فلسفهي اجتماعي چيست
فلسفهي اجتماعي چيست؟
مثلاً آيا عمل مجازات اظهار انگيزههاي ابتدايي براي قصاص و انتقام است و بنابراين مجرمان بايد آن را تحمل كنند؟ يا به عنوان تنبّه و بازداشتن خطاكارِ بالقوه است؟ يا بايد براي اصلاح مقصر و مجرم باشد و او را به سلامت اخلاقي و تعادل برگرداند و وي را دوباره تربيت كند تا عضو مفيدي براي جامعهي خود گردد؟
اين نمونهها براي مجسم ساختن رشتهي وسيع تحقيق فلسفي كافي است، و در اينجا قلمرو اصلي فلسفهي اجتماعي مورد ملاحظه قرار گرفت. اخلاق و مسائل مربوط به نظريهي سياسي و دولت خود مباحث جداگانهاي را تشكيل ميدهند .
اكنون به آنچه براي بسياري كسان ذات حقيقي فلسفه است ميرسيم، زيرا مابعدالطبيعه (متافيزيك) با نظريات راجع به ماهيت بازپسين اشياء، و با واقعيت در برابر پديدار، سروكار دارد. در واقع فلسفه و متافيزيك غالباً بهطور مترادف به كار رفته است. از آنجا كه حصول يقين درمورد اين مسائل بسيار دشوار است، كلمهي متافيزيك در معرض آن است كه تفكر نظري محض يا نظريهي انتزاعي را به ذهن القاء كند. ليكن در تاريخ فلسفه جستجو براي تحصيل يقين دربارهي مسائل مابعدالطبيعه منشأ بسياري از مطالب جالب توجه و عميق و مهم بوده است. فلسفهي أوُلي يا مابعدالطبيعه شامل دو قلمرو اصلي است. يكي وجود شناسي، كه از هستي يا «وجود» بحث ميكند، و اين را ميپرسد كه «واقع و نفسالامر چيست؟» يا، چه چيز در نفسالامر وجود دارد، يعني براي وجود خود به ادراكات انساني وابسته نيست؟ آيا ماده مايهي نهايي و گوهر بازپسين هر چيزيست كه از آن تركيب يافته؟ يا دو گوهر اصلي وجود دارد، مادّه و روح، و آيا اينها با هم امتياز ذاتي دارند؟ نظام هايفلسفي برحسب يافتن راه حلهايي نسبت به چنين سؤالاتي، طبقهبندي شده است. قائل به اصالت صور و معاني (ايدئاليست) ذوات واقعيات را به معاني وصور، كه در علم و فكر موجود است، برميگرداند، و قائل به اصالت واقع (رئاليست) با عقل مشترك موافق است و واقعيت را مستقل از علم و ادراك ملاحظه ميكند. معتقد به وحدت وجود هر چيز را به يك ماده يا جوهر برميگرداند، و قائل به كثرت موجود به چند گوهر.
تقسيمات فرعي بيشماري نيز تحت هر يك از اين نظامها قرار دارد. ليكن خواننده را فعلاً نيازي به آشنايي با ايناصطلاحات تخصصي نيست. آنچه ارزش و اهميت دارد دليل و برهاناست. شعبهي اصلي ديگر مابعدالطبيعه بحث معرفت يا شناخت شناسي است. در اين مبحث اين مسائل مورد گفتگو است: «عقل انساني چه چيز را ميتواند به يقين بشناسد؟ چگونه عقيده از معرفت اختلاف دارد؟ در معرفت، ادراك حسي و عقل را هر يك چه سهمي است؟ آيا ما ميتوانيم به جزء تجربه و صورتهاي علمي خودمان دربارهي چيزهاي ديگر يقين حاصل كنيم؟ اگر ميتوانيم، چگونه ممكن است يقين داشته باشيم كه افكار و تصورات ما بهطور دقيق و با وفا نمايشگر آن چيزهاست؟ ليكن در گفتگو از اين مسائل كلي و انتزاعي و نظري دشوار است كه بحث مسلم و ثابت و با حدود قطعي و دقيق بكنيم. چه چيز واقعي است، و چه چيز ميتواند شناخته شود، و چه چيز منشأ حقيقت است، اينها سؤالاتي است كه نميتوان آنها را بهطور جداگانه مورد مطالعه قرار داد. در نظامهاي بزرگ مابعدالطبيعه مييابيم كه يك سؤال به سؤال ديگر منجر ميشود، و شاخههاي فلسفه شاخههاي يك درخت است.
مثلاً نويسندگان اخلاق به ندرت ميتوانند از اينكه مستغرق در بحث ما بعدالطبيعه شوند اجتناب كنند. «اخلاقِ» اسپينوزا مشتمل بر بسا آراي انتزاعي دربارهي جوهر و واقعيت و خدا و ديگر مفاهيم مربوط به مابعدالطبيعه است، در حالي كه تحليل كانت از تكليف و قانون اخلاقي در «انتقاد عقل عملي» با تحليل انتقادي پيشين او دربارهي معرفت پيوستگي و ارتباط دارد. همچنين «منطق» هگل اساس تفسير او درمورد حيات و تاريخ انساني است. پس لازم نيست كه بيش از اين به مطالعهي قسمتهاي فلسفه بپردازيم. نكتهاي كه يكبار ديگربايد مورد تأكيد قرار گيرد آن است كه فلسفه روشي است براي تحرّي حقيقت، روشي دربارهي تفكر انتقادي، كه نوعاً با روش علم مغاير و مختلف نيست، بلكه موضوع آن كليتر و وسيعتر و ثابتتر است و بيشتر با حقيقت نهايي سروكار دارد. فهميدن طرح نهايي اشياء و طبيعت انسان، و جهان و خدا از طريق تحليل و تفكر صبورانه، و كوشش دائم وپيگير در راه پژوهشي كه چنين مسائلي ايجاب ميكند، مشغله و اميد فلسفهاست. چگونه ميتوان از فلسفه مدد گرفت؟
نظر كلي و عامي را كه دربارهي فلسفه پيش از اين مورد قبول و تمسّك قرار داديم، و ارتباط آن را به مسائل زندگي روزانه ميتوان با چند مثل نشان داد. ما با مسئلهي درد و رنج و شرّ آغاز ميكنيم.
الف- موضوع كتاب ايّوب چيست؟
مسئلهي رنج شايع ترين و آشناترين مسئله، و معهذا يكي از مطالب و مسائل فلسفي است كه تحير و سرگرداني در آنها بيشتر است، زيرا كماند كساني كه در دوران زندگي خود گاهي به كوشش براي يافتن تبييني معقول دربارهي تقدير زميني انسان كشانده نشدهاند. فلسفه و دين در اين باره خيلي به هم نزديك ميشوند. بحث اين مسئله در «كتاب ايوب» يكي از كهنترين سرگذشتهاي مكتوب در تفكر نظري، به خوبي تصوير شده است .
براي ايوب مسئله چنين ظاهر ميشود. اگر جهان را قدرت و رحمت مطلقهي الهي اداره ميكند، چنان كه پيامبران عبري چنين تعليم كردهاند، چرا خداوند شر را اجازه ميدهد؟ و مخصوصاً چرا غالباً خوبان در رنجاند و بدان كامياب؟ آيا ممكن است كه عقيده به قدرت مطلقهي الهي كه بر همه چيز با حكمت بالغه حكومت ميكند امري بيمعني و مايهي فريب و اغفال باشد؟
فكر عبري بهطور كلي غيرانتزاعي و مستعدّ واقعبيني است. و ما مييابيم كه مسئلهي رنج در اين كتاب به صورتي خاص وصف شده است، يعني ايوب، كه بيش از ديگران عادل و نيكوكار و امين و خداترس بود، ناگهان مصيبتزده و گرفتار شد (به دليل نامعلومي) و ثروت و خانوادهي خود را از دست داد، و بالاخره اين مصايب را بدون چشم داشت گشايش و آسودگي روز بروز تحمل ميكرد، در حالي كه تنش رنجور و در زجر و عذاب بود. تمام عناصر يك فاجعه وضع وي را فراگرفته بود. دوستان او به ملاقاتش ميآمدند كه تا آنجا كه ميتوانند وي را تسلي دهند. به او ميگفتند: «انسان براي مشقّت متولد ميشود، چنان كه شرارهها بالا ميپرد». يا، آن طور كه شوپنهاور در عصر جديد گفته است: زندگي كردن رنج كشيدن است. اما، ايوب جواب ميداد چرا چنين تقدير شومي براي او مقدر شده است؟ او چه كرده كه درخور و سزاوار آن است؟ چرا خداوند ازروي لطف براي او علت آن را آشكار نميكند؟
دوستان با مهارت و فصاحت براي وي استدلال ميكردند، ليكن از نظر ايوب آنان راحت بخشان غمانگيز بودند، كه با كلمات پوچ و سخنان بيمعنا عاري از حقيقت به او پناه ميدادند. فايدهي قدرت مطلقهي الهي كه ملجأ انسان و حاكم كل جهان است چيست هنگامي كه واقعيات نگون بختي را اعلام ميكنند؟ انسان فقط بايد تناقضات آشكار و نمايان را نظاره كند. آدمياني كه دغل و خائن و دورو و رياكارند ثروت اندوختهاند و مورد احترام مردمانند، و حال آنكه ايوب كه به كسي آزاري نرسانده، و همواره سعي كرده است كه درستكار و خداترس باشد، اكنون در عذاب و رنج افتاده و مورد استهزا و شماتت كسان قرار گرفته است. معناي اينها چيست؟ بدين نحو استدلالي مهيّج و نيرومند ادامه مييابد. نتيجه در عين حال به صورت مُحاكاة (دراماتيك) و حيرتانگيز است. خدا براي ايوب از بيرون يك گردباد ظاهر ميشود و به خاطر او ميآورد كه ادراك انسان از جهان چقدر محدود است، آن گاه همهي شگفتيها و پيچيدگيها و وسعت خلقت را از نظر ايوب ميگذراند، و وي را براي اين پندار كه ذهن انساني قادر به داوري دربارهي چنان نقشهي عظيمي است توبيخ و سرزنش ميكند. سرانجام ايوب قانع ميشود و تصديق ميكند كه زود رنج و غافل بوده است، و خدا سلامت و ثروت او را با علاقههاي تازه به وي بازميگرداند.
براي كساني كه طالب تبيين رنج و شر در زبان مطنطن و پرآب و تاب فلسفي هستند نتيجهي بحث درمورد ايوب ممكن است سست و ناتمام به نظر رسد. معهذا همين نتيجه -كه استدلال قادر به حل مسئله نيست و آدميان بايد به ايمان داشتن خرسند باشند- خود فلسفهاي است. در پيگيري استدلال، عقل ممكن است پس از جستجو و تحقيق بسيار و مداوم به اين قانع شود كه طريق عقل به جايي راه نميبرد، و اين خود يقيناً متضمن فايدهي عميقي است. ايماني كه به آن دلالت ميكند به هيچ وجه كورانه نيست، بلكه امري است كه از تعقل و تفكر مايه گرفته است. چنين ايماني و چنين فلسفهاي ميتواند در برابر شكهاي كم مايه يا شكاكيت فلسفي پايداري و مقاومت كند.
ب- آيا زندگي ارزش بودن دارد؟
حتي كساني كه خود را به علايق عمليِ زندگي متعارف محدود و محصور ميكنند گاهي بايد لحظهاي درنگ كنند و از خود بپرسند كه آيا جميع كوششها و تلاشها و فعاليتهاي سخت و شديد، واقعاً ارزش آن را دارد و به زحمتش ميارزد. و در پايان بر چه چيزي ميافزايد؟ غرض از همهي اينها چيست؟ براي مجسم ساختن اين نوع استدلال فلسفي كه تفكر آن را برانگيخته است ما دوباره به يك شرح عبراني، در اين مورد «كتاب جامعه»، برميگرديم. نويسنده، بنابر روايت، سليمان بود، پادشاهي بسيار فرزانه و ثروتمند كه تمام آن زندگاني را كه براي موجودات فاني به دست تواند آمد تجربه كرده بود. معهذا نخستين خلاصهي وضع او تاريك و دلتنگ كننده است. «پوچ پوچها، همه چيز پوچ است». هر چيزي در جهان به نظر ميرسد كه محكوم قوانين دقيق و ضروريِ طبيعت باشد. هيچ چيز تازهاي زير خورشيد وجود ندارد، بلكه فقط گردش بيپايان تولد و رشد و مرگ هست. به علاوه، آدمي واقعاً چه ميتواند بكند؟ نسبت به نقشهي كلي اشياء چه تغييري ميتوان ايجاد كرد؟ آدميان اميد و ترس و اشتياق و رؤيا دارند، ليكن جهان بيرحمانه پيش ميرود. بدينسان نويسنده ظاهراً تن به قضا داده و به همه چيز بدبين است. براي كساني كه در عصر كنوني اتمي زندگي ميكنند اين احساس محروميت با معناي خاصي متجلّياست. آدميان در زندگي خود دنبال چه چيزهايي ميروند؟ دنبال لذت؟ اما اين هرگز نميتواند خرسندي مطمئني بدهد، زيرا در قدرت انسان نيست كه بر آن فرمان براند يا آن را تأمين كند. عشق به زن؟ اينكه دامي است و ميوهي آن سرخوردگي است. «يك مرد در ميان هزار ميتوانم پيدا كنم ولي يك زن در ميان تمامي اينها نميتوانم يافت». و سليمان با جرئت اين را از تجربهي دست اول مينويسد. جستجوي معرفت؟ اما «كسي كه بر معرفتش ميافزايد بر غمشميافزايد. كوتاه سخن، در پايان هيچ چيز واقعاً مهم به نظر نميرسد، زيرا سرنوشت واحدي همه، دانا و كانا، گدا يا شاه، را فرا ميگيرد. تقدير واحدي در انتظار انسان و جانور درنده است. همه از خاكند و به خاك برميگردند. «نه كاري، نه تدبيري، نه معرفتي، نه حكمتي هيچ يك در گور نميرود
اين فكر تاريك و دلگير غالباً در فلسفه و شعر منعكس است. جيمس شرلي در قرن هفدهم ميگويد:
شكوه نژاد و كشور ما سايهها هستند، نه چيزهاي واقعي
در برابر تقدير جوشن و زرهي نيست مرگ دست سرد خود را بر پادشاهان نيز ميافكند تاج و عصاي سلطنتي همراه داس و بيلچه فقيرانه همه به خاكميرود. اما حكمت سليمان چنين ادامه مييابد: به رغم اين افكار تيره و تار، وي نتيجه ميگيرد كه اساسي براي ادامهي زندگي با اعتقاد استوار وجود دارد. آن شايد تنها حكمت عملي عقل مشترك و عُرف عام است. انسان بايد با خوشرويي شرايط وجود خود را بپذيرد، نه اينكه سرخورد و بيزار شود؛ و آنچه را پيش ميآيد، استقبال كند، كاري را كه به دسترس اوست انجام دهد، از خوشيها و لذاتي كه در طريق اوست بهره گيرد، و از بهترين فرصتها استفاده كند. همچنين توجهي به ايمان هست: «اين است نتيجه و پايان كار، همه گوش فرا دهند؛ از خدا بترسيد، و اوامر او را رعايت كنيد، زيرا انسان كامل نيست.
ج- عقل و ايمان چه نسبتي دارند؟
ممكن است حكماي عبري كمي بددل و بيجرئت به نظر رسند. آنان به قدرت عقل براي پاسخ گفتن به پرسشهاي انسان دربارهي زندگاني و سرنوشت انساني اعتماد كامل ندارند و سرانجام به ايمان ديني بازميگردند. اما فلاسفهي يونان، چنان كه در فصل بعد نشان داده خواهد شد، كوششي تمامتر براي حل اين مسئله از طريق تجزيه و تحليل عميق عقلاني ميكنند. اگر تمدن غربي ميراث روحاني خود را به انجيل مديون است، تمايل دنيوي و علمي خود را رهين يونانيان است. درست است كه گاهي در فلسفهي يونانيان پيوستگي قابل توجهي به دين و مخصوصاً عقيدهي مسيحي ديده ميشود (چنان كه درمورد فلسفهي افلاطون روشن است). اما گاهي عقل به يك فلسفهي تماماً مادي و غيرديني اشاره ميكند (چنان كه نزد اپيكوريان مشاهده ميكنيم). «بخور، بياشام، و بياميز، زيرا فردا خواهيم مرد». فكر رواقي نكتهاي جديتر به خاطر ميآورد، معهذا در آن غالباً يك خودداري منفي به چشم ميخورد. بدينسان ماركوس اورليوس، امپراتور و فيلسوف رومي، چنين مينويسد: «علايق حيات را قطع كن و بدان كه آنها بيدوام و بيارزش است؛ ديروز جنيني بودي، فردا لاشهاي يا مشتي خاك». شهرت نيز توهمي بيش نيست، نام و آوازهاي ميان تهي و بيحقيقتاست.
د- نياز به ايمان وجود دارد؟
خلاصه روشن است كه غايت و غرض فيلسوف (كه غايت ناگزير هر شخص متفكري است) هميشه در پايان، يافتن ايماني است كه بتواند با آن زندگي كند. هيچ كس نميتواند از تناقضات و انقلاباتسرنوشتش بگريزد. نگونبختي و محروميت ظالمانه و پيشامد مصيبت و جنگ و انقلاب... تمامي اينها همواره به خاطر آدميان ميآورد كه سرنوشت موجودات فاني چه ناپايدار و غيرمطمئن و متزلزل و گيج كننده است. در چنين لحظاتي آدمي در آرزوي تبيين و توجيه ودر جستجوي راحتي و درطلب ايمان است.
اگر او به فلسفه روكند چه خواهد يافت؟ وي ممكن است از اين عقيدهي خشن بيزار باشد كه در نقشهي خلقت، حيات انساني مهمتر از طغيان بادها يا چرخش بيقرار اتُمها چيزي نيست. معذلك بسياري از متفكران بزرگ چنين نتيجهاي گرفتهاند. ديگران، كه تسلي بخشترند، پايههاي عقلاني خرسند كننده براي اين عقيده ارائه ميدهند كه انسان ميتواند سرنوشت خود را بسازد، كه او داراي نفسي فناناپذير و بهرهمند از الوهيت است. اين است دليل واقعيِ اينكه فلسفه جستجوي بيهوده نيست. در فكر فلاسفهي بزرگ تفكر ياوه يافت نميشود، بلكه جوابي به آن شكها و پرسشها كه همه را احاطه كرده است ميتوان يافت مثال از اسپينوزا -در اينجا ميتوانيم اسپينوزا را مثل بزنيم كه چگونه يك فيلسوف قرن هفدهم، به ما ميگويد كه سائقي براي ايمان داشته، و چه چيز او را وادار كرده است كه به وسيله عقل در جستجوي آن برآيد. وي مينويسد: «به تجربه دريافتم كه تمام چيزها كه غالباً در حيات متعارف رخ مينمايد بيهوده و پوچ است، و وقتي ديدم كه چيزهايي كه مرا ميترساند، در خود آنها چيزي خوب يا بد نيست مگر از اين جهت كه ذهن و فكر تحتتأثير آنهاست؛ بالاخره تصميم گرفتم كه تحقيق كنم كه آيا چيزي هست كه حقيقتاً خوب باشد و بتواند نيكي را منتقل سازد، و فكر و عقل تنها تحتتأثير آن باشد.اسپينوزا غايات مشترك آدميان را مورد تجديد نظر قرار ميدهد. ثروت و شهرت مزايايي است. ليكن جستجوي آنها تعقيب چيزيست كه نميتواند مورد تضمين واقع شود، و نيز ممكن است از چنگ ما بيرون رود. بهعلاوه براي به دست آوردن شهرت شخص بايد زندگي را بر طبق هوسها و خوشآمد و بدآمد ديگران تنظيم كند. هيچ غايت دنيوي و مادي نميتواند واقعاً بهطور كامل موجب خرسندي شود. پس غايت واقعي يا خير كه ارزش دارد كه به خاطر خود آنكه جاويد و غيرمحدود و وحداني است در جستجو برآيند چيست؟ براي اسپينوزا خير و سعادت همان معرفت و فهم و بصيرت به طبيعت و احكام عالم هستي است. فقط در حياتي كه وقف جستجوي حكمت و تربيت و هدايت عقل است انسان ميتواند خرسندي واقعي و آزادي حقيقي را به دست آورد. اين است آن نوع ايماني كه اسپينوزا، پس از دشوارترين و انتزاعيترين فكري كه در سراسر تاريخ فلسفه ميتوان يافت، بدان ميرسد..
نزاع بين دين و علم . كوششي به كار رفت تا روشن گردد كه چگونه فلسفه به زندگي روزانه، از طريق مسائلي كلي مانند رنج و شر و تجربهي انساني و محروميت و درك محدود انساني از كار جهان، مربوط است. اكنون به مسائل خاصتري كه بنابر آن آدمي درطلب هدايت و براي استمداد به جستجوي فلسفه ميپردازد توجه كنيم. دو نمونه كافي است: يكي نزاع بين دين و علم براي ادارهي جوامع انساني، و ديگري موضوع مهم سياسي عصر ما، مبارزهي مرامها، مثلاً ميان دموكراسي و كومونيسم. دربارهي اين مسائل بغرنج و غامض فلسفه چه ميتواند به ما بگويد؟
الف-سستيايمانديني
در اين سه قرن تمدن غربي دانش و بينشي عظيم به قوانين طبيعت حاصل كرده، و پيشرفتي خيره كننده در دگرگون ساختن اساس مادي زندگي انسان نموده است. در عين حال عقايد قديمتر دربارهي جهان و موقعيت انسان در آن، كه مبتني بر عقيدهي ديني بود، ضعيف و سست شده است. در حقيقت، فلاسفه غالباً كوشيدهاند كه اين عقايد را به وسيلهي استدلال معقول حفظ و حمايت كنند، و باركلي ، يك اسقف ايرلندي، مفهوم مرموز «مادّه» را كه با آن علم گستاخانه اميدوار بود هر چيز را در جهان تبيين كند مورد طعن و تمسخر قرار داد. ولي به هر حال در ميان بسياري از متفكران ايمان ديني در طي اين دوره قسمت مهمي از خاصهي مسلّميت خود را از دست داده است. مثلاً عقيده به معجزات را هيوم و ولتر و بسياري ديگر مورد حمله قرار دادند. اگر قليلي صريح و بيپرده مُلحد بودند، بسياري هم با يك «دين طبيعيِ» كمرنگ و سرد، به تصديق مبهم آفرينش الهي قانع شدند. و همين است آنچه بعداً در نزد آگوست كنت به نوعي دين احساساتيِ انسانيت مبدل شد.
ب- داروين چه گفت؟
تقريباً يك قرن پيش نظريهي داروين راجع به تطوّر نتايج زنندهاي براي عقايد رايج مسيحي داشت. بنابراين نظريهاظهار ميشد كه انسان را خاصّةً خدا نيافريده و «انسان دانشمند» تنها آخرين محصول تكامل طولاني است، مخلوقي خاكي شبيه به ميمون كه در ساختمان خود فقط يك نوع عاليتر حيوان است. انتخاب طبيعي و بقاي اصلح براي بيان تاريخ و پيشرفت انساني كافي است. داستان آفرينش «انواع» جزء تخيّل شاعرانه نيست . ج- حاصل انتقاد بالا چه بود؟
وحي و الهام نيز به زودي مورد حمله واقع شد. طريقهي «انتقاد بالا» كه مبتني بود بر مطالعهي متون و فهم بهترالسنه و نقل كتب خطي، دربارهي عهد قديم و عهد جديد نيز به كار رفت، و پارهاي اشخاص ادعا كردند كه در اين كتب تنها گزارشهايي ناقص و تحريف شده از نويسندگان جايزالخطاي انساني هست. و اين نويسندگان فاقد معرفت علمي و بينهايتسادهلوح و گرفتار عشق ابتدايي به چيزهاي شگفتانگيز بودند.
د- باستان شناسي چيست؟
در اين اثناء بعضي ديگر چيزهاي بيشتري دربارهي تاريخ ابتدايي انسان، و درخصوص تمدنهاي كهن كشف كردند. شهرهاي مدفون و قبور و بناهاي تاريخي و غارها اسرار خود را فاش نمودند. نوشتههاي قديم كه به خطوط نامعلوم و مبهم بود از صورت رمز خارج گشت. دربارهي مردمان ابتدايي و عادات و عقايد آنان معلومات بسيار به دست آمد. مطالعهي تطبيقي دين اكنون ممكن شد، و تاريخ انسان و دوران پيش از تاريخ در چشمانداز بهتر قرار گرفت.
ه- شكاف يا لطمهي روحي.
اثر و نتيجهي تمام اينها حصول حالتي از عدم يقين و بيثباتي و تزلزل در بسياري از مردم بود. افراطيان ادعا ميكنند كه عقايد ديني را ميتوان به عنوان افسانه يا تخيل و توهّم حذف كرد. آنان شايد با علم سطحي و مايهاي اندك از معرفت علمي به اين افكار پرداختند كه كليسا يك مؤسسهي كهنه است، و تعليماتش آثار و بقاياي عصر ابتدايي و خرافي و بقايش مورد ترديد است. بسياري معتقدند كه آينده شاهد تنها پيشرفت روزافزون مادي است، و روشهاي علم پيوسته پيروزي طبيعت را اعلامميدارد .
رفتار و اخلاق نيز تحتتأثير اين احوال و افكار بوده است. ايمان ديرين به طبيعت روحاني و سرنوشت انسان، و مقدّساتِ مبتني بر رسوم مستقر گذشته براي رفتار منضبط، مقداري از نيروي خود را از دست داد. روانشناسي و روانكاوي شكّاكيّت در اخلاق را تقويت كرد. از طبيعت و اساس اخلاقي تفسيري دنيوي و غير روحاني داده شد .
خلاصه آنكه بسياري سرگردان شدند، و جستجوي موقعيت خود را بيهوده و عبث ديدند. اين وضع و حالت را بعضي از متفكران «شكاف يا لطمهي روحاني» در دنياي جديد مينامند، و تغيّرات و تحولات بزرگ و ناگهاني اجتماعي و سياسي و بينالمللي عصر ما را به آن نسبت ميدهند. مادّيّت علمي به نظر ميرسد كه ارزشهاي مبتني بر مأثورات و رسوم گذشته را با تمدن غربي و مسيحي ارتباط دارد از اساس ويران كرده است.
و- كمك فلسفه چگونه است؟
فلسفه غرض خاصي ندارد، و نميتوان از آن خواست كه از تفكر پر از آرزو پشتيباني كند. ولي فلسفه از هر جهت در مقابل عقايد جزمي (جزم تقليدي) هشدار ميدهد. بنابراين فلسفه خاطرنشان ميكند كه خود معرفت علمي را نبايد به عنوان امر مسلّمي قبول كرد. در واقع اساس و پايههاي علم مورد بحث و گفتگو است، چنان كه نتيجهي كار خود دانشمندان در مسائلي مانند نظريهي كوانتوم و نسبيّت چنين است .
عالمان، خاصه در فيزيك، ناگزيرند به عقب برگردند تا مطمئن شوند كه در طريق صحيح هستند. معرفت جديد در باب اينكه اتمها چه سير و سلوكي دارند اصل مورد احترام موجبيت علمي را كه بنابر آن هر چيزي در اين عالم محكوم قوانين مكانيكي است درهم شكسته است. بسياري از آنچه كه به نظر ميرسيد كه علم اثبات كرده است، يا حتي بديهي و آشكار به نظر ميآمد، بايد دوباره مورد مطالعه قرار گيرد. در آغاز قرن بيستم شايد بعضي معتقد بودند كه خود حيات ميتواند برحسب تصادف در آزمايشگاه توليد شود. ليكن رمز و سرّ جوهر زنده هنوز با لولههاي آزمايش مقاومت و مخالفت ميكند. همچنين فكر را نميتوان برحسب علم شيمي يا الكتريسته تبيين كرد. انتقال از تحريك عصبي به عمل رواني وذهني هنوز مرموز و اسرارآميز است.
ز- علم و دين به عنوان فرض (خلاصه آنكه تفكر انتقادي آشكار ميكند كه تبيين هرچيزي در جهان، كه حيات انساني را نيز شامل است، برحسب اصول ماشيني يا مادي فقط يك فرض است، يعني تبييني كه پيشنهاد و فرض شده است، نه عقيدهي ديني. اين فرض و تبيين خودبهخود هر فرض ديگري، مثلاً دين، را رد نميكند.
كساني كه نه دانشمندند و نه عالِم الهي، بلكه فقط ميخواهند بدانند كه كداميك از اين دو فرض بهتر مورد تأييد و پشتيباني است، ميپرسند: كداميك از اين دو تبيين بهتر با واقعيات سازگار است، يعني با جميع واقعيات؟ آيا اين معتبر است كه جهان، با تمامي نظم و زيبايي و عظمتش، و خود انسان، با اشتياق و استعدادش براي قهرماني و فداكاري، و كارهاي خطيرش در هنر و صنعت، و حتي در علم آيا ممكن است كه تمام اينها بيش از تجمع كورانهي اتمها و چرخش مولكولها نباشد؟ يا معتبرتر اين است كه وراي حوادث و امور مادي روح انسان هست، كه به وجود انساني معني و مقصد ميبخشد، كه شايد پي بردن به كُنه و عمق آن سخت و دشوار باشد، ولي شكي در آن نيست، و انسان مقام و موقع خود را در يك طرح و نقشهي خداييِ اشياء دارد، و روح انسان ميتواند بر خود مرگ پيروز گردد.
تواناييِ طرح و ارائهي اين دو فرض متقابل، و مطالعه و تحقيق درست دين و علم در چشمانداز خاص آنها حاصل و ثمرناچيز و بياهميت فلسفه نيست. زيرا براي رهايي و دوري جستن از عقايدِ بررسي نشده بايد حدود يقين را شناخت و موازنه و ثبات و لااقل ايمان مؤثري را كه بدان وسيله بتوان زندگي كرد به دستآورد.
برگرديم به مثال ديگري از اينكه چگونه فلسفه ممكن است به مسائل كنوني مربوط باشد، و در اين موقع مسائل و آيينهاي سياسي مورد بحث است. جنگ جهاني دوم نه تنها ساختمانهاي آجر و ساروج را ويران كرد، بلكه اميدواري و خرسندي را نسبت به عدالت اجتماعي و پيشرفت انساني درهم شكست. مخصوصاً مفهوم دموكراسي را يكبار ديگر مسئلهي مهمي در امور جهاني قرار داد، و از 1945 مبارزه و تخاصم را بيش از پيش بين دو طريق زندگي، يعني قدرتهاي غربي و اتحاد شوروي، تند و حاد ساخت. روابط بينالملل با تبليغات پرسوءظن و مسموم تيره گشت، تمام كوششها براي اداره و مراقبت استعمال انرژي اتمي در جنگ دچار شكست شد؛ و كشورها اسلحهي مخرب را بهطور سرسام آوري افزايش دادند. هيچ شخص متفكري نميتواند از كوشش براي فهميدنِ اصول سياسي يا فلسفهي اجتماعي كه در پشت خصومتبينالملل قرار دارد اجتناب كند.
تفسير تاريخي ماركس چه بود؟
ماركس معتقد بود كه نيروهاي اقتصادي را ميتوان در عمل، در هر مرحله از تطور تاريخي انسان، با تمام موجبيت و ضرورت دقيق قوانين طبيعي، مشاهده كرد. يك نمونهي برجسته از اين ضرورت اقتصادي اثر دائم و مستمر مبارزهي طبقاتي در روابط و تلاشهاي اجتماعي و سياسي است، مبارزهاي كه اكنون ميان سرمايهداران و كارگران ظاهر است، و طبقهي اخير به عنوان «پرولتاريا» شناخته ميشود .
بنابر ماركسيسم اين تخاصم و مبارزه بايد نهايتاً به نفع كارگران حل و فصل شود. چرا؟ به جهت آن عقيدهي فلسفي كه تمام نظام فكري ماركسي را رنگ ميدهد؛ عقيده و اصلي كه از تعليم هگل ناشي شده است، كه نظر وي در باب حيات و تاريخ انساني براي ماركس، هنگامي كه بيش از يك قرنْ پيش محصّلي در بُن و برلن بود، با قوّت تمام ظاهر شد.
ديالكتيك هگلي چيست؟
هگل مدعي بود كه در حيات و تاريخ انساني ميتوان طرح و نقشه يا نظامي معين، كه او آن را ديالكتيك ميناميد، كشف كرد. اين نظام در واقع متعلق است به طبيعت حقيقي وجود. اين نظام به قسمي حركت مارپيچي كه داراي سه جهت يا وضع، يا قانون حالات سه گانه، است نشان داده شده است. يك وضع مثبت هست، كه مايل است به وجه مقابل يا منفي خود منحل گردد، و از اين دو بعداً وضع سومي پديدار ميشود، كه تركيب دو وضع قبلي است، و آنها را آشتي و سازش ميدهد، و در خود بهترين اجزائي را كه در هر يك وجود داشت جمع دارد. بدين ترتيب، براي تمثيل نظريهي هگل از حيات اقتصادي، بزرگ مالكي (وضع) به طرف سرمايهداري صنعتي (وضع مقابل) پيش ميرود، و از اين دو بايد يك تركيب بالاتر (وضع مجامع) كمونيسم و ديكتاتوري پرولتاريا- ظهور و بروز كند. اين سيراجتنابناپذير است، زيرا طرح ديالكتيكي از نظم جهان جدا نشدني است
پس در اينجا يك نظر بسيار انتزاعي و داراي جنبهي مابعدالطبيعه هست، يعني نظريهي مادّيت جدلي، كه در اتحاد شوروي عنوان حقيقت نهاييِ حيات و پيشرفت انساني گرفته شده بود . رهبران شوروي خود را به عنوان واسطهاي ملاحظه ميكردند كه بدان وسيله بشر ميتواند به طرف سرنوشت خويش پيش رود، و خود را مخزن جامع فهم علمي و فلسفي به نظر ميآورند. عقيده و مسلكي كه به آن معتقدند به نظرشان حقيقت است، تمامي حقيقت، و هيچ چيز جزء حقيقت نيست. در مجامع (كنفرانسها) به اكثريت آرا بياعتنا هستند، زيرا به زعم خود فقط آنها آنچه را درست و حق است دارند. آنان بينش فلسفي هگل و ماركس دارند. به نظر نامعقول نميرسد كه ادعا كنيم كه در اين مبارزه، عقايد فلسفي سرچشمهي اصلي شكاف ميان نيروهاي غربي و شوروي است، شكافي كه صحنهي بينالملل را تيره ميسازد و بشر را به غوطهور ساختن در آيندهاي مصيبتبار تهديد ميكند.
بدينسان بزرگترين و مهمترين نتيجه و حاصل سياست امروزه آن است كه دانش فلسفه داراي ارزش است. همين امر روشن ميكند كه چه چيز آدميان را مجبور ميسازد كه راجع به فرضهاي قبلي طريق زندگي و آيينها و آرمانهاي خود فكر كنند، و اين درس را بگيرند كه انسان با نان تنها زنده نيست.
نتيجه آنكه در اينجا تنها چند مثال براي نشان دادن اينكه چگونه فلسفه به زندگاني هر شخص متفكر مربوط است آورده شد. اگر مطالعهي فلسفه به آدميان جرئت ميدهد كه ميان واقع و گمان، لفّاظي و حقيقت، ميل و منطق تشخيص دهند؛ اگر تعصب و طرفداري را به سعهي صدر و بردباري مبدّل ميسازد، و نظرگاهي بهتر ميبخشد و نيروهاي تنفر و تعصب كورانه را تضعيف ميكند؛ و بالاتر از همه، اگر از آن قسم روش جزم تقليدي كه فقط مبتني بر جهل است بازميدارد، و از تعدي و تجاوزي كه چنان روشي به آساني به آن ميكشاند جلو ميگيرد، پس فلسفه براي سرگرمي صِرف كلاس درس نيست، بلكه يك انظباط عقلي است كه هميشه و به همه حال بسيار گرانبهاست. انديشيدن و درست فهميدن وارسيها و مطالعات و تحقيقات پارهاي از اعقل آدميانِ گذشته بسيار مفيد ميتواند بود. زيرا در هر نسلي همان مشكلات و مسائلروح انساني را به خود مشغول ميدارد.
البته مطالعهي فلسفه به تنهايي نميتواند تمام شك و ترديدهاي آدميان را زايل كند، يا به تمام سؤالات آنان پاسخ دهد. ليكن «حيوان متفكر» را از طرح اين سؤالات گزير و گريزي نيست، و طفره رفتن و شانه خالي كردن از اين سعي و كوشش و جدّ و جهد براي طبيعت و سرنوشت انسان ارزشي ندارد.