انسان كامل (مطلوب) از ديدگاه اسلام و روانشناسى

توجه به انسان كامل - انسانى كه معيارى براى افراد انسانى باشد - سابقه‏اى بس ديرينه دارد. در سير تاريخ، آدمى هميشه به دنبال انسان كامل بوده است و شايد در همين جستجو بوده كه گاه موجودات ماوراء الطبيعى و رب النوعها و گاه قهرمانان افسانه‏اى و اساطيرى; و زمانى هم شخصيتهاى برجسته تاريخ را به عنوان انسان كامل مطرح كرده است. در هر يك از فرهنگها و مكاتب فكرى وفلسفى و آيينها و مذاهب، ردپايى از انسان كامل را مى‏يابيم. بودا، كنفوسيوس، زردشت، عيسى(ع) وحضرت محمد(ص)، افلاطون، ارسطو، متصوفه، عرفا و همچنين برخى از روانشناسان معاصر، سخن از انسان كامل يا مطلوب به ميان آورده‏اند (با نامهاى مختلف: آزاده، فيلسوف، انسان بزرگوار، شيخ و پير، ابر انسان، خليفه‏الله، انسان به فعليت رسيده و...). شايد بتوان گفت ريشه گرايش به انسان كامل، ميل به كمال در درون آدمى است و همچنين دورى از نقص و ضعف و حقارت است. بنا به قول آدلر، دورى از احساس كهترى، از نيازهاى اساسى آدمى است; و نيز مى‏توان گفت: منشا آن در انديشه «خداگونه بودن انسان‏» است كه هم در تفكرات دينى و هم فلسفى وجود دارد.

اگر چه بررسى جامع موضوع «انسان كامل‏» كه در حقيقت موضوعى ميان رشته‏اى است (حداقل مشترك ميان فلسفه، روانشناسى و اخلاق)، نيازمند فراغ بال و جمع مساعى انديشمندان عديده است; اما در اين جستار با نگاهى گذرا به پيشينه تاريخى اين موضوع، تعريف وتحديد آن، بررسى تحليلى و تطبيقى آن را از زاويه‏اى محدود (ديدگاه روانشناسى و اسلام) در دو بخش پى‏مى‏گيريم.

اهميت مقام انسان از نظر هر متفكرى مربوط به جهان بينى و روانشناسى اوست. بدين معنا، فيلسوفى كه مادى است و به انسان از ديدگاه امور مادى و روابط سياسى و قوانين حاكم بر ماده مى‏نگرد، او را موجودى سلطه‏جو، وطالب هرج و مرج دانسته است; مثلا «هابز» مى‏گفت: «انسان براى انسان، گرگ است‏»; اما كسانى كه انسان را از جنبه معنوى و ملكوتى مى‏نگريسته‏اند، او را به درجه‏اى والا مى‏دانسته‏اند كه مانند «اسپينوزا» مى‏گفته‏اند: «انسان براى انسان، خداست‏».

يكى از اصول عمده انسانشناسى را در نيمه قرن پنجم ق. م «پروتاگوراس‏» يونانى بيان كرد: «انسان معيار همه اشياست‏» و سقراط، اصل «خودت را بشناس‏»، مقدمه تعاليم خود قرار داد. انسان، جهان و خدا، موضوعات عمده تفكر غربى را از آغاز تاريخ مكتوب آن تشكيل مى‏داده است. در قرون وسطى با الهام از انديشه مسيحى، پايگاه انسان عبارت از اين بود كه «انسان يكى از مخلوقات خداست‏» و بايد انديشه و كردار او چنان سامان يابد كه تفوق ارزشهاى دينى را منعكس نمايد. دانش انسانشناسى گرچه به صورت مستقل نبوده، ولى در بخشى از «كلام‏» كه در آن از سقوط و هبوط انسان بحث مى‏شد و امكان نجات او را به توفيق الهى و از طريق فدا شدن مسيح(ع) مطرح مى‏كرد، قرار داشت.

در طول قرن نوزدهم، چارچوب مادى و معنوى تمدن قديم، تحت‏تاثير انقلاب صنعتى و انقلابهاى سياسى در هم شكست. ماكس استيرنر، كركگور و نيچه، هر كدام يك نوع فردگرايى افراطى عرضه كردند. اگرچه مفهوم شخص نزد آنها تا حدى جهت‏گيرى منفى داشت، ولى مفهوم شخص‏گرايى در قرن بيستم (با الهام از همان فردگرايى قرن نوزدهم) مى‏كوشد تصورى مثبت‏باشد و اجزاى تشكيل دهنده انسان را به هم بپيوندد. «شخص‏» بيش از آنكه بكوشد يك منش استثنايى پيامبرانه نمايش دهد، عبارت از مجموعه‏اى از ارزشهاست كه هر انسانى را مى‏سازد. همين امر يكى از تفاوتهاى مهم انسانشناسى شرق و غرب است. در كشورهاى شرقى، تاكيد بر وجود فردى، غالبا نوعى خطا و گناه تلقى مى‏گردد و نجات يا آزادى را در انكار فرديت و محو كامل نفس در ذات نيستى مى‏توان يافت. در مقابل، «گوته‏» آلمانى مى‏گفت: «كيفيت‏يك شخصيت‏به تنهايى مى‏تواند سعادت آدميان را تضمين كند». در انسانشناسى فلسفى، فرد انسانى موضوع ارزشها به شمار مى‏رود; ولى ساختارگرايى اشتراوس، انديشه اصالت جمع افرادى چون ماركس، و روان‏پژوهى بيمارگونه فرويدى، همگى جرياناتى هستند كه انسانشناسى فلسفى را تهديد كردند. در اين علوم، انسان نه به عنوان فاعل، بلكه به عنوان منفعل و موضوع تركيبات انديشه‏ها عرضه گرديده است; ولى در مقابل، انسانشناسى فلسفى، تاكيد دارد كه هر موجود انسانى -على‏رغم همه تاثرات داخلى و خارجى- بايد مسئوليت وجود خود را مسلم فرض كند. اين علائق در پديدارشناسى معاصر، كه از «ادموند هوسرل‏» آلمانى و شاگردش «ماكس شلر» الهام گرفته است ديده مى‏شود. در نظر آنها، شعور شخصى عبارت از پيوستن به اصل و غايت‏حقيقت عينى است. اصالت وجود «كارل ياسپرس‏»، «برديانف‏»، «مارتين هايدگر»، «گابريل مارسل‏»، «موريس مولو پونتنى‏» و «ژان پل سارتر»، براى شعور شخصى به عنوان منشا همه تعهدات عينى انسان، تقدم قائل مى‏شود.

انسان به عنوان خلاق فرهنگ و متاثر از فرهنگ است; عالم عينى -كه هر انسانى زندگانى روزمره خود را در آن به سر مى‏برد- با نمادهايى نمايش داده مى‏شود كه خاص اجتماع ويژه‏اى در زمان ويژه از تاريخ آن است. بنابراين براى انسانشناس، انسانيت محصول همه تاريخ و فعاليت‏حال و گذشته انسان است. «جامعه‏شناسى معرفت‏» نيز پيش‏بينى مى‏كند كه هر فرد موجود، زندانى فضاى فرهنگى است كه در آنجا بهم رسيده است. البته اين درست است كه انسان محصول فرهنگ است، ولى اين نيز به همان اندازه درست است كه فرهنگ هم به وسيله انسانها پيدا شده است و اين دو حقيقت در تعامل با يكديگر، همديگر را توازن مى‏بخشند.

بنابراين مى‏توانيم به طور خلاصه اصول عمده انسانشناسى فلسفى اوايل قرن بيستم را به عنوان زيرساخت فكرى روانشناسان انسانگرا كه انسان كامل را توصيف كرده‏اند، چنين برشماريم:

1 - انسانى است كه از آسمان به زمين آمده و زمينى شده است.

2 - انسانى است كه در ميان جانوران ديگر و در كنار آنهاست.

3 - اين انسان، داراى شرافت و عظمت است.

4 - موجودى خردمند و فرهنگى است كه در تعامل با فرهنگ ساخته مى‏شود.

5 - هر انسانى‏يك‏شخص‏و موجودمنحصر به‏فرد است.

اصطلاح «انسان كامل‏» اگرچه به اين صورت در متون اوليه اسلامى (آيات و روايات) استعمال نشده است، ولى با اشاره‏اى به معناى لغوى آن مى‏توانيم سابقه استعمال آن را در فرهنگ اسلامى ريشه‏يابى كنيم; كمل: الكمال التمام; كمل: الكاف والميم واللام اصل صحيح يدل على تمام الشى‏ء يقال: كمل الشى‏ء وكمل فهو كامل اى تام; كمل: در ذات و صفات (هر دو) استعمال مى‏شود،كمل الشى‏ء كمالا وكمولا انجام يافت و تمام شد اجزاى آن چيز; كامل: درست و راست‏شده مقابل ناقص، بى‏كسر و نقصان و... كتب لغت ديگر نيز قريب به همين معنا گفته‏اند. بنابراين معناى لغوى آن، يعنى كسى كه در انسانيت تام و تمام باشد و هيچ نقصى نداشته باشد.

منشا و سرچشمه اين اصطلاح، قرآن و احاديث مروى از معصومين است و اگرچه معناى آن همواره ملحوظ نظر عرفا بوده است، شايد بتوان از موارد نادر استعمال آن، از رساله قشيريه نام برد كه مى‏گويد: بايزيد بسطامى (م 261) از «انسان كامل تام‏» ياد مى‏كند و مى‏گويد عارف پس از فناى در ذات الهى به اين مقام مى‏رسد. نخستين بار «محيى الدين بن عربى‏» اين اصطلاح را رايج مى‏كرد و اصولا هر فص از «فصوص‏الحكم‏» او مشتمل بر بحث در مورد يكى از انبيا يا انسانهاى كامل است، و نيز در ساير آثار خود خصوصا «فتوحات مكيه‏» اصطلاح «انسان كامل‏» را به كار مى‏برد; «انسان كامل كسى است كه به نظر عرفا به عالى‏ترين مقامات معنوى رسيده، جامع جميع عوالم الهيه و كونيه گرديده است، مجلاى تمام‏نماى همه صفات وكمالات الهيه و بالاخره خليفه خداوند بر روى زمين وحجت اوست...». «عزيزالدين نسفى‏» نيز چنين تعبير مى‏كند: «انسان كامل آن باشد كه در شريعت و طريقت وحقيقت تمام باشد... انسان كامل آن است كه او را چهار چيز به كمال باشد: اقوال نيك، افعال نيك، اخلاق نيك ومعارف‏».

بنابراين انسان كامل مورد نظر، مرتبه‏اى متوسط از كمال انسان است كه فراتر از بهنجارى و فروتر از آن حد اعلى و غايت قصواى انسانيت است كه براى جلوگيرى از خلط اصطلاحات، در اينجا تعبير «انسان مطلوب‏» را انتخاب مى‏كنيم و آن را به طور قراردادى چنين تعريف مى‏كنيم: انسانى كه حداكثر سرمايه‏ها و نيروهاى بالقوه خود را در جهت مثبت عليت‏بخشيده است. البته بديهى است كه اين مرتبه كمال يك طيف و يك مسير است نه يك نقطه. با اعتراف به وجود ابهاماتى در اين تعريف، صرفا براى آنكه حيطه موضوع بحث در تعاطى و محاوره بين روانشناسى و اسلام روشن باشد، اين تعريف ارائه گرديد.