بهار در شعر مولانا
مولانا جلاالدین محمد بلخی
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گر غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ماطبل خانه عشق رااز نعره هاویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروزجان افشان کنیم
زنجیرها را بر دریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گران چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
آتش دراین عالم زنیم وین چرخ رابر هم زنیم
وین عقل پای برجانرا چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر گه پا به میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم تا آن کنیم
خامش کنیم و خاموشی هم مایه ی دیوانگیست
این عقل باشد آتشی در پنبه اش پنهان کنیم
شعر در مورد بهار از جامی
بگشای نقاب از رخ باد بهاران
شد طرف چمن بزمگه باده گساران
شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند
رو سوی تماشای چمن لاله عذاران
در موسوم گل توبه ز می دیر نپاید
گشتند در این باغ و گذشتند هزاران
بین غنچه ی نشکفته که آورد به سویت
سر بسته پیامی ز دل سینه فکاران
صائب تبریزی شاعر اندیشه های ناب در مورد بهار میگوید
بیا تازه کن ایمان به نو بهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از شاخسار اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آتشکار امروز
چمن چنان به صفاشدکه هرنهالی را
توان کشید به آغوش جای یار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر "صائب"
چو غنچه سر از گریبان برون آر امروز
بزرگ مرد معاصر شعر فارسی ملک الشعرا در وصف بهار میگوید
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته درود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لولوپاشدهمی به سمین خود
به هر در نگری شادی بزد در دل
به هر که بر گذری اندهی کند بدرود
یکی است شادبه سیم ویکی است شادبه زر
یکی است شادبه چنگ و یکی است شادبه رود
همه به چیزی شادند و خرم اند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
شاعر شوریده دل محمد حسین شهریار در آرزوی آمدن یار در بهار نشسته و چینن میگوید:
بی تو ای دل نکند لاله به بهار آمده باشد
ما دراین گوشه ی زندان وبهارآمده باشد
نکند بی خبر از ما به در خانه ی پیشین
به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد
ز دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد
یار کو رفته به قهر از سرما هم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یارآمده باشد
شهریاراین سر وسودای تودانی به چه ماند
روزروشن که به خواب شب تارآمده باشد
مهدی اخوان در باره شور و هلهله بهار میسراید:
اردوی بهاران چو کاروانها به شکوه در آمدبه بوستانها
مرغان سفر کرده بازگشتند آسوده ز سرما به آشیانها
سر خوش ز نشاط بهار بنگر مرغابیکان را به آبدانها
بس لاله روشن به دشت دیدم مشکین به یکی خالشان میانها
گر چشم گشایی به هرکناری از جشن بهاران بود نشانها
فروغ فرخزاد از دید دختری تنها در کنارپنجره با چه زیبایی خاصی بهار و جلوه ی دو باره ی طبیعت را به تصویر میکشد و تکاپو در فرا رسیدن بهار را از زبان همه باز گو می کند:
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هرچه طالبی به خد می خرم ز تو
بر شاخ لخت و عور درختی شکو فه ای
با نازمی گشود دوچشمان بسته را
مرغی میان سبزه ز هم باز می نمود
آن بالهای کوچک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز انوار خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزیدونسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی امید از او
خندید باغبان که سر انجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم