حکایت های شرین و پند امیر - 6
دقوقی
دقوقی یک درویش بسیار بزرگ و با کمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر وسفر میگذراند.و بندرت دو روز در یکجا توقف میکرد. بسیار پاک و دیندار و با تقوی بود. اندیشهها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با اینهمه بزرگی و کمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانه خدا بود و یک لحظه از جست و جو باز نمیایستاد. سالها بدنبال انسان کامل میگشت. پابرهنه و جامه چاک، بیابانها ی پر خار و کوههای پر از سنگ را طی میکرد و از اشتیاق او ذره کم نمیشد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظره عجیبی روبرو شد. او داستان را چنین تعریف میکند:
" ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم،که شعله آنها تا اوج آسمان بالا میرفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟چرا مردم این نور عحیب را نمیبینند؟درهمین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان میرسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظره عجیبتری دیدم. دیدم که هر کدام از آن هفت مرد به صورت یک درخت بزرگ با برگهای درشت و پراز میوههای شاداب و شیرین پیش روی من ایستادهاند. از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از کنار این درختان میگذرند ولی آنها را نمیبینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یکی شدند. باز دیدم که هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستادهاند.گویی نماز جماعت میخوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز میخواندند، میایستادند، در برابر خدا خم و راست میشدند و پیشانی بر خاک میگذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشکیل دادند. از حیرت درمانده بودم. چشمانم را میمالیدم، با دقت نگاه کردم تا ببینم آن ها چه کسانی هستند؟ نزدیکتر رفتم و سلام کردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از کجا میدانند؟ چگونه مرا میشناسند؟ من در این فکر بودم که آنها فکر و ذهن مرا خواندند. و پیش از آنکه بپرسم گفتند: چرا تعجب کردهای مگر نمیدانی که عارفان روشن بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را میدانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی. من قبول کردم".
نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موجهای متلاطم دریا افتاد. دید در میانه امواج بزرگ یک کشتی گرفتار شده و توفان، موجهای کوهپیکر را برآن میکوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را میآورد. مسافران کشتی از ترس فریاد میکشیدند. قیامتی بر پا شده بود. دقوقی که در میان نماز این ماجرا را میدید، دلش به رحمآمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا کرد. و با زاری و ناله از خدا خواست که آنها را نجات دهد.خدا دعای دقوقی را قبول کرد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم میپرسیدند: چه کسی در کار خدا دخالت کرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر کدام گفتند: من برای مسافران دعا نکردم. یکی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران کشتی دعا کرد و خدا هم دعای او را اجابت کرد.
دقوقی میگوید:" من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه میگویند. اما هیچکس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اکنون سالهاست که من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافتهام.
دزد دهل زن
دزدی در نیمه شب, پای دیواری را با کلنگ میکَنَد. تا سوراخ کُنَد و وارد خانه شود. مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی برد صدای تق تق کلنگ را میشنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ میکند. گفت: ای مرد تو کیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه کار میکنی در این نیمه شب؟
دزد گفت: دُهُل میزنم. مرد گفت: پس کو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را میشنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون میآید.
رقص صوفی بر سفره خالی
یک صوفی, سفرهای دید که خالی است و از درخت آویزان است. صوفی شروع به رقص کرد و از عشق نان و غذای سفره شادی میکرد و جامه خود را میدرید و شعر میخواند: "نانِ بینان, سفره درد گرسنگی و قحطی را درمان میکند". شور و شادی او زیاد شد. صوفیان دیگر هم با او به رقص درآمدند هوهو میزدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بیهوش افتادند. مردی پرسید. این چه کار است که شما میکنید؟ رقص و شادی برای سفره بینان و غذا چه معنی دارد؟ صوفی گفت: مرد حق در فکر "هستی" نیست. عاشقانِ حق با بود و نبود کاری ندارند. آنان بی سرمایه, سود میبرند. آنها , "عشق به نان" را دوست دارند نه نان را. آنها مردانی هستند که بیبال دور جهان پرواز میکنند. عاشقان در عدم ساکناند. و مانند عدم یک رنگ هستند و جانِ واحد دارند.
استر و اشتر
استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشک یا تر همیشه به زمین میافتم ولی تو به راحتی میروی و به زمین نمیخوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید کرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.
شتر گفت: دو علت در این کار هست: اول اینکه چشم من از چشم تو دوربینتر است و دوم اینکه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه میکنم، وقتی بر سر کوه بلند میرسم از بلندی همه راهها و گردنهها را با هوشمندی مینگرم. من ازسر بینش گام بر میدارم و به همین دلیل نمیافتم و براحتی راه را طی میکنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را میبینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی.
خواندن نامه عاشقانه در نزد معشوق
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامهها را برای چه کسی نوشتهای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشستهام و آمادهام تو میتوانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، میدانم من الآن در کنار تو نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس میکردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق میگوید: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان مینشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن. در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
مسجد مهمان کش
در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن میگذاشت، کشته میشد. هیچکس جرات نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد میشد در همان دم در از ترس میمرد. کم کم آوازه این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد. تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمانکش است. مگر نمیدانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: میدانم، میخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرتزده گفتند : مگر از جانت سیر شدهای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمیشود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نکرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز کشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناکی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای کسی که وارد مسجد شدهای! الآن به سراغت میآیم و جانت را میگیرم. این صدای وحشتناک که دل را از ترس پاره پاره میکرد پنج بار تکرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اکنون وقت آن رسیده که من دلاوری کنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم کنم. برخاست و بانگ زد که اگر راست میگویی بیا. من آمادهام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شکست. از هر گوشه طلا میریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون میبرد و در بیرون شهر درخاک پنهان میکرد و برای آیندگان گنجینه زر میساخت .
درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
خرگوش پیامبر ماه
گلهای از فیلان گاه گاه بر سر چشمه زلالی جمع میشدند و آنجا میخوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار میکردند و مدتها تشنه میماندند. روزی خرگوش زیرکی چاره اندیشی کرد و حیلهای بکار بست. برخاست و پیش فیلها رفت. فریاد کشید که : ای شاه فیلان ! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد که این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این ببعد کنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم کرد. نشان راستی گفتارم این است که اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید که این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.
پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین که پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید که حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس کشید و بقیه فیلها به دنبال او از چشمه دور شدند.
زن بد کار و کفشدوز
روزی یک صوفی ناگهانی و بدون در زدن وارد خانه شد و دید که زنش با مرد کفشدوز در اتاقی دربسته تنهایند و با هم جفت شدهاند. معمولا صوفی در آن ساعت از مغازه به خانه نمیآمد و زن بارها در غیاب شوهرش اینکار را کرده بود و اتفاقی نیفتاده بود. ولی صوفی آن روز بیوقت به خانه آمد. زن و مرد کفشدوز بسیار ترسیدند. زن در خانه هیچ جایی برای پنهان کردن مرد پیدا نکرد، زود چادر خود را بر سر مرد بیگانه انداخت و او را به شکل زنان درآورد و در اتاق را باز کرد. صوفی تمام این ماجرا را از پشت پنجره دیده بود، خود را به نادانی زد و با خود گفت: ای بیدینها! از شما کینه میکشم ولی به آرامی و با صبر. صوفی سلام کرد و از زنش پرسید: این خانم کیست؟ زنش گفت: ایشان یکی از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بیگانهای ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفی گفت : ایشان از ما چه خدمتی میخواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: این خانم تمایل دارد با ما قوم و خویش شود. ایشان پسری بسیار زیبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببیند و برای پسرش خواستگاری کند، اما دختر به مکتبخانه رفته است. صوفی گفت: ما فقیر و بینوا هستیم و همشان این خانواده بزرگ و ثروتمند نیستیم، چگونه میتوانیم با ایشان وصلت کنیم. در ازدواج باید دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست میگویی من نیز همین را به خانم گفتم و گفتم که ما فقیر و بینوا هستیم؛ اما او میگوید که برای ما این مساله مهم نیست ما دنبال مال وثروت نیستیم. بلکه دنبال پاکی و نیکی هستیم. صوفی دوباره حرفهای خود را تکرار کرد و از فقیری خانواده خود گفت. زن صوفی خیال میکرد که شوهرش فریب او را خورده است، با اطمینان به شوهرش گفت: شوهر عزیزم! من چند بار این مطلب را گفتهام و گفتهام که دختر ما هیچ جهیزیهای ندارد ولی ایشان با قاطعیت میگوید پول و ثروت بی ارزش است، من در شما تقوی و پاکی و راستی میبینم.
صوفی، رندانه در سخنی دو پهلو گفت: بله ایشان از همه چیز زندگی ما باخبرند و هیچ چیز ما بر ایشان پوشیده نیست. مال و اسباب ما را میبیند و میبیند خانه ما آنقدر تنگ است که هیچ چیز در آن پنهان نمیماند. همچنین ایشان پاکی و تقوی و راستی ما را از ما بهتر میداند. پیدا و پنهان و پس و پیش ما را خوب میشناسد. حتماً او از پاکی و راستی دختر ما هم خوب آگاه است. وقتی که همه چیز ما برای ایشان روشن است، درست نیست که من از پاکی وراستی دخترم بگویم و از دختر خود تعریف کنم!!
تشنه صدای آب
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
شاهزاده و زن جادو
پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب دید که پسرش مرده است، وحشتزده از خواب برخاست، وقتی که دید این حادثه در خواب اتفاق افتاده خیلی خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادی بیداری تعبیرکرد؛ اما فکر کرد که اگر روزی پسرش بمیرد از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوهای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانوادهای پاک نژاد و پارسا پیدا کرد، اما این خانواده پاک نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت میکرد. اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همین زمان یک زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغییر داد که شاهزاده همسر زیبای خود را رها کرد و عاشق این زن جادوگر شد. جادو گر پیر زن نود سالهای بود مثل دیو سیاه و بد بو. شاهزاده به پای این گنده پیر میافتاد و دست و پای او را میبوسید. شاه و درباریان خیلی نارحت بودند. دنیا برای آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشکان زیادی کمک گرفت ولی از کسی کاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادو بیشتر میشد، یکسال شاهزاده اسیر عشق این زن بود. شاه یقین کرد که رازی در این کار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و از سوز دل دعا کرد. خداوند دعای او را قبول کرد و ناگهان مرد پارسا و پاکی که همه اسرار جادو را میدانست، پیش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین کار به اینجا آمدهام. هرچه میگویم خوب گوش کن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در کنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و کلنگ باز کن، تا به یک ریسمان برسی. آن ریسمان گرههای زیادی دارد. گرهها را باز کن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همه کارها را انجام داد. به محض اینکه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت. و به کاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر کشور جشن گرفتند و شادی کردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز کرد و زن جادو نیز از غصه، دق کرد و مرد.
پرده نصیحتگو
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
مور و قلم
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میکند. نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا میدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک میگیرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو میکردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانهتری میداد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بیخبر میشود. تن لباس است. این نقشها را عقل آن مرد رسم میکند.
مولوی در ادامه داستان میگوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمیدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانیها و خطاهای دردناکی انجام میدهد.
مرد گِلخوار
مردی که به گل خوردن عادت داشت یک بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلکاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبکتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول میکنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوه دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بکش.
بقال گل را در کفّه ترازو گذاشت و شروع کرد به شکستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را میشکست، به ظاهر کار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو میخورد و میترسید که بقال او را ببیند، بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان میداد که ندیده است. و با خود میگفت: ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من میدزدی ولی از پهلوی خودت میخوری. تو از فرط خری از من میترسی، ولی من میترسم که توکمتر بخوری. وقتی قند را وزن کنیم میفهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که بک دانه دل خوش میکند ولی همین دانه او را به کام مرگ میکشاند.
دزد و دستار فقیه
یک عالم دروغین، عمامهاش را بزرگ میکرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانایی بنظر بیاید. مقداری پارچه کهنه و پاره، داخل عمامه خود میپیچید و عمامه بسیار بزرگی درست میکرد و بر سر میگذاشت. ظاهر این دستار خیلی زیبا و پاک و تمیز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه کهنه و پاره. یک روز صبح زود او عمامه بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه میرفت. غرور و تکبر زیادی داشت. در تاریکی و گرگ و میش هوای صبح، دزدی کمین کرده بود تا از رهگذران چیزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامه بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زیبا و بزرگی! این دستار ارزش زیادی دارد. حمله کرد و دستار را از سر فقیه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقیهنما فریاد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز کن اگر در آن چیز ارزشمندی یافتی آن را ببر. دزد خیال میکرد که کالای گران قیمتی را دزدیده و با تمام توان فرار میکرد. حس کرد که چیزهایی از عمامه روی زمین میریزد، با دقت نگاه کرد، دید تکه تکههای پارچه کهنه و پاره پارههای لباس از آن میریزد. با عصبانیت آن را بر زمین زد و دید فقط یک متر پارچه سفید بیشتر نیست. گفت: ای مرد دغلباز مرا از کار و زندگی انداختی .
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۲ ساعت ۲:۳ ب.ظ توسط تیمورشاه الفت
|