مخفی بدخشی

 

 مخفی بدخشی لقب او، و نامش سید نسب یا بیگم نسب است. وی در سال 1258 هجری شمسی در ساحه قره قوزی در شهر فیض آباد ولایت  چشم به جهان گشود.

مخفی بدخشی از شاعران  فارسی دری گوی زنان  در افغانستان بود که  دانش و معلومات عمومی را به‌گونه مخفی و به ‌دور از نظر سیاسیون وقت از بزرگان و آگاهان خانواده خویش فرا گرفت. وی معاصر شاعر زن ایرانی فروغ فرخزاد است

نیاکان مخفی بدخشی از امیران محلی بدخشان بودند و خانواده‌اش در روزگار پادشاهی امیر عبدالرحمن خان از بدخشان به قندهار تبعید شدند

مخفی بدخشی از سن 16 سالگی به کمک برادرش به شعر وشاعری روی آورد ودر سن 84 سالگی درقریه قره قوزی حومه شهر فیض آباد بدون اینکه ازدواج کند جهان فانی را وداع گفت.

میرمحمودشاه بدخشی ازحکام محلی آنزمان که شخصی فاضل و هنر دوست بشمار میرفت ، بود. وی تحصیلات ابتدایی را نزد پدرش به اتمام  رسانید، وبا امکان که در دست داشت به فراگیری ادبیات و علوم دینی پرداخت مخفی بدخشی در سننین نوجوانی به سرودن  اشعارزیبا و دلنشین آغاز نمود و دیری نگذشته بود که در عرصه شاعری صاحب نام  شد  . مخفی بیشترین اشعارش را در محله بنام قره  قوزی که همانجا نیز زندگی مینمود، سروده است وی تن به ازدواج نداده و بیشترین دوران عمرش  را در معیت خانواده اش در حالت تبعید سیاسی در شهرهای کابل، جوزجان و قندهار دردوره  امیرعبدالرحمن خان بسر برد. ازجمله شاعره هاي معاصر ا ست

در خرد سالي وي ، پدر در ميگذرد و هشت ساله است  که با برادران به قندهار و کابل تبعيد مي گردد و دوران آوارگي وي آغاز مي گردد و در جواني نامزد ش (سيد مشرب شاه) را که محبوب وي وپسر عموي اوست از دست مي دهد و اندوه ديگري بر غم هايش افزون مي گردد.در روزگار امير حبيب الله خان ، رخصت بازگشت را به زادگاهش باز مي يابد و تمام زندگاني را در همان روستاي قره قوزي به سر مي برد و ميسرايد. ديوان شعرهايش را پنج هزار نوشته اند  امادر ديواني   که از مخفي در کابل چاپ شده است. 

مخفی بیشترین اشعارش را در محله ‌ای بنام قره ‌قوزی که همان‌جا نیز زندگی می‌نمود، سروده ‌است. وی ازدواج نکرد و بیشتر عمر خود را در کنار خانواده‌اش در حالت تبعید سیاسی در شهرهای کابل و قندهار در دوره امیرعبدالرحمن خان به ‌سر برد.

مخفی دختر مردی است به نام میرمحمودشاه بدخشی (میر محمود عاجز) بود که او نیز شاعر بوده و کتابی هم به نام چارباغ بدو منسوب است که اینک در دست نیست. برادران مخفی، میر محمد غمگین و میر سهراب سودا هم، شاعر بوده‌اند. بالاخره مخفی بدخشی بعد از چهل سال آوارگی و تعبید در قندهار، کابل و جوزجان دو باره به زادگاهش شهر فیض آباد برگشت و به عمر 84 سالگی در سال 1342 وفات نمود.

مخفی بدخشی که در خانواده اورا بیگم نسب میخواندند، یکی از بزرگان بدخشان زمین و به نسبتی نیز از زنان بزرگ سمنگان باستانی و بطریقی هم یک بانوی شاعر وشاعر بانوی قندهاری دانسته میشود.

شاه عبدالله بدخشي مؤلف کتاب (قاموس بعضي از زبانها ولهجه هاي افغانستان)  در پاسخ گرد آورندۀ ديوان شاعر که تصويري از مخفي تقاضا کرده بود ؛ مي نوسد:

« از اين که در بارۀ عکس وي نوشته کرده بودي ؛ تا حال در مطبوعات ما عکس برداري زنها معمول نيست .زينهار هوش کني که دنبال اين کار نگردي که مخفي حاضر نمي شود عکس بگيرد...شما عکس وي را خواستيد من حتي نتوانستم نام اصلي آن را پرسان کنم. »

آثار او زیر عنوان لعل ‌پاره‌ ها در مجله کابل به چاپ رسیده‌است. پارکی زنانه و لیسه عالی مخفی در بدخشان و لیسه مخلی در شهر کابل  نیز به نام او نام‌ گذاری شده‌است.

 

نمونه اشعار مخفی بدخشی

 

 شاکر بخت خود و بخت بدور ازجاهم            زاده دامن میرافسرو نسل شاهم
گرچه دور ازوطنم لیک قریبم بشما               هم ازآن دیده تر درسحر و بیگاهم
مادر مادر من دختر "شاه محمود               لیک من عاجزه کوچک آن درگاهم
که خبر میبرد ازمن به "ولی آگه "               ره نشین ره آزادی و  انــــدر راهم
مادر دهر که مارا بغمش پروردست              آه میگیریم و مینالم و این خرگاهم
دور بیداد به پایان برسانید یــاران                ورنه در آیینه خویش چوبرگ کاهم
قندهار آمده ام زاده تشقر غانم                      مخفی ملک بدخشانم و اندرچاهم 

 

غزل مخفی

ترک شوخم غم هجران نکشيده ست هنوز 

آه مشتاق به گوشش نرسيده ســــت هنوز

نوزيده ست صبا بر سر زلفش گســــتاخ  

چشم آيينه رخش سير نديده ســــت هنوز

جوش خـــــــط ،جلوه دهد حسن دلارايش را 

 سبزه بر گلشن رويش ندميده ســــت هنوز

کاش زاهد به ســــــــــر کوي تو آيـــــــد بيند  

باغ خلدي که شنيده ست و نديده ست هنوز

دل شيدا و تمنـــــــــاي  وصـــــــــالش مخفي    

 اين خياليست که در خواب نديده است هنوز

 

مخفی بدخشی

 ای چشم نيم مست ترا باشراب بحث

 دارد مه ی جمال تو با آفتاب بحث

 ازباغها برون کند ش بسته باغبان

 تا کرده با گل رويت گلاب بحث

 کج بحث عاقبت شود ازگفتگوخجل

 سنبل! بزلف يارترا نيست تاب بحث

 گرديده زان دروغ سيه روی نزد خلق

با طرۀ توداشت مگرمشک ناب بحث

آنها که گفتگو به سراين جهان کنند

 چون کودکان کنند برای حباب بحث

هرگزبکام دل نرسيده است کس بدهر

 عاقل کجاکند به سراين سراب بحث

 زاهد مپرس مذهب رندان با ده خوار

 بنشين بکنج مدرسه کن با کتاب بحث

 

             آهسته

خط آمد بر رخت ای سیمنتن آهسته  آهسته
بیرون شد سبزه ات گرد چمن آهسته  آهسته
ببین ای باغبان گل کرد آن حرفی که دی  میگفت
نسیم صبح در گوش چمن آهسته  آهسته
بت نامهربانم  مهربان گردیده  میترسم
مبادا بشنود چرخ کهن آهسته  آهسته
بصد افسون چو طفلی را بفریبند با  شکر
دلم را برد انشرین سخن آهسته  آهسته
فدایت جان من قاصد چو بردی نامه ام  سویش
زبانی هم بگو احوال من آهسته  آهسته
خوشا سیر بهارقندهار و دوستان با  هم
که میگشتیم در گرد چمن آهسته  آهسته
نبودی گر سر آزردن مخفی چرا  گفتی
سخن با مدعی در انجمن آهسته  آهسته

 

بشكن بشكن
زنورشمع من بزم رقيبان روشن است امشب
شرار آه من برانجمن آتش افكن است امشب
چنان گمگشته خوابم درفراق چشم جادويش
كه هرمژگان بچشمم همچو نيش سوزن است امشب
سزد گرمهرو مه برچرخ خون گريند ازين ماتم
كه صيد خاطر اورا شب جان كندن است امشب
تو اي قمري مزن كوكو به پيش قد دلجويش
كه سرو تو غلام سروآزاد من است امشب
شكستي زلف مشكين را شكست افتاد در دلها
فدايت جان مشتاقان چه بشكن بشكن است امشب
لباس سرخ دربركرده بهر قتل مشتاقان
توهم آماده باش ايدل شب خون خوردن است امشب
بگو اين فرد خوش را ازشجاع الملك اي مخفي
كه تيرآه من برچرخ ناوك افكن است امشب

چهار بتی ها مخفی

فدايت جان من قاصد چوبردي نامه ام سويش      

 زباني هم بگو احوال من آهســــــته آهســــــته

نبودت گر ســــــــر آزردن مخفي چــرا گفتي     

 سخن با مدعي در انجمن آهســـــته آهســـــته

                       ******

بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد
کور به، چشمی که لذت‌ گیر دیداری نشد
صد بهار آخر شد و هر گل به فرقی جا گرفت
غنچه باغ دل ما زیب دستاری نشد

                       ******

 اگر بـــــه پيش تو جـانـــــا مرا گناهي هست      

چه غم که زلف دوتاي تو عذرخواهي هست

به خاک ديد مرا قاتل و بــــــه حسرت گفت    

هنــــــــــــوز در کفنش بوي آشنايي هست

                       ******

                 رباعي

فرياد که از جهان پر ارمان رفتم 

يک گل نگرفته زين گلستان رفتم

نکشاده لبي به خنده از جور فلک  

با داغ دل و ديـــــــدۀ گريان رفتم