموال ماست كه در اختيار شما قرار دارد هر گونه مى‏خواهى آن را به مصرف برسان و اگر كسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و كينه نبوده بلكه اينها خيال كردند مورد بى‏مهرى و خشم شما قرار گرفته‏اند كه سهم كمترى به آنها دادى و اكنون از اين گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبيده و استغفار مى‏كنند،و تو نيز براى آنها از خدا آمرزش بخواه.رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش كرد.

عمره رسول خدا(ص)از«جعرانه»و بازگشت به مدينه

پس از اينكه كار تقسيم غنايم پايان يافت،رسول خدا(ص)از همان«جعرانه»محرم شد و براى انجام عمره به مكه آمد و پس از اتمام اعمال عمره عتاب بن اسيد را كه جوانى خردمند و بردبار بود به حكومت مكه منصوب فرمود،و معاذ بن جبل را نيزدر مكه گذارد تا به مردم قرآن و احكام دين بياموزد و اواخر ماه ذى قعده به مدينه بازگشت.

ولادت ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)

از حوادث سال هشتم يكى هم ولادت ابراهيم است كه از«ماريه»ـهمان كنيزى كه نجاشى يا مقوقس فرماندار مصر براى آن حضرت فرستاده بودـمتولد شد و ولادت او در ماه ذى حجه اتفاق افتاد و قابله او زنى بود به نام سلمى كه اين مژده را به شوهرش ابو رافع داد و اونيز به نزد رسول خدا(ص)رفته و مژده مولود جديد را به آن حضرت داد و پيغمبر خدا به خاطر اين مژده بنده‏اى به او بخشيد و نام مولود را ابراهيم گذارد كه نام جدش ابراهيم خليل بود و چون روز هفتم ولادتش شد گوسفندى براى ابراهيم عقيقه كرد و موى سر نوزاد را تراشيد و به وزن آن نقره در راه خدا انفاق كرد و او را به زنى به نام ام بردة سپرد تا شيرش دهد.

ولادت ابراهيم سبب شد تا ماريه از عنوان كنيزى به مقام همسرى پيغمبر ارتقاء يابد و مقام بيشترى نزد آن حضرت پيدا كند.

اما همين امر سبب حسادت برخى از زنان پيغمبر چون عايشه و حفصه گرديد و براى اينكه ماريه و فرزندش را از چشم پيغمبر بيندازند به كارهاى ناشايست و سخنان ناروايى دست زدند كه نگارنده از نقل آنها خوددارى كرده و براى اطلاع بيشتر خواننده محترم را به كتابهاى ديگر مانند زندگانى محمد،تأليف دكتر محمد حسين هيكل،نويسنده مصرى حواله مى‏دهيم و به دنبال آن ماجراهايى پيش آمد كه بهتر است آنها را در همان كتابها بخوانيد و درباره عايشه و حفصه از روى سخنان نويسندگان اهل سنت،خودتان قضاوت كنيد كه اين دو به دنبال اين داستان چه تحريكاتى انجام دادند و چه توطئه‏هايى كردند و تا چه حد رسول خدا(ص)را آزار كردند و چه سخنانى گفتند تا آنجا كه پيغمبر خدا مدتى از آنها دورى كرد و سرانجام ابو بكر و عمر دخالت كردند...و تا به آخر (6) .و قبل از اين نيز در داستان افك بدان‏اشاره كرديم و گفته شد:كه بر طبق روايات زيادى داستان افك در مورد ماريه بوده نه درباره عايشه و شواهدى نيز بر اين مطلب ذكر كرديم .

مرگ زينب دختر رسول خدا(ص)

چيزى از شادى پيغمبر در مورد ولادت اين نوزاد نگذشته بود كه با مرگ دخترش زينب(همسر ابو العاص بن ربيع)مبدل به غم و اندوه گرديد و چنانكه پيش از اين گفتيم زينب بزرگترين دختر رسول خدا(ص)بود كه شرح حال او پيش از اين گذشت.

اواخر سال هشتم نيز يكى دو سريه اتفاق افتاد كه از آن جمله به گفته ابن اثير عمرو بن عاص را رسول خدا(ص)به سوى جيفر و عمرو بن جلندى فرستاد و او زكات اموال آنها را گرفته ميان بى‏نوايانشان تقسيم كرد و به مدينه بازگشت.

و از آن جمله عيينة بن حصن را به سوى بنى عنبر از قبيله تميم فرستاد و فاتحانه بازگشت .

و بدين ترتيب سال هشتم هجرت به پايان رسيد و محرم سال نهم در آمد.

سال نهم هجرت

سال وفود

سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها«شخصيتها و هيئتهايى كه به نمايندگى قبايل و ساير ملتها به مدينه مى‏آمدند»ـعام الوفودـناميدند.شهر مدينه هر چند روز يك بار شاهد ورود اين هيئتهاى گوناگون بود كه برخى با لباسهاى محلى و هيئتهاى جالبى وارد مى‏شدند تا پيغمبر اسلام را از نزديك ببينند و به دين اسلام در آمده و با رهبر اسلام پيمان دوستى بسته و پيوند خود را به آن حضرت اعلام دارند.

اين بيشتر بدان خاطر بود كه با فتح مكه مركز قدرت بت پرستان و محور اصلى دشمنان اسلام سقوط كرد و سايه قدرت اين آيين مقدس بر سراسر شبه جزيره افتاد و قبايل و گروههاى مختلف و اقليتهاى مذهبى ديگر مانند مسيحيان ساكن عربستان دانستند كه دير يا زود اسلام در ميان تمام افراد و قبيله‏هاى ساكن جزيرة العرب نفوذ خواهد كرد و بهتر آن است كه زودتر به اين آيين مقدس وارد شده و يا از نزديك با رهبر عالى قدر اسلام آشنايى و دوستى برقرار سازند.

اسلام كعب بن زهير شاعر معروف

از آن جمله كعب بن زهير است كه پدرش زهير بن أبى سلمى از شعراى معروف عرب و سراينده يكى از«معلقات سبعه»بود كه قصيده‏اش مدتها پيش از نزول قرآن به‏ديوار كعبه آويخته بود و يكى از شاهكارهاى ادبى آن زمان به شمار مى‏رفت.زهير بن ابى سلمى دو پسر داشت يكى به نام بجير و ديگرى به نام كعب كه اين هر دو مانند پدرشان زهير شاعر بودند و در مدح و ذم افراد شعر مى‏سرودند.بحير مدتها قبل از فتح مكه مسلمان شده بود و در سلك مسلمانان به سر مى‏برد،ولى كعب در زمره دشمنان اسلام زندگى مى‏كرد و تا جايى كه مى‏توانست با شعر و نثر مردم را نيز عليه رسول خدا تحريك مى‏نمود.

پيغمبر اسلام دستور تعقيب و قتل شاعرانى امثال كعب را كه در هجو و مذمت او شعر مى‏گفتند و از اين راه موانعى سر راه پيشرفت اسلام ايجاد كرده و ضربه مى‏زدند صادر كرده بود و يكى از آنان نيز در جريان فتح مكه به دست مسلمانان به قتل رسيد و دو تن ديگر از اين شاعران فرارى بودند.

بجير كه پس از فتح مكه نگران وضع برادرش كعب بود و مى‏ترسيد به دست مسلمانان بيفتد و به سزاى تحريكاتى كه عليه پيغمبر اسلام كرده و اشعارى كه در هجاى آن حضرت سروده به قتل برسد،نامه‏اى به او نوشت كه اگر به حيات و زندگى خود علاقه‏مند هستى خود را به مدينه برسان و اسلام بياور و در پيشگاه پيغمبر اسلام از اعمال گذشته خود توبه كن كه پيغمبر مرد رؤف و مهربانى است و هر كس نزد او اظهار ندامت نموده و توبه كند او را مى‏بخشد.

اين نامه خير خواهانه كه به كعب رسيد تصميم گرفت به پيشنهاد برادرش بجير عمل كند و خود را به مدينه و رهبر بزرگوار اسلام رسانده مسلمان شود و از كرده‏هاى گذشته خود پوزش بخواهد و به همين منظور قصيده‏اى مشتمل بر پنجاه و هشت بيت در مدح رسول خدا(ص)سرود كه مطلعش اين بود:

سپس كعب خود را به مدينه رسانيد و به خانه مردى از قبيله«جهينه»كه با او سابقه رفاقت داشت وارد شد و آن مرد«جهنى»نيز چون صبح شد او را به مسجد آورد و هنگامى كه نماز صبح به پايان رسيد كعب برخاسته پيش روى پيغمبر آمد و نشست و سپس معروض داشت اى رسول خدا كعب بن زهير به مدينه آمده و مسلمان شده و از كارهاى گذشته خود پشيمان گشته مى‏خواهد به نزد شما بيايد و توبه كند،آيا او را مى‏پذيرى؟

فرمود:آرى‏در اين موقع كعب خود را معرفى كرده گفت:من كعب بن زهير هستم و آن گاه قصيده خود را خواند و رسول خدا از او درگذشت.

اسلام زيد الخير و عدى بن حاتم

قبيله«طى»از قبايل معروف عرب است كه نسبت به تيره«كهلان»رسانده و از قحطانيه بوده‏اند و اينان در يمن سكونت داشتند و تدريجا مانند بسيارى از تيره‏ها به سرزمين حجاز آمدند و مردان نامدارى مانند حاتم طايى كه به سخاوت مشهور و ضرب المثل گرديده از اين قبيله مى‏باشد،كه قبل از ظهور اسلام از دنيا رفته است.

فرزند همين حاتم طايى،عدى بن حاتم از بزرگان قبيله طى است كه پس از درگذشت پدرش حاتم او را به رياست خود برگزيدند و مطابق تواريخ وى به دين نصارى زندگى مى‏كرد و تا سال نهم هجرت نيز در زمره پيروان حضرت مسيح(ع)و از دشمنان رسول خدا(ص)محسوب مى‏شد.از شخصيتهاى بزرگ ديگر اين قبيله مردى است به نام زيد الخير كه پيش از آنكه اسلام را بپذيرد به زيد الخيل موسوم بود و پس از اسلام،پيغمبر خدا او را زيد الخير ناميد و درباره‏اش فرمود :

ـهيچ مردى را از عرب براى من توصيف نكردند جز آنكه وقتى از نزديك او را ديدم پايين‏تر بود از آنچه درباره‏اش گفته بودند مگر«زيد»كه او را بالاتر از آنچه شنيده بودم ديدم !

زيد در همين سال نهم به همراه گروهى از قبيله خود به مدينه آمد و مسلمان شد.

اما عدى بن حاتم در همان حال كفر به سر مى‏برد و حاضر هم نبود اسلام را بپذيرد و حتى پس از فتح مكه و نفوذ اسلام در سرتاسر جزيرة العرب تصميم به مهاجرت به شام و پيوستن به همكيشان خود گرفت و چون مى‏دانست لشكر اسلام روزى به سرزمين آنها نيز خواهند رفت تا آثار بت‏پرستى را در آن ناحيه از ميان ببرند و احكام اسلام را در آنجا نشر دهند،به همين منظور چند شتر راهوار و فربه انتخاب و آماده كرده و به غلام خود دستور داده بود هرگاه خبردار شدى كه لشكر اسلام به اين حوالى آمده مرا خبر دار كن.

روزى غلامش به او خبر داد كه سربازان اسلام،تحت فرماندهى على بن ابيطالب(ع)براى ويران كردن بتخانه‏ها و نشر احكام اسلام بدين ناحيه آمده‏اند.عدى بن حاتم با شنيدن اين خبر فورا خانواده خود را برداشته به سوى شام گريخت،سربازان اسلام نيز پس از ويران كردن بتخانه«طى»،جمعى را كه در برابر آنها مقاومت كرده بودند تار و مار نموده و گروهى را اسير كرده به مدينه آوردند.

در ميان اسيران مزبور دختر حاتم نيز كه نامش سفانه بود اسير شد و او را به مدينه آوردند و در كنار مسجد در جايى كه مخصوص نگهدارى اسيران بود محبوس ساختند.

چند روز گذشت و روزى پيغمبر اسلام از كنار آن خانه عبور مى‏كرد تا به مسجد برود سفانه برخاست و گفت:

«يا رسول الله هلك الوالد و غاب الوافد فامنن علينا من الله عليك».

[اى رسول خدا پدرم كه از دنيا رفته و آنكه بايد به نزد شما بيايد غايب است،اكنون‏بر ما منت گزار،خداوند تو را مشمول رحمت و نعمت خويش قرار دهد!]پيغمبر پرسيد:مقصودت از غايب كيست؟سفانه گفت:عدى بن حاتم!

فرمود:همان كسى كه از خدا و رسول گريخته!

در آن روز رسول خدا(ص)بيش از آن چيزى نگفت و از آنجا گذشت.روز ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد،و سفانه گويد:روز سوم كه شد من ديگر مأيوس بودم چيزى بگويم ولى مردى كه همراه او بودـو بعدا دانستم كه او على ابن ابيطالب(ع)بودـبه من اشاره كرد كه برخيز و سخن خود را تكرار كن.

من برخاستم و همان سخنان را تكرار كردم،پيغمبر فرمود:من با آزاد ساختن تو موافقم ولى صبر كن تا شخص مورد اعتمادى پيدا شود تا تو را به همراه او به شهر و ديارت بفرستم.

چند روز از اين ماجرا گذشت تا روزى اطلاع يافتم كاروانى كه از خويشان ما نيز افرادى در ميان آنها بود به مدينه آمده و عازم بازگشت است،من جريان را به پيغمبر اطلاع دادم و آن حضرت مقدارى لباس و مبلغى پول براى خرجى راه و مركبى به من داد و مرا همراه آنها روانه كرد.

دنباله داستان را خود عدى بن حاتم اين گونه نقل كرده كه گويد:

روزى همچنان كه در شام بودم هودجى را ديدم كه به سوى ما مى‏آيد و وقتى رسيد ديدم خواهرم سفانه در ميان آن هودج است و چون پياده شد مرا مورد ملامت قرار داده گفت:اين چه كارى بود كه كردى؟خودت خانواده و زن و فرزندت را برداشته به اينجا آمدى و ما را در آنجا بى سرپرست گذاردى؟من بدو گفتم:خواهر جان مرا ملامت نكن كه در اين كار معذور بودم.

اين جريان گذشت تا روزى با اوـكه زن با فراست و با تدبيرى بودـمشورت كرده گفتم:راستى بگو نظرت درباره اين مرد(يعنى پيغمبر اسلام)چيست؟او ضمن تمجيد و بيان صفات نيك آن حضرت گفت:من صلاح تو را در آن مى‏بينم كه هر چه زودتر خود را به او برسانى و با او پيمان بسته و بيعت كنى،زيرا اگر او براستى پيغمبر باشد كه‏تو در ايمان به وى سبقت جسته‏اى و اگر داعيه سلطنت و پادشاهى هم داشته باشد كه پيمان بستن با او از شخصيت تو چيزى نخواهد كاست و از سايه قدرتش بهره‏مند خواهى شد.

عدى بن حاتم گويد:من رأى او را پسنديدم و به مدينه آمدم و پيش آن حضرت رفته سلام كردم،فرمود :كيستى؟گفتم:عدى بن حاتم هستم.

وقتى پيغمبر مرا شناخت برخاست و مرا به سوى خانه برد،در راه كه مى‏رفتيم پيرزنى سر راه او آمد و درباره كارى كه داشت با آن حضرت سخن گفت،من ديدم پيغمبر اسلام زمانى دراز در كنار آن پيرزن ايستاد و با كمال ملاطفت با او سخن گفت.

پيش خود گفتم:به خدا سوگند چنين مردى داعيه سلطنت و پادشاهى در سر ندارد و چون وارد خانه آن حضرت شدم ديدم تشك چرمى خود را كه ليف خرما در آن بود برداشت و براى نشستن من پهن كرد و به من گفت:روى آن بنشين،من خوددارى كردم ولى حضرت اصرار كرد و من نشستم و پيش خود گفتم:به خدا اين رفتار سلاطين نيست.سپس به من گفت:اى عدى بن حاتم مگر تو به آيين«ركوسيه» (4) نبودى؟گفتم:چرا،فرمود:پس چرا از قوم خود يك چهارم درآمدشان را مى‏گرفتى؟در صورتى كه اين كار در آيين تو جايز نبود.

و همچنين يكى دو خبر غيبى ديگر به من داد كه دانستم پيغمبر خداست و بدو ايمان آورده مسلمان شدم.

جنگ تبوك

پيش از آنكه جريان ورود ساير هيئتها و شخصيتهاى مذهبى و غير مذهبى عربستان را براى شما دنبال كنيم داستان جنگ تبوك را كه در اواسط اين سال يعنى ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد ذكر نموده و به خواست خداى تعالى دوباره به نقل ماجراهاى بعدى و شرح ورود و فدها مى‏پردازيم .

داستان از اينجا شروع شد كه به پيغمبر اسلام خبر رسيد روميان در صدد تهيه سپاه‏براى حمله به حدود مرزى عربستان و شمال كشور اسلام هستند و مى‏خواهند نفوذ خود را در آن ناحيه توسعه داده و تثبيت كنند.

رسول خدا(ص)با شنيدن اين خبر تصميم گرفت با سپاهى گران شخصا به جنگ آنان برود و خيال تعرض و حمله به كشور اسلامى را از سر روميان بيرون كند و به همين منظور بر خلاف جنگهاى قبلى كه مقصد جنگ را اعلام نمى‏كرد در اين جنگ اعلام كرد قصد رفتن به تبوك و جنگ با روميان را دارد و ثروتمندان مسلمان را نيز وادار كرد تا به هر اندازه مى‏توانند براى تجهيز سپاه و تهيه آذوقه كمك كنند.چنانكه مورخين گفته‏اند:گروه زيادى چون عثمان،طلحه،عباس بن عبد المطلب،زبير و عبد الرحمن بن عوف كمكهاى مالى شايانى براى تجهيز سپاه كردند و برخى از منافقين نيز براى خود نمايى مبالغى پرداختند.

سختى كار

فاصله تبوك تا مدينه حدود يك صد فرسخ راه است و از دورترين سفرهاى جنگى بود كه پيغمبر خدا و مسلمانان مى‏بايستى راه آن را طى كنند و دشمن نيز سپاه روم بود كه از نظر افراد و لوازم جنگى تفوق كاملى بر مسلمانان داشت و به همين جهت نيز پيغمبر(ص)مقصد را اعلام كرد تا مسلمانان با آمادگى و تهيه بيشترى قدم در اين راه نهند و آذوقه و لوازم بيشترى با خود بردارند.

اتفاقا آن ايام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرماى كشنده حجاز و برداشت محصول خرماى مدينه و از نظر خشكسالى و كم آبى نيز سالى استثنايى بود و راستى براى مسلمانان مسافرت دشوار و سختى بود و گرد آوردن سپاهى كه بتواند در برابر سپاه مجهز و فراوان روم مقابله و برابرى كند كارى بسيار مشكل و دشوار،اما عزم راسخ و ايمان كامل پيغمبر اسلام به كمك الهى و تعقيب هدف نهايى خود همه اين مشكلات را حل كرد و روزى كه لشكر اسلام از مدينه حركت مى‏كرد سى هزار سرباز كه مركب از ده هزار سواره و بيست هزار پياده بود همراه داشت .

رسول خدا(ص)براى تجهيز اين سپاه گران كه تا به آن روز در اسلام سابقه نداشت‏از همه قبايل اطراف كمك گرفت و حتى نامه‏اى به مكه نوشت و«عتاب بن اسيد»فرماندار خود را كه در مكه منصوب كرده بود مأمور كرد تا قبايل اطراف را براى حركت بسيج كند و براى هر قبيله‏اى پرچمى جدا و اميرى مستقل تعيين كرد و مخارج عظيم آن را نيز از راه زكات و كمك مالى ثروتمندان تأمين نمود.

كارشكنى‏ها

ناگفته پيداست كه در چنين شرايطى يك عده منفى باف و مخالف هم هستند كه به واسطه علاقه مفرط به دنيا و نداشتن ايمان و نبودن روح فداكارى در آنان،براى خود بهانه‏ها مى‏تراشند تا از زير بار وظيفه دينى شانه خالى كنند و بلكه براى افراد ديگر نيز وظيفه تعيين كرده و دست به كار شكنى و مخالفت مى‏زنند و تا جايى كه بتوانند مانع پيشرفت كارها مى‏شوند،بخصوص كه در دل هم نفاق و عداوت و دشمنى با اصل هدف و مرام داشته باشند.

محيط مدينه هم كه از نخستين روز ورود پيغمبر اسلام آلوده به چنين افراد منافقى بود و در فرصتهاى مختلف از كارشكنى و مشوب ساختن اذهان عمومى نسبت به رهبر عالى‏قدر اسلام و اهداف عاليه او خوددارى نمى‏كردند وقتى از ماجرا مطلع شدند به اقتضاى طبيعت آلوده و ناپاك خود با تبليغات مسموم و نيش زدن از شركت افراد در اين جهاد مقدس با هر وسيله و امكان،جلوگيرى مى‏نمودند و كم كم پا را فراتر نهاده به صورت گروهى و دسته جمعى به فعاليتهاى مخفى و پنهانى عليه پيغمبر اسلام و منع از بسيج لشكر دست زدند.

از آن جمله شخصى است به نام جد بن قيس كه وقتى پيغمبر اسلام به او پيشنهاد شركت در جنگ با روميان را داد براى تراشيدن بهانه و عذر و يا به صورت استهزا و تمسخر،در پاسخ آن حضرت گفت:من به زنان علاقه زيادى دارم و مى‏ترسم وقتى زنان زيباى روم را ببينم نتوانم خوددارى كنم و به فتنه دچار شوم!

اين بهانه به قدرى زننده و شرم‏آور بود كه خداى تعالى گفتار او را در ضمن آيه‏اى در قرآن بيان فرموده و خود عهده‏دار پاسخ آن گرديد كه فرمايد: «و منهم من يقول اذن لى و لا تفتنى ألا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين» (5)

[و برخى از آنها گويند به ما اجازه بده(تا در شهر بمانيم)و ما را دچار فتنه مكن!آگاه باش كه اينان به فتنه در افتادند و همانا دوزخ به كافران احاطه دارد.]

و جمعى هم بودند كه گرماى هوا را بهانه كرده و از رفتن به جنگ خوددارى كردند و به ديگران نيز مى‏گفتند:در اين گرماى سخت به اين سفر نرويد كه آنان را نيز خداى تعالى به آتش جهنم بيم داده و در پاسخشان فرموده:

«قل نار جهنم أشد حرا لو كانوا يفقهون،فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا جزاءا بما كانوا يكسبون» (6)

[به اينها بگو آتش جهنم گرمتر است اگر مى‏فهمند،اينان بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به جزاى سخت كردار خود خواهند رسيد.]و آيات زياد ديگرى كه در مذمت بهانه جويان و متخلفان از جنگ تبوك و منافقانى كه مانع شركت و حركت ديگران نيز بودند نازل شده و ضمن پاسخهاى محكمى كه به آنها داده شده وعده‏گاه آنها را آتش دوزخ و عدالت الهى قرار داده است. (7)

شدت عمل در برابر منافقان

كار از ايرادهاى فردى و بهانه‏جوييهاى شخصى به توطئه‏هاى دسته جمعى و فعاليتهاى گروهى كشيد و پيغمبر خدا اطلاع يافت كه منافقان گذشته از اينكه خودشان حاضر به شركت در جنگ نيستند در خانه يكى از يهوديان مدينه به نام سويلم كه در محله«جاسوم»قرار داشت انجمن كرده تا مردم را از شركت در جنگ باز دارند.براى سركوبى آنان و تنبيه توطئه‏گران و عبرت ديگران،پيغمبر اسلام طلحة بن عبيد الله را با گروهى از مجاهدان مأمور كرد تا خانه مزبور را آتش زده و ويران كنند.

منافقان بى‏خبر از همه جا دست به كار طرح نقشه عليه مسلمانان و جلوگيرى از حركت قبايل و شركت سربازان در اين جنگ بودند كه شعله‏هاى آتش از گوشه و كنار خانه بلند شد و توطئه كنندگان بسرعت خود را از ميان شعله‏ها بيرون انداخته فرار كردند و يكى از آنها نيز ناچار شد تا خود را از بام پرت كند كه وقتى به زمين افتاد يك پايش شكست و اين جريان،درس عبرتى براى ساير كارشكنان و منفى بافان گرديد و جلوى تبليغات مسموم كننده مخالفان را گرفت و دانستند كه ممكن است با عكس العمل شديد پيغمبر اسلام روبه‏رو شوند.

گريه كنندگان(بكائين)

در برابر اينان افرادى هم بودند كه دلباخته جانبازى در راه دين و عاشق شركت در اين جنگ بودند اما در اثر فقر و تنگدستى نتوانستند براى خود آذوقه و مركبى تهيه كنند و به ناچار به نزد پيغمبر آمده و از آن حضرت خواستند تا مركبى به آنها بدهد كه در ركاب آن حضرت به جنگ روميان بروند،و چون با پاسخ منفى پيغمبر رو به رو شدند و از آن بزرگوار شنيدند كه فرمود:من مركبى ندارم كه در اختيار شما بگذارم از شدت غم و اندوه اشك در ديدگانشان گردش كرد و سرشكشان بر چهره جارى شد و در تاريخ اسلام به«بكائين»معروف شدند كه نام يك يك آنها را نيز تاريخ نويسان در كتابهاى خود ثبت كرده و نوشته‏اند. (8)

خداى تعالى نيز عذر آنها را از عدم شركت در جنگ پذيرفت و در ضمن آيه 92 از سوره توبه به اطلاع پيغمبر خويش رساند تا آنان را از شركت در اين جنگ معاف دارد.

متخلفان از جنگ

يكى از سنتهاى الهى در مورد مردمان ديندار و با ايمان سنت آزمايش و امتحان است كه روى مصالح و حكمتهايى آنها را گاه و بى گاه به وسايط گوناگون و وسايل مختلف مورد ابتلا و آزمايش قرار مى‏دهد تا مؤمنان واقعى و راستگو از منافقان و دورويان دروغگو متمايز و جدا گردند و اين حقيقت را در آياتى از قرآن كريم يادآورى كرده است.

و جنگ تبوك يكى از اين صحنه‏ها بود كه جمع زيادى از مردم در آن آزمايش شدند،برخى مانند همين بكايين از شدت ناراحتى و افسردگى كه نمى‏توانستند در اين جنگ شركت كنند همچون ابر بهار مى‏گريستند و جمعى نيز گرما و جمع‏آورى محصول خرما و غيره را بهانه كرده شانه از زير بار اين فريضه بزرگ الهى خالى مى‏كردند و گروهى نيز كه مى‏خواستند جمع ميان هر دو كار كنند و در دل نفاق و دورويى نداشتند به سرنوشت سخت و دشوارى دچار گشتند.

از جمله افرادى كه از رفتن به تبوك خود دارى كردند اين چهار نفرند:كعب بن مالك،مرارة بن ربيع،هلال بن امية،ابو خيثمة.

ابو خيثمه پس از گذشتن يكى دو روز از حركت سپاه اسلام كه مدينه كاملا خلوت شده بود نزديكيهاى ظهر وارد باغ خود شد و دو همسر خود را مشاهده كرد كه هر كدام سايبان حصيرى مخصوص به خود را براى پذيرايى شوهر آب پاشيده و غذاى لذيذ و آب سرد و گوارايى فراهم كرده و هر كدام براى پذيرايى بهتر از شوهر،خود را آرايش كرده‏اند.

ابو خيثمه با ديدن آن دو،ناگهان به ياد پيغمبر بزرگوار خود و رهبر اسلام افتاد كه در آن گرماى سوزان در بيابانهاى حجاز براى سركوبى دشمنان دين پيش مى‏رود و آن همه مرارت و رنج و سختى را بر خود هموار مى‏سازد،با خود گفت:انصاف نيست كه من در كنار زنان زيباى خود در زير سايبان بياسايم اما رسول خدا گرفتار آفتاب و بادهاى سوزان و گرماى كشنده بيابان باشد!

از اين رو تصميم به حركت گرفت و به زنان خود گفت:شتر مرا حاضر كرده و توشه راه مرا مهيا سازيد كه من هم اكنون بايد حركت كنم.

ابو خيثمه در تبوك به پيغمبر اسلام رسيد و از تأخير خود اظهار ندامت وعذرخواهى كرد و رسول خدا نيز او را پذيرفت و همچنان با لشكر اسلام بود تا به مدينه بازگشت.

اما آن سه نفر ديگر يعنى كعب بن مالك و مراره و هلال بدون آنكه در دل نفاقى داشته باشند و از روى دشمنى با اسلام از سپاه عقب مانده باشند،بلكه روى تنبلى و گرفتارى امروز و فردا كردند و هر روز مى‏گفتند فردا حركت مى‏كنيم تا يك روز هم مطلع شدند سپاه اسلام از تبوك بازگشته و نزديكيهاى مدينه است.اينان براى قبول شدن توبه خود به سرنوشت رقت بار و سختى دچار شدند و پس از محروميتهاى زيادى كه كشيدندـبه شرحى كه در صفحات آينده مى‏خوانيدـتوبه‏شان پذيرفته شد و زندگى عادى خود را از سر گرفتند.

البته افراد زياد ديگرى هم بودند كه در جنگ تبوك شركت نكردند،اما چون افراد منافق و بى‏ايمانى بودند پس از مراجعت رسول خدا(ص)به مدينه به نزد آن حضرت آمده و براى تخلف خود عذرها تراشيدند و سوگندها خوردند و پيغمبر اسلام مأمور شد در ظاهر عذر آنها را بپذيرد و به همان حال نفاق و بى‏ايمانى خودشان واگذارشان نمايد،اگر چه در پيشگاه خداى تعالى عذرشان مقبول نبود و توبه‏شان پذيرفته نشد.

رسول خدا(ص)على را در اين سفر همراه خود نبرد

براى نخستين بار بود كه پيغمبر خدا(ص)به على بن ابيطالب دستور داد در مدينه بماند و سرپرستى خانواده و خويشان او را به عهده بگيرد با اينكه در همه نبردها و سفرهاى قبلى على(ع)ملازم ركاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود و چون اين مطلب تازگى داشت بهانه‏اى به دست منافقان افتاد تا به ياوه سرايى بپردازند و هر كس پيش خود نوعى تفسير و تأويل كند و نسبت بهانه جويى به پيغمبر و يا على بن ابيطالب(ع)بدهند.

برخى تن پروران كه خود از ترس گرما و سختى،جمع‏آورى محصول را بهانه كرده و در مدينه مانده بودند گفتند:على هم از ترس گرما و دورى راه و مشكلات آن‏بهانه جويى كرده و همراه پيغمبر نرفته است و جمعى ديگر گفتند:حضور على در اين سفر بر پيغمبر سنگين و دشوار بوده و از اين رو پيغمبر براى بردن او بهانه‏جويى كرده و به عنوان سرپرستى خانواده و خويشان او را در شهر گذارده است.

اما پاسخى را كه پيغمبر خدا بعدا به على(ع)داد و علت اين كار را بيان فرمود به صورت رمز و كنايه پرده از روى اغراض پليد و نيتهاى فاسد و آلوده آنها برداشت و در همان سخنان،مقام على(ع)را تا سر حد خليفه بلافصل و جانشين واقعى خود بالا برد و با اين بيانى كه همه مورخين اهل سنت و محدثين آنها ذكر كرده‏اند،جلوى همه ياوه سرائيها را نيز گرفت.

مورخين مزبور مانند ابن هشام و طبرى و ابن اثير و ديگران و اهل حديث نيز مانند بخارى و ترمذى و نسايى و ديگران (1) با مختصر اختلاف و اجمال و تفصيل از راويان مختلف نقل كرده‏اند كه وقتى اين سخنان به گوش على بن ابيطالب(ع)رسيد اسلحه خود را برداشته و به دنبال پيغمبر(ص)آمد و در«ثنية الوداع»يا«جرف»به آن حضرت رسيده و سخن منافقان را به رسول خدا(ص)عرض كرد.

و در برخى از نقلها است كه خود على(ع)نيز به عنوان استفسار از اين ماجرا عرض كرد:

«أما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى»؟[آيا خوشنود نيستى كه مقام و منزلت تو نسبت به من همانند مقام و منزلت هارون نسبت به موسى باشد؟جز آنكه پس از من پيغمبرى نيست.]و بدين ترتيب يك سند مسلم و قطعى را براى خلافت بلافصل و جانشينى على(ع)پس از خود بيان فرمود و جز مقام نبوت همه مقامهاى ديگرى را كه هارون پس از موسى (ع)داشت يعنى مقام خلافت و وصايت و وزارت و برادرى،همه را براى على(ع)پس از خود اثبات فرمود،و ضمنا با بيان بالا يعنى جمله«ان المدينة لا تصلح الا بى او بك»فهماند كه منافقان و دشمنان اسلام در كمين و فرصت هستند تا در اين موقعيت حساس يعنى پس از فتح مكه و سركوبى تمام دشمنان و تسليم قبايل ديگر،در غياب من ضربه خود را به مدينه بزنند و تنها كسى كه مى‏تواند غيبت مرا در مدينه جبران كند و جلوى اين توطئه را بگيرد و اساسا وجود او در مدينه مانع انجام نقشه و توطئه آنهاست تو هستى و مدينه در اين موقعيت جز به وجود من يا تو اصلاح پذير نيست و مصلحت نيست كه من و تو هر دو از مدينه خارج شويم!

على(ع)كه اين سخنان را شنيد و هدف پيغمبر را از اين دستور فهميد به مدينه بازگشت و به كار خود مشغول شد.