فلسفه اخلاق در تفکر غرب از دیدگاه السدیر مک اینتایر

کتاب "فلسفه اخلاق در تفکر غرب از دیدگاه السدیر مک اینتایر" تالیف دکتر حمید شهریاری در 450 صفحه و شمارگان 1000 نسخه منتشر شد. خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: هیچ انتقادی بدون شناخت محتوا ممکن نیست. اگر کسی در صدد انتقاد از فرهنگ حاکم بر مغرب زمین باشد لازم است ابتدا آن را به خوبی بشناسد. در بین فیلسوفان غربی عده ای معدود هستند که با نگاه انتقادی به این فرهنگ می نگرند و معتقدند غرب اینک دچار چالشهای جدی فرهنگی و اخلاقی است. السدیر مک اینتایر فیلسوف اخلاقی است که چنین رویکردی به دنیای غرب دارد. او معتقد است که دنیای غرب اینک به شدت دچار نابسامانی اخلاقی است و معیارهای تشخیص نیک و بد را از دست داده است. مک اینتایر متولد1929 است و بیشتر تحصیلات خود را در انگلستان گذرانیده است و اینک در آمریکا تحصیل می کند. او بیش از هر چیز به نقد عاطفه گرایی، سودگرایی

لیبرالیسم و مدرنیسم در اخلاق وسیاست

 

توجه کرده است به طوری که اینک او را یکی از بزرگترین منتقدان لیبرالیسم غربی می دانند. او در کشف پیشفرضها و نقد آراء اخلاقی و سیاسی این مکتب تلاش وافری نموده است به حدی که هر کس اینک در مباحث عدالت اجتماعی، فضیلت اخلاقی و آزادی سیاسی قلم می زند ناچار است به نظرات او عنایتی ویژه داشته باشد. وی را یکی از مدافعان جدی ارسطوگرایی که یکی از تقریرهای تفکر دینی است محسوب می دارند. به همین دلیل از دید منتقدان به ویژه اندیشمندان مسیحی، یهودی و مسلمان جایگاه مک اینتایر در فلسفه اخلاق و سیاست معاصر در خور توجه است. گرچه رویکردهای فلسفی وی با نگاه متدینان تطابق کامل ندارد ولی لااقل به یک معنی می توان این دو اندیشه را هم آوا و همنوا در راستای تقابل لیبرالیسم فردگرایانه دانست که بر فضای فرهنگ غرب حاکم است. کتاب حاضر تلاشی است برای شناخت شخصیتی که بخش قابل ملاحظه ای از عمر خود را در تدوین انتقادهایی که اینک از آن یاد شده سپری نموده است و از این نظر برای ما اهمیت دارد که بدانیم امروزه در دنیای مدرن چه سبکی را در اخلاق و سیاست پیش گرفته و با چه مشکلاتی مواجه است و چگونه به چالشهایی که اینک گریبانگیر آن است رسیدگی می کند و چه ملاحظات فلسفی را در درون خود برمی تابد. کتاب حاضر از سه بخش و هشت فصل تشکیل شده که این بخشها عبارتند از: پیشینه ارسطوگرایی، ارسطوگرایی، تداوم ارسطو گرایی در قرون وسطی، فروپاشی پایه های دین و اخلاق سنتی و تلاشهای نافرجام برای نجات آن، ویژگی های اخلاق و سیاست مدرنیته و پیامدهای آن، لیبرالیسم، بازنگری و اصلاحات در ارسطوگرایی، نقد و بررسی روش مک اینتایر. این کتاب رساله دکتری مولف است که با راهنمایی های دکتر محمد لگنهاوزن، حجت الاسلام صادق لاریجانی و استاد مصطفی ملکیان صورت گرفته است.  فلسفه قرن هجدهم به نوعی منحصر بفرد است. نحوه تفکر فلاسفه در این عصر با قرن پیش و پس از خود تفاوت ماهوی دارد. تفکر متفاوت این عصر برآمده از تغییرات شگرف سالهای پس از انقلاب 1688 انگلستان می باشد. فلسفه حال و هوا و عمر مخصوص بخود را دارد. گفته اند که فلاسفه در تغییرات سیاسی-اجتماعی-اقتصادی و در یک کلام بشری نقش تعیین کننده ای دارند. از طرف دیگر شرایط دنیای مادی در خط سیر تکامل فلسفه نقش بسزایی داشته است. معتقدم هر دو اینها در کنار هم شکل دهنده آنچیزی است که امروز بدان تاریخ تکامل بشری میگویم. با این نگرش سیر تکامل قرن هجدهم در امتداد قرن هفدهم و قبل از قرن نوزدهم است. در میانه این امتداد و تکامل نگرشی بنیادین در سده هجدهم نهفته است. تا بدین جا از یک طرف بشریت همچنان در رنج عناصر باقی مانده فکری و مادی قرون وسطی است و کاملاً از روح آن قرنهای تاریکی رها نشده و از طرف دیگر خدایگان ساینتیسم محض که زمانی منجی بشریت از ظلمات دوران تفتیش عقاید بودند، اکنون بر تضاد وجودی خود سر تعظیم فرود می آورند. در این میان بشریت را چه خواهد شد؟ آیا از این سرخوردگی در پس پرده گوشه گیری و انفعال و نهایتاً عرفان، آنچنان که انسان شرقی قدم برمیدارد، فرو می رود؟ مطلقاً چنین نمی کند. تعاریف جدیدی ارایه میدهد. مدلها و روشهای بحث برانگیزی را بنیان میگذارد. از تمامی آنچه متعلق به دنیای کهن است بیکباره کنار میکشد. خبر از تمدنی جدید می آورد. بنیانهای فکری آن را یکی پس از دیگری ترسیم میکند. بنا بر ضرورت شروع به روشنگری  میکند و این نام را که برای دورانش انتخاب میکنند تاب نمی آورد و بر روشنفکری تاکید می ورزد. قرن هجدهم نغمه تغییری است که با انقلاب باشکوه 1688 آغاز می شود و به عصر وحشت 1793 خاتمه می یابد. در فلسفه با نیوتن آغاز می شود و تا کانت ادامه می یابد. به بیان دیگر عصر روشنفکری در 1687 با اصول در تفکر فلسفی نیوتنی آغاز می شود و با آخرین سلسله از نقدهای  کانت در 1790 پایان می پذیرد و این چنین بنیان تمدنی جدید نهادینه می گردد و جهان متمدن به قرنهای بعدی که روحشان انتقاد مکرر و پی در پی است پای میگذارد. آن هنگام که تمدنی چنین عظیم بنیان گذاشته شده است از انتقاد چه باک است؟ انتقاد در اینجا برایش سازنده است و خود چنین راهی را باز کرده است. با  انتقادات پی در پی است که بنیادش مستحکم تر می شود. بگذار اصلاً چندین سده تکفیرمان کنند و هر آنچه که میخواهند بگویند. نه اینکه عاقبت مجبور می شوند بپذیرند تمدنی که بر پایه بنیانهای فکری سازگار با طبیعت بشری بنا شده، خللی بر آن وارد نیست. بشر قرن بیستم بدون بررسیهای سببی هیوم، آزمون ایده های انتزاعی و مجرد  برکلی و نگرش کانتی بر مکان و زمان بدان شکوفایی، نوزایی و بلوغ فکری که شاهدش بودیم نمی رسید. در یک کلام، سیر و تعالی اندیشه امروز ما همچنان وامدار تجربه گرایی لاک  ، ایده آل گرایی برکلی، شکاکیت  هیوم، خداناباوری دهولباخ ، خداگرایی ولتر  ، ماتریالیسم دیدروت]  تجربه گرایی معرفت شناسانه منحصر بفرد کوندیلاک و منطقگرایی لیبنیز  می باشد. انگلستان مسبب تغییر دنیای نوین می شود. طنین فریادهای پیروزمندانه 1688 نزدیک به صد سال بعد از فرانسه انقلابی بگوش می رسد. حرکتی مسالمت آمیز در یک سرزمین تبدیل به موجی از نفرت، خون و گیوتین در سرزمین دیگر می شود. عصر وحشت و ترور در اروپا فرا می رسد. اروپای برّی برای آنچیز که انگلیسی 1688 بدان رسید قریب یک سده دیگر نیز می دود و پس از دومین جنگ جهانی شکوفایی را آغاز میکند. تمدن را می آفریند. بدین ترتیب پیام آوران سده هجدهم که از انگلستان سر بر می آورند، پیامبران آینده اند. صدایشان در انتهای سده در تمام اروپا بگوش می رسد و تازه واردان مسیری را به سختی آغاز میکنند و اینان نیز پیام آوران آینده می شوند. میوه های تلاششان جملگی در نیمه دوم قرن بیستم به بار مینشیند. فلسفه در این عصر شکوفایی دیگری می یابد. این هنر افلاطونی که تا بدین جا به حکم چراغ را بر عهده داشتن محدود شده بود، اینک بر وظیفه انسان سازی بیش از پیش تکیه میکند. بشریت در هیچ دوره ای قبل از قرن بیستم، چنان تلاش سختی برای راهبردهایش از منطق طبیعی به سمت اهداف طبیعی نداشته است. امروزه بر ما نیز مشخص است که آن سده با ما نزدیکتر از قرن نوزدهم بوده است. چنین است که با نزدیک شدن به انقلاب کبیر فرانسه، در عرصه فلسفه ورزی نیز شاهد کاهش تکیه بر عقل محض و اعتماد بدان هستیم.  اینجا ست که تاثیر قرن هجدهم بر فلسفه به پایان می رسد. روشنفکری را که منطقاً پایانی برایش قابل تصور نیست، به پایان عصر ظهور خود می رسد. در روش فلاسفه این قرن آنچیز که بدان غفلت نمی شود بکار گیری یافته های یگانه پیشینیانی است که با منطق زمانه کارایی داشته باشد. منشی که در رفتار پیشینیانشان کمتر دیده شده است. بعنوان مثال دیدروت و دآلمبرت  همان سبکی را در نگارش دایره المعارفشان بکار میگیرند که فرانسیس بیکن بیشتر از یک قرن قبل از آن، در تقسیم بندی آگاهی  بدان اشاراتی داشته است.  نگاهی سطحی و گذرا به پیشینیان نیوتن می اندازیم تا در مقام مقایسه و تحلیل فلسفه قرن روشنفکری برآییم. این نوشته بر آن نیست که آنان را تکفیر کرده و یا مطالعه آثارشان را جملگی عبث بشمارد که چنین نتیجه ای فاقد درایت و روشن بینی ذاتی است. اگر چنین بود امروزه دیگر کسی افلاطون، ارسطو و امثالهم را نمی خواند و میدانیم که بلعکس همچنان بسیار بدین فلاسفه دوران باستان نیازمندیم. در یک کلام به تمامی آرا و عقاید گذشتگان نیازمندیم. مگر نه این است که راه فردا از گذشته می گذرد؟

 کوپرنیکتلاش قدرتمند قرن شانزدهم بود اما قوانین او در مقام جهانی پذیرفته نشد. قرن هفدهم ابرفکری بنام فرانسیس بیکن را ارایه داد. او بشارت داده بود اگر تمامی اندیشمندان با هم متحدالعمل شوند خواهند توانست آتلانتیک نوینی برپا کنند. آنگاه بر پایه این تفکر تلاشهای شبانه روزی انجمن سلطنتی انگلستان موفق شده بود فقط خنده ها را به خود جلب کند. دکارتو اسپینوزا که تمامی تلاششان معطوف به متافیزیک بود نتوانستند بیشتر از هابز] که تمامی تلاشش در ماتریالیسم محض گم گشته بود، بیابند. همان چیزهایی را دور زدند که یونان باستان در انبان داشت. توماس هابز نیز تمامی تلاشش را صرف نگاه داشتن مدل سیاسی پوسیده ای کرده بود که دیر یا زود رفتنی بود. مهم نیست که چه مقدار تفکر و استدلال پشت آن مدل خوابیده بود. مهم این است که آن روش حاکمیتی که از درون پوسیده بود محکوم به فنا بود و دیدیم که نیست هم شد. در این میانه است که دوران جدیدی فرا می رسد. زمانه ای که بشر نه یک جانبه به قدرت مغزش می بالد و نه کورکورانه در خرافات دینی بدنبال اثری از خدایش. نه فقط کوپنیک و بیکن و هابز. و نه فقط دکارت و اسپینوزا. بلکه چیزی در میان اینها. عصر جانبداری میان علم و خدایگان فرا می رسد و نیوتن نخستین پیام آور این دوران است. او با حداقلی از متافیزیک و با تکیه بر علم نشان می دهد چه قدرت وصف ناپذیری در منطق آدمی نهفته است. از پس روشنایی کاذبی که خدایگان مذاهب به انحراف رفته برای مردمان فریاد می زدند و در حقیقت چیزی جز تاریکی قرون وسطایی نبود و از میان تاریکی که بر سیطره علم بشر افتاده بود، نور حقیقت پدیدار می شود. عصر روشنفکری با تحولات بنیادین علمی که زمینه ساز اکتشافات و اختراعات دویست سال آینده است، خود را نمایان می سازد. آنچیز که نیوتن بدان دست یافت را می توان چنین بیان کرد: او قوانین حرکت سیاره ای کپلر را با قوانین جنبش زمینی گالیله  در هم آمیخت و نشان داد که این دو یکی هستند و نامش را قانون جهانی جاذبه گذاشت. از این پس طبیعت، که تا بدان روز جز وعده و امیدهایی که گالیله، کپلر، اسپینوزا و هابز در صدد دستیافتن بدان بودند چیز دیگری نبود، در بینش بشری مفهومی همگن، متحدالشکل و شفاف یافت. «طبیعت» کلام راهنما عصر روشنفکری گشت و حرف عبور به اخلاقیات، صنعت شعر، نگرش مذهبی و سیاست سراسر اروپا به استثنای آلمان شد. تشعشع تفکر نیوتنی به هر کشوری که وارد می شد روح قرن را بدانجا می کشاند و تمامی سرزمینهای ره یافته که هیچوقت تاریخ بشر تا بدان روز شاهد شکوفایی بیشمار نگرشهای گسترده و متفاوت در یک دوره محدود نبود، بیکباره جولانگاه نظریات مترقی می گردد. از ثمرات این دوره می توان تزهای نوین تجربه گرایی، نظریات خداگرایی دگرگونه، ماتریالیسم طبیعت بنیاد، تیوریهای خداناباورگونه، شکگرایی متعادل، نظریات مدرن اصالت منفعت طلبی ، طبیعت گرایی و انتقادهای بنیادین را نام برد. اینها از یک طرف تولیدات عصر روشنفکری بودند و از طرف دیگر شالوده اصلی تفکر دو قرن آینده را شکل دادند. چرا که تا بدین جا بشریت یا فلسفه را علم میدانست و یا علم را عین فلسفه. نتیجه آن شده بود که این دو ناخواسته به جنگ با یکدیگر پرداخته بودند. آنجا که فلسفه یافته ای نوین را مطرح می کرد، عالمان به تکفیر آن می پرداختند. آنجا هم که علم از اکتشاف نوینی خبر می آورد، فیلسوفان علیهش جبهه می گرفتند. علم و فلسفه در این عصر برای اولین بار از یکدیگر تفکیک می شوند تا بتوانند بیشتر از هر زمان دیگری اتحاد مفید و نتیجه بخشی تشکیل دهند. بدون آنکه بخواهند در صدد انتقاد بیجا و بی مورد از یکدیگر باشند، زمینه ساز رهیافتهای نوین شدند. هر آنچه تا بدینجا بدان اشاره شد تمامی داستان فلسفه قرن هجدهم را در بر نمی گیرد. حداکثر نیمی از وجهه این عصر بازخوانی شده است و نیمی دیگر باقی مانده. قرن هجدهم میلادی از آغاز، دو خصوصیت بارز را از خود بجا می گذارد: طبیعت گرایی و انسان گرایی. بعد طبیعت گرایی اندیشه سده هجدهم با تفکرات نیوتن آغاز می گردد و همانطور که در ابتدا اشاره شد، انقلاب با شکوه انگلستان پیام آور بعد انسان گرایی در اندیشه نوظهور آن عصر است. انقلاب انگلستان، که در حقیقت جان لاک سخنگوی فلسفی آن بود، شرایط مسالمت آمیزی را برای توسعه هنر و علم محیا می سازد. بدین مفهوم که به غم انگیزترین زوایای مطلق گرایی سیاسی و عدم مدارای مذهبی نیز پایان داده می شود. هنر و علم که پس از قرون وسطی به آرامی از سیطره خشک نگریها رها می شدند تاحدودی اسیر دست مطلق گرایی و تحمل نکردن اندیشه دیگری بویژه در بعد مذهبی بودند و لاجرم تولیداتشان بجز در برداشتن عناصری غیر انسانی نبود، به کلی رهایی می یابند. قرون وسطی که پایان می یابد، عقل و ایمان از یکدیگر جدا می شوند. هر چه به سده هجدهم نزدیک می شویم این جدایی نیز بیشتر می شود. اما تا بدینجا هر آنچه که ایمان را شامل می شده از هر آنچه که قدرت را شامل می شده جدا نبوده است. اندیشه این عصر در صدد جدایی این دو نیز بر می آید. هر چه بیشتر در این دوران پیش می رویم نه نتها فاصله عقل و ایمان بیشتر می گردد بلکه ایمان و قدرت جدا گشته نیز فاصله دارتر می شوند و نتیجه اینکه ایمان در باور عقلانی غرب ترد می گردد. جان لاک رهبر این حرکت دو گانه است. "دو رساله در باب حکومت" او وحی و ایمان مذهبی در مشروعیت قدرت را به تمامی نفی میکند و "رساله ای در باب مدارا" او به محدود ساختن حیطه عملکرد حاکمیت میپردازد. اگرچه روش نظری او مورد مخالفت توماس رید ] و در پاره ای موارد نگرشش با مخالفت جان استوارت میل مواجه می شود اما آن چیز که امروزه بعنوان بنیاد سیاسی فلسفه کنونی شناخته می شود بیش از مابقی وامدار جان لاک است.

سیر اندیشه قرن هجدهم را می توان تاریخ دو حرکت موازی و یک حرکت متضاد دانست. هر کدام از دو حرکت موازی در یک بعد و در بر گرفته جهاتی از تفکر طبیعی، بشارت دهنده جهان فردا هستند. دو انقلاب موازی تاریخ بشر را ترسیم میکنند؛ یکی در علم و دیگری در جامعه. از یکطرف گسترش ایده جهان نیوتنی عرصه های جدیدی را برای علم به ارمغان می آورد آنچنان که پس از او آدمی تمامی حرکات درونی و بیرونی جو زمین را با یک روش بررسی می کند. از طرف دیگر سیر حرکت انقلاب انگلستان در باور لاک تضمین کننده حقوق شهروندی، حاکمیت مردمی و رواداری است. از جنبه متضاد، این دو اندیشه، عکس العملهای بسیاری را در عرصه اخلاقیات، مذهب و تفکر سیاسی موجب می شوند که شاهد ظهور ابراندیشمندان همخط بسیاری در این قرن و قرون بعد از آن هستیم

انسان شناسی و فلسفه تکنیک آلن گرس 

توضیح: در بخش پیشین اقتباسی از مقاله "انسان شناسی وفلسفه تکنیک"، اثر "آلن گرس"، منتقد معاصر تکنولوژی، ارائه و در زیر  برخی از نقطه نظرات ما که به هنگام مطالعه و برگردان گزارش مذکور، یاداشت برداری شده است، می باشید. برای اجتناب از طولانی شده مطلب از یک سو واز سوی دیگر به خاطر عدم تمایل به خلاصه نویسی وموجز کردن نقطه نظراتمان، تصمیم براین گرفته شده تا تنها بخش نخستین این یاداشتها، در این فرصت ارائه گردد و انشاءا...چنانچه میسر گردد شرح کامل این نوشتار بصورت موضوعی جداگانه با همراهی برخی از یاداشتهای دیگر در قالب مطلبی مستقلعرضه خواهد شد                       .
آلن گرس به این دیدگاه افراطی اشاره دارد که انسان آگاهانه تاریخ خویش را می سازد. این درحالی است که گویی بشر به نوعی درجبرگرایی تاریخی غوطه می خورد. باتوجه به این نکته اساسی که درحقیقت تاریخ بشر مملو از ابهامات است. آلن به نفوذ  بچا مانده اثبات گرایی درعلوم اجتماعی تا عصرحاضر اشاره می کند که چون مدلی با ثبات جایگزین آن شده است. یکی از شاخص های اساسی روحیه مدرن، تحول تکنیکی است. تحول دربنیاد خود، ما را با پدیده ها و افعال غیره منتظره درگیره می کند واین آنچیزی است که با بنیاد اثبات گرایی می تواند درتضادافتد. بشر در دوران ما ازابژه بودن گریزان است وبدنبال استقرار موضع سوژه شدن (فاعل) خویش است. فاعلی که نه تنها در محدوده انفرادی که درقلمرو وسیع و بیکران تاریخ امروز وفردایش  نقش کنشگر واقعی را ایفا کند. این خود تضادی محسوس را در دوقلمرو خردو کلان اجتماعی ایجاد نموده است. بگونه ای که انسان مدرن گاهی احساس می کند که می بایست به تعریفی نوین از خویش دست بزند و همچنین ساختاری دیگر برای محیط خویش بیافریند. نگاه این انسان غربی هرچند افقی روشن وعینی را دنبال نمی کند ولی گویی پیشاپیش معرّف جهتی برای سیر تاریخ خویش است. و درتقویت این چشم انداز تاریخی،  معرّف مفهومی نیز جدید از موضوع خویش می باشد(هستی). پس تلاش دارد تا به اجماعی کمابیش روشنفکرانه، جهت تضمین مفهوم خویش دست یابد (جهانی کردن مفهوم خویش). آلن تصور انسان مدرن را از هستی  همچنان در فضای متافیزیکی می بیند. آنچه که پوزیتیویسم تلاش می کرد تا از آن بگریزد، انسان مدرن درسبک جدیدی از تحول گرایی آن را بازسازی کرده است (متافیزیک مدرن). آلن به اهمیت نقش دیرینه شناسی درعلوم اجتماعی جدید نظر دارد وبطورضمنی این گونه فعالیتها را ابزارارتباطی انسان مدرن  با سیرتطوری تاریخی می بیند. تاریخی که می کوشد تا از نو باز سازی گردد و ابهامات گذشته را عینی سازد ولی درواقع تمام تلاشها برای پاسخ گویی به همان پرسش های متافیزیکی گذشته است که منشاء ما و آنچه که درچهان ماست را می جوید. آلن با معرفی سنت فکری (علوم انسانی) فرانسوی، به مثابه دنباله وپیامدی از سنت فلسفه تاریخ هگلی، کل گرایی مدرن را شاخص بارزی ازاین تفکر متافیزکی معرفی می کند. و می کوشد تا با باز آفرینی تاریخ این تفکر، مفهوم تاریخی آنرا روشن سازد. پرواضح است که دراین سیر تاریخی سهم اخلاقی و معرفت شناختی از نظر دور نخواهد ماند. در اینجا می بینم که در سنت فکری فرانسوی لااقل آنچه که به انسان شناسی مربوط می شوداهمیت فراونی به منشاء پدیده ها می دهد. تاریخ با همه ابهاماتش کانونی برای به آزمون گذاشتن کنجکاویها ست. تجربه تاریخی علم در پرداختن به پدیده های تاریخی ازقلمرو مفاهیم فلسفی می گذرد تا نقبی به اندیشه وپندارهای آتی بزند. اگر کمی به عمق موضوع نظر بیفکنیم می توانیم مدعی شویم که چنین نگاه تاریخی  خود به نوعی خبر از یک ساختارگرایی ناقص می دهد، ساختاری که پیکره اش با هر کشف جدید تاریخی و دیرینه شناسی طلب ازسعی دیگر در به تصور کشیدن کلیت آن را دارد. مشکل چنین نگرش تاریخی همچنان پا برجاست. بدین مفهوم که شناسایی تاریکی ها، درساختار تاریخی نظام کلی حیات بشر همچان به واسطه شمع کم افرزو دانش بشری پابرجاست.
 
یکی از موضوعات کلیدی در سیر تاریخی انسان وهستی او در مفهوم واژه "انقطاع" نهفته است. آلن از این واژه دومفهوم را درنظر می گیرد. نخست معنی رایج آن است که نشان از یک وقفه زمانی دارد. شاید درتاریخ انسان، نمونه های فراوانی از این انقطاع را بتوان سراغ گرفت. ولی یکی از بارزترین آنها را می توان آن برش زمانی (طبق مطالعات وشواهد دیرینه شناسان وتاریخ نگاران ماقبل تاریخ) دانست که مثلا بین دو پدیده "انسانواره" [دراینجا صلاح می دانم تا نام "انسان" را بکار نبرم: "هوموساپین" و "ناندرتال"، ذکر کرد. گویی براستی بخش قابل توجهی از این تاریخ برای ما تاکنون درپرده ابهام قطعی قرار گرفته است. (البته اخیرا برخی دیدگاه های دیگر بچشم می خورند..، برای اطلاعات بیشتر به آثار "Alain Prochiantz"و  "Pascal Picq" رجوع شود)... مفهوم دیگری که آلن از واژه انقطاع ارائه می کند "توانایی در تبین" این  واژه(انسان) است. در اینجا بخوبی متوجه اهمیت مفهوم پدیده "محیط" (environnement) هستیم . چرا که درتبین یک پدیده تاریخی چاره ای جز مشخص کردن وضعیت وقرارگاهی که این پدیده می تواند نسبت به مواضع دیگر داشته باشد، نیست. در این تعبیر برخلاف تعبیر نخست که سعی می کند به تبیین جایگاه انسان در میان انواع دیگر(موجودات) بپردازد، می بینیم که تلاش بر سر این است تا چگونگی تطور وشرایط آن مشخص گردد. آلن ارتباط ما را با تاریخمان از طریق شناسایی ابزار وتکنیکهایی که به اشکال مختلف از خود اثری درمحیط  بجاگذاشته اند، می بیند. درحقیقت می توان این پرسش را مطرح کرد که جانداری چون انسان، عموما از چه طریقی قادر است تا از خود اثری برجای بگذارد؟ در تعریف فرهنگ انسانی، گاهی می بینیم که آن رابه دوقسمت  فرهنگ "مادی" و "معنوی" تقسیم می کنند. تکنیک ها را می توان بارزترین پدیده های فرهنگ مادی بشر یا هر موجود جاندار دیگری دانست که خود را به اشکال مختلف ارادی وغیر ارادی در بستر تاریخ به نمایش می گذارند. آلن نقش تکینک ها را درتاریخ نقشی دوگانه می بیند. از یک سو تکنیک، عملی تحقق یافته (ابژه) توسط، فاعلی (سوژه) مشخص معرفی می گردد. واز سویی دیگر تکنیک خود تولید کننده(سوژه)پدیده تکنیکی است (ابژه). همانگونه که ابزار ازطریق عمکرد تکنیک تولید کننده یک شی اند، تکنیک نیز به مثابه خود الهام کننده روش یاشیوهایی است که دریک بستر تاریخی می توان آن را به "تفکر"  نیز تعبیرکرد. ولی آنچه که بیشتر نظر آلن را جلب می کند، جهتی است که حضور تکنیکها به تحولات بشری ومحیطی داده اند. درحالیکه تفکر تولید شده تکنیکی به خودی خود جهت ساز نیست، ولی بخودی خود می تواند تفکرساز باشد. چرا که بسیاری از امور تکنیکی مقدم بر تفکراند ( انشاا...بزودی گزارشی دراین خصوص تقدیم می گردد). ولی از آنجائکه تکنیک منجر به جهت یابی در تاریخ می گردد، ، پدیده های دیگری را نیز در مقابل خود دارد، پدیده هایی که (دین، ایدئولوژی...) خودبا حضورشان در این جهت یابی دخیل می گردندند. به نگاهی دیگر می توان از تکینک های غیر انسانی نزد بسیاری از حیوانات نام برد که کمتر بر جهت یابی مسیر تاریخی شان اثرگذار(صرف) بوده اند، در حالیکه شواهد نشان می دهد که مسیر تاریخی انسان همیشه متاثر ازتکنیکها تحول وتغییر یافته است. تکنیک ها نیز به همان صورت از این سیر تاریخی وتحولات اثر پذیرند وهم در کمیت وهم درکیفیت آنها تغییر ایجاد می شود. حتی گاهی هم به حذف ویا جایگزنی آنها منجر می گردد. بسیاری ازنارسائیهای شناخت یک سیر تاریخی تکینک، حاصل همین تغییرات ایجاد شده است. ما با مطالعه تکنیک ها، درسیر تاریخی بشر موفق به شناخت عمیق تری از "هستی شناسی" انسان (ontologie) می شویم و درنگاهی کلی تر، سیر تاریخی تکنیکی انسان، شاخصی برا ی شناخت سیر تاریخ هستی او محسوب می گردد. با این وجود همیشه این پرسش مطرح می شود که چنین شناختی به چه کار می آید وچه ضرروتی ما را جذب چنین شناختی می کند؟ بویژه زمانیکه متوجه می شویم که تحصیل  شناختی تاریخی بسادگی انجام نمی گیرد. مطالعه سیر تکنیکی ما را هم به "اثر" وهم به خود "عمل" تکنیکی آشنا می کند. در کاربردی ترین نگاهی که می توان به این مساله داشت، باید قید کردکه : امروزه تاریخ تکینک ها برایمان مشخص کرده است که میان آنچه که ما درعصر حاضر تکنیک می نامیم وآنچه که در تاریخ ایجاد شده است، شباهت ها واختلافات فراوانی است. مطالعه این موضوعات کمک شایانی در درک چگونگی تحرک تکنیکی ما دردوران معاصر دارد                           ..
آلن تاریخگرایی نوین را گرایشی شگفت آور توصیف می کند، چرا که اواخرقرن بیستم گمان بر گرایشی بود که سیر تاریخی از کل گرایی به جزگرایی می رفت. دراین شرایط ما بیشتر وبیشتر شاهد تقسیم شدن علوم ومفاهیم به اجزاء هستیم واین روال همچنان تداوم دارد. ولی دراین میان پدیده ای دیگر نیز درشرف تدوین است وآن بازگشتی همزمان، مجدد و محسوس به نوعی کل گرایی است. حد فاصل این بازگشت را می بایست درکارهای هگل جست که خود بازگشتی به سنت افلاطونی محسوب می گردد. ولی این بازسازی تاریخی بتدریج شکل خاص خود را پیدا کرده است : بدین سان که درعین گستردگی افقی درتجزیه گرایی، نگرشی تجربی نیز به کل تاریخ پیدا می کند(تطورگرایی مدرن). هگل به قالب بندی مفاهیم نظری تاریخ دل مشغول بود، ولی دراین نگرش مدرن تاریخی،  تکنیک ها و ابزار تکنیکی در اختیار معماران جدید (چون لورواگوران) قرار می گیرند تا بنای تاریخی را با فرم نوینی برپاسازند(طبقه بندی الگوهای تکنیکی(رجوع به "انسان و مواد"1971، "محیط وتکنیک"1973 اثر لوروا گوران) . هگل بدنبال طبقه بندی ملموس مفاد نظری  برای ایجاد چارچوب تاریخی خود عملا با ناکامی مواجه گردید. ولی گمان می رود، کاربرد مصالح عینی (اشیائ : ابژه)، درقالب تکنیکی خود، به سبکی  شیواتر به این طبقه بندی نوین یاری رساند. آلن تطورگرایی داروینی راتلوحیا حدفاصل متافیزیک هگلی وتفکرمدرن تکنیکی معرفی می کند. بدین صورت که ما شاهد گرایشی پرشتاب به طبقه بندی موضوعات (سوژه وابژه) هستیم . ولی برش واقعی دراین طبقه بندی زمانی مشهود می گردد که، اشیاء، ابزار وتکنیک ها(ابژه) نقش اساسی را دراین طبقه بندی برعهده می گیرند. این گرایش جدید از تکیک گرایی به مفهوم حذف  تفکر تطورگرایی نیست، چرا که اینک، باز انحرافی خفیف  وبازگشتی ملموس را(دیرینه شناسی) به آن تطورگرایی پیشین (قبل از لورواگوران) مشاهده می کنیم. آلن اوج این بازگشت به تطورگرایی را درایدئولوژی شدنِ تکنولوژی می بیند، ولی باید اضافه نمود که این خود معلول فرایند تفکری است که در منشاءگرایی ریشه دارد(علل : سوژه)، حال آنکه درتظاهرات روبنایی ایدئولوژی (تکنولوژی)،  می بینیم که گرایشات بیشتر به مفاهیم پایانی ونتایج  (ابژه) معطوف است. دراینجا می توان نظر خوانندگان را به این مطالب جلب کرد که: چگونه یک فرایند تکنیکی  درقالب یک ایدئولوژی قرار می گیرد؟ آیا ایدئولوژی ابزار این فرایند تکنیکی می گردد ویا بالعکس، این آیا قدرت ونفوذ تکنیکهاست که دراختیار یک تفکر ایدئولوژی قرار می گیرد؟ ویا اینکه چنین تغیر وتحولی ویاهمیاری وتعاونی که میان آنهاست، چه خصلتی می تواند داشته باشد؟ آیا روابط میان این دو تحت شرایط جبری ویا اختیاری قابل توصیف است یا خیر؟ ویا اساسا چنین ارتباطی بین تکنیک (تکنولوژی) وایدئولوژی ذاتا وجود دارد یاخیر؟                                                                                                               
آلن دریک قضاوت مقدماتی، تکنولوژی را تنها مدعی میدان تحولات انسانی در دوران ما معرفی می کند ومعتقد است که تمام شقه های دیگری فکری درمقابل او گوی نبرد را باخته اند. باید از آلن پرسید که، برای تجزیه تحلیل چنین ادعایی، آیا نخست نباید به محتوای واقعی وخصلت ایدئولوژی آن پی برد و پرسید که منازعان واقعی ایدئولوژیِ و تکنولوژی چه کسانی هستند؟ واین منازعان چه جایگاهی دارند ؟ ویا اینکه اصولا تکنولوژی منهای ایدئولوژی مفهوم دارد؟ اینها پرسشهایی است که آلن عملا بدان بی توجه است ویا به عمق این مطالب نپرداخته است. در همین راستا باز می توان پرسید که:آیا یک ایدئولوژی را تنها یک ایدئولوژی دیگر می تواند تهدید کند؟ ویا اینکه آیا تکنولوژی تنها  ازیک فرم و یا سبکی ایدئولوژیکی  برخوردار است؟ وآیا نمی توان تصوردیگری ویا نشان دیگری از نوعی تکنولوژی یافت که تن به سلطه ایدئولوژی نسپرده باشد؟                     آلن درمعرفی تکنولوژی خود،از یک سو همان خصلت کل گرای هگلی رادنبال می کند، و از سوی دیگر خصلت تطورگرای داروینی را داراست. با این ویژگی که مفهومی ایدئولوژیکی برای تکنولوژی قائل می گردد. مفهومی که بیشتر برپایه نتایج واثرات آن درقلمرواجتماعی، قابل درک است. برای آلن، انسان ابژه و پذیرای سلطه تکنولوژی می گردد واین نشان از حضور یک نوع ایدئولوژی تکنیکی است که بی منازعه درحال گسترش است.                   
آلن برای شرح ساختار تطورگرایی موضوع خود به رابطه سه گانه تکنیک با پدیده های دیگری می پردازد. نخست به قلمرو هستی شناسی (اونتولوژی) موضوع توجه می کند. بدین مفهوم که انسان بدون درنظر گرفتن تکنیک، مفهوم اینچینی (امروزی انسان) خویش را دارا نیست. دراین خصوص از خلال آثار انسان شناسی با تعاریف فراونی از انسان روبرو می گردیم. "انسان ماهر" (Homo.habilis) شاخص  چنین هستی شناسی است که در عین مدرن بودنش از سابقه ای تاریخی وباستانی برخوردار است واین را به اتکای شواهد دیریه شناسی به ماقبل تاریخ نیز مرتبط  می گردد. بنظر بزرگترین ابهام چنین تفکری این است که تنها شقه (الترناتیو) موجود درمنابع علمی را، مبنا و چارچوب ممکن دراین هستی شناسی معرفی می کنند. تئوری های مرتبط به "منشاءانسان" (théories.d'origine.de.l'homme) با تمام تفاوتهایشان همگی مبلغ یک ایده واحد اند، وآن اینکه ارتباطی تقدّمگرا میان سلسلهِ مرتبط متوالی میمون وانسان وجود دارد. افراطی ترین آن را باکمی اغراق به داروینیسم نسبت می دهند و یکی از مدرن ترین آنها به نام "لوسی" (lucy) میمون معرفی شده "ایوکوپنس" (Yves.Coppens) کاندیدای جد(,fمادر)بشریّت است... هستی شناسی دینی غرب (درسبک مسیحی آن)، با توسعه تکنیکی به حاشیه رانده شده است. حتی دیرینه شناسان مذهبی (مثل ایوکوپنس) درتضاداسطوره "آدم وحوا"یِ انجیل وتورات به ایده: مقدم بودن "لوسی"(هوموساپین) بر آدم وحوا تاکید دارند.(مصاحبه با ایوکپنس، زمستان85،شبکه 2 فرانسه) حال آنکه به گزارشی دیگر ودرابعادی متضاد (متون دینی اسلام)، که بندرت اثری مستقیم از آن مفاهیم را درکلام اسطوره شناسان و یا دیرینه شناسان می توان دید، چنین هستی شناسی تاریخی را برای مثال می توان بوضوع درجدل تکنیکی (ژست و کلام شیوای) هابیل وقابیل در قران کریم مشاهد کرد، این رویدادنشان ازوجوداستقلال فرهنگی ـ تکنیکی برای نخستین جامعه و نسل بشر می دهد (رجوع به دیالوگ هابیل وقابیل، قبل از کشته شدن هابیل در قرآن کریم)...دراین هستی شناسی غربی، "انسان شدگی انسان" (hominisation)اززمانی آغاز می گردد که تولیدات ابزاری بشر موجب ایجاد یک "سیستم تکنیکی" وپیامد آن سیتم های مکمل دیگر(قضایی، اقتصادی...)است. درحالیکه درهستی شناسی دینی (اسلام)، این سیستم تکنیکی، با نظام پیچیده وزیربنایی "زبان"(ژست وگفتار) در بدوخلقت بشر ونه در پی فرایند تکاملی ا و، آغاز شده است.  موضوع دومی که آلن برای شناسایی گفتمان درموضوع تکنیک مطرح می کند، مساله جداسازی عمل تکنیکی است. پس همانطوریکه مشاهده می شود دو پدیده "کارکرد" و"ساختار" بخوبی جلوه می گردند. به عبارتی پدیده تکنیک از یک طرف از کارکردی برخوردار است واز سوی دیگر در ساختاری که زمینه عمل راتحقق می بخشد، باید مورد توجه قرار بگیرد. آلن به حق انسان شناسان تاریخی را به عدم بکارگیری قالبهای زبانی حال برای توصیف وتحلیل داده های خود(عمل تکنیکی) متهم می کند.او معتقد است که امرزه ساختار ویا بهتر بگوییم زمینه عمل شامل حوزه ها ورشته های متعددی است، بنا براین یک کار عملی درحد امکان باید بیشترین رشته های ممکن را تحت پوشش خود قراربدهد. اوراه دست یابی به این ارتباط رادر نگرش سیستمی می بیند. نگرشی که نظر خاصی به بعد زمانی ومکانی دارد. در بیانی دیگر هر برش تاریخی بخشی از کل تاریخ است و از آنجایکه که ما در دروران معاصر زندگی می کنیم، لازم است تا کارگرد مطالعاتمان، راهگشای مسایل امروزمان باشد. او معتقد است که مطالعات تکنیکی دوران پارینه سنگی نیز می تواند مورد استفاده حوزه هایی چون ارگونومی وتکنیک های پیشرفته باشد. دراین نقد قابل توجه آلن متوجه می شویم که باز مساله به شباهت ها وتفاوت ها بر می گرددو بطور ضمنی ما رادعوت به مطالعات مقایسه ای می کند. امروزه درامریکا وتا حدودی دراروپا شاهد مطالعات وسیعی در تکنیکهای پارینه سنگی هستیم.ازاهمّ این  اقدامات کشف تکنیک ها وچکونگی ساخت ویا فهم چگونگی تفکر رسیدن به ساخت یک ابزار ویا شی می باشد. تکنیک ها ارتباطی زنجیره ای باهمدیگر برقرار می کنند. بگونه ای که تکنکی درحوزه سنگ تراشی یا شکار، موجب توسعه تکنیکی دیگر، درزمینه ای دیگر: مثل معماری، کشاورزی و یا حمل نقل می گردد.این ارتباط تکنیکی در یک بعد زمانی ومکانی محدود، راحتر قابل مطالعه است. ولی با این وجود نشان از ارتباطات تکنیکی درسطح وسیع جغرافیای و تاریخی را نیز می توان جست (لوراگوران برخی از این روابط تکنیکی را در حمل ونقل مشخص کرده است: "انسان ومواد"1971).اگر بخواهیم یک مثال ازدوران معاصرذکر کنیم می توان به طراحی مدلی از بال یک ماهواره مدرن نام برد که توسط یک کارآموز تکنیک های مسگری بابهربرداری از ابتدایی ترین تکنیک های فلز انجام گرفته است.(2004اختراعات، فرانسه)آنچه که موردنظرآلن است کاربردی کردن بیشتر فعالیت های تکنیکی با توجه به کلیت تحولات جامعه است. باتوجه به این مشکل که نتایج و جهتگیری چنین فعالیتهایی را پیشاپیش نمی توان بطوردقیق تعیین کرد.نکته دیگری که دراین موضوع اهمیت دارد نقش زمینه تکنیکی در کاربردی شدن یک تکنیک است.دریک زمینه تکنیکی عام گاهی میلیونها فعالیت مختلف بطور روزمره و عادی انجام می پذیرد تا یک تکنیک اندکی توسعه بیابد.بنابراین هرچه میزان این فعالیت هابیشتر ومتنوع ترباشد احتمال توسعه بیشتر است.ودرهمین راستا نوع فعالیت های تکنیکی منطقه ای با منطقه دیگر ممکن است فرق داشته باشد. بنابراین تجربیات تکنیکی آنها نیز باوجودشباهتهایشان از نقاط متفاوتی نیز برخوردار است. چنین تنوعی دربستر تاریخی نیز قابل شناسایی است.بنابراین شکستن حائل های مکانی وزمانی یکی دیگر از دست آوردهای ساختار تکنیکی مدرن است که نیازمند زبان تحلیل خاص خود می باشد.الفبای چنین زبانی طبقه بندی و آرشیو تکینیک های موجود به استاندارهای قابل تاویل است                                                            .
اگر گریزی به تاریخ تکنیکی کشور خودمان بزنیم. نکات قابل توجهی نظرمان راجلب می کند. (دراینجابطورفشرده به فرضیه ای تکنیکی اشاره خواهیم کرد که صد البته نیازمندکاوش عمیقتری برای درک وتحلیل آن است و می تواند درهمین سطح مقدماتی اش روشن کنند برخی از ابهامات این گزارش باشد)... اگر توسعه رافرایندی چندمنظوره درنظربگیرم بطوری که عوامل متعددی نیاز باشدتا تحت یک شرایط مطلوب (همگانی)به ثمربنشیند، متوجه می شویم که درست زمانیکه که غرب شروع به توسعه تکنیکی می کند، ما(ایران) سیر نزولی رادر این خصوص طی کرده ایم.ویابه کلام مطلوبتر از حرکت وتحول مورد نیاز بازماندیم (گاهی می شنویم که این راتعبیر به پویایی تکنولوژیکی غرب و ایستایی تکنیکی شرق ویا اسلام می کنند).چرایی این موضوع طی قرن اخیر مشغله بسیاری از اندیشمندان کشورمان بوده است.هرکسی بگونه ای آنراتجزیه وتحلیل کرده است. شاید بتوان گفت که نقطه اشتراک بسیاری ازاین دیدگاه ها بر دومحور: روشن شناسی وهستی شناسی متمرکز می باشد. برای مثال برخی بنیاد این عقب ماندگی را درعدم اتخاذ روشهای علمی توسعه(مفهوم متداول آن) بویژه آنگونکه غرب اتخاذ کرده است، دانسته وبرخی دیگراین نارسایی رانوعی فاصله گرفتن از بنیادهای دینی وملی درنظر می گیرند. ( ولی ما دراینجاآگاهانه فقط از بعد تکنیکی به آن نظر می افکنیم وسعی داریم تااز این زاویه خاص به آن بنگریم بدون آنکه از اهمیت نگرش ساختارگرایی فرهنگی ویا سیاسی و فلسفیی آن بکاهیم.) پس  می توان گفت که مسئله به موضوعی می تواند مرتبط گردد که بیانگر رابطه کارکرد فعالیت های عینی (درحالت ابژه ای آن)با زمینه(محیط) را تشرح می کند، بعلاوه اینکه در این تحلیل نقش نسبیّت از اهمیت فوق العاده ای برخورداراست         .
 
برای روشنتر شدن موضوع سیرتاریخی مواد تکنیکی را می توان در فرمول ذیل خلاصه کرد.)تکنیک های سنگ و چوب وآنچه باآنها مرتط می گردد: مثل شکار، کشاورزی ...،)تکنیک های  فلزات بویژه آلیاژ وزمینه های وابسته به آن، بویژه آنچه مربوط به جنگ ..صنایع متالورژی.. و نهایتا)تکنیک های مربوط به ساخت و مصرف مواد مصنوعی مدرن اعمم از پولیمر یا تکنیک های فیزیک و شیمی مرتبط                 
ایران به عنوان یکی ازنماینده گان پیشرو توسعه وتحولات بخصوص در دوران  پس ازاسلام(تادران رنسانس غرب یعنی حدود ده قرن ) از دومنبع وزمینه تکنیکی رایج دوران خود یعنی چوب وفلز بخوبی بهره می برد(درمقایس نسبیت جمعیت ونیاز تکنیکی). و دسترسی به این دو منبع درسطح عام و با تناسب به نیازهاآن زمان کمابیش با سهولت مقدور بود پس ما از روندتوسعه همه جانبه، باشتابی هماهنگ  درکل جامعه که به روشنی وابسته به همین دسترسی به این دومنبع بود(چوب وفلز) برخوردار بودیم، بطوریکه هم از لحاظ نوع مواد وهم ازلحاظ تکنیک های دستکاری مواد(manipulation) در سطح وسیعی بهره می جستیم، پس توسعه نیز تداوم بطی خویش را دارا بود وقتی  جهان اسلام وبویژه ایران به آرامی از حرکت و توسعه تکنیکی خود باز می ایستند، که متوجه می شویم همزمان ما با فقدان یکی از این دومنابع اولیه بویژه "چوب" و تکنیکهای مرتبط به آن روبرو می شویم. وقتی می گوییم کمبود چوب وتکنیکهای آن دقیقا به مفهوم نسبیّتی ایست که با رشد جمعیت ونیازهای روز افزون آن دوران(درترکیب جقرافیایی قابل توجه آن زمان) می توانست داشته باشداز آنجایکه مهم ترین نقش گسترش تکنیکی این دوران راباید درسطح عام( بیشتر روستاهای این دوران مورد نظر است هرچند که در مورد بسیاری از شهرهای کشور نیز صدق می کند) جستپس، می بینیم که این روستاهای غالباکویری وکم آب وعلف (دسترسی به وفور چوب) کشور (ایران)، که زمینه سنتی واصلی آموزش همگانی راپشتیبانی می کردند، در مقایسه باروستاهای غربی (مثل فرانسه یا آلمان...)از کمبود امکان بهربرداری وسیع ودستکاری چوب(که درفرایند آموزش از نقشی اساسی برخورداراست) رنج می برد وبا توسعه بیشتر کشور این کمبودها بیشتر احساس می شد. درحالیکه با یک مقایسه تکنیکی می بینیم که، غرب درروند توسعه تکنیکی خود، درهمین دوران (قرون وسطی)ازیک سو با دوخصلت: نزدیک بودن فاصله های روستایی بهم،امکان انتقال وتوسعه سریع، واز سوی دیگر حضور وکاربردعام "چوب"  وگسترش تکنیک هایش (وابسته به پدیدیه دستکاری کردن چوب) درهمه فعالیتهای های زندگی، برخورداربود. این روند را تا به امروزهم درغرب می توان مشاهده کرد. وانگهی، غرب در سطح نظام دولتی وتصمیم گیری های سیاسی اقتصادی شدیدا به آب ودریا متکی بود و نیز به سبب همجواری بارودخانه ها، دریاها و وفورجنگل های قابل دسترس به گسترش صنایع چوب بویژه صنعت کشتی سازی که شدیدا با تکنیکهای چوب مرغوب هم آغوش بود، وابسته تر می گردید. درپژوهشی که درخصوص تکنیکهای چوب درغرب داشته ام، نقش موثر ابزارو تکنیک های چوب راکه بشدت دراین صنعت کشتی سازی گسترش یافته اند، راتا حدودی مشخص کرده ام.اثرات وانتقال تدریجی وموثرآنرادرصنعت های بعدی (تکنیک های جنگ، حمل ونقل، نساجی و..)و حتی نفوذ وتداوم این تکنیک هارا تابه امروز در این کشورها (غرب) می توان مشاهده کرد. این روند درکنار عوامل فرهنگی واجتماعی دیگر(ترجمه های گسترده متون فرهنگ اسلامی) زمینه های رشد وتوسعه را تقویت می کرد(نمونه بارز آن دایره المعارفهایی است که بخش تکنیکی آنها بسیار پر بار است مثل دایره المعارف متودولوژیک "پانکوک"Panckouck ودیدرDiderotو...) وبرعکس درکشورمان این عدم گستردگی تجربی(pratique) (صنایع چوب درمفهوم عام آن) ازموانع زیربنایی رکود تکنیکی قرار گرفت، این روند تا  همین دوران معاصر ادامه داشت، ولی با وجود تداوم اثرات این فقدان عمومی که بنظر رو به کاهش می رفت، می بینیم که عاقبت در عصر جدید همگام بادیگرگونی های جهان صنعتی، (دستکاری کردن مواد و ابزار)امروزه جای خود را به زمینهای جدید تکنیکی قابل رشد وتوسعه داده است (پتروشیمی، الکترونیک ،انفرماتیک، مکانیک... واحتمالا به زودی به تکنیک های دیگری چون نانولوژی و...) خواهدداد.پس می بینیم که موادو زمینه های تکنیکی جدیدی درحال پر کردن خلاء کاربرد و توسعه تکنیک های چوب هستند (هرچند همزمان نقش چوب درجهان تکنیکی به اثر گذاری خود ادامه می دهد). از سویی دیگر ارتباطی تنگاتنگ بین تکنیکهای چوب وفلزات که با ا نقلاب صنعتی اهمیت فراوانی بخود گرفت نیزدراین سیر تاریخی بخوبی مشاهد می شود. البته پر واضح است که توسعه ماشین بخار وزنه کاربردی شدن مواد را به قلمرو تکنکیهای فلزات کشانید ولی زیربنایی بودن روند انتقال تکنیکها( transmission) در قلمرو تکنیهای مرتبط به چوب وگذرآن به قلمروهای دیگر را نمی توان نادیده گرفت. پس ما در دوران معاصر شاهد شکوفایی وتحرکات چشم گیری در توسعه تکنیکی در بسیار ی از قلمروها می باشیم که به تعبیری حاصل امکان جایگزینی خلاء تکنیکهای چوب را فراهم آورده است وانشاءا..شاهدتوسعه های بیشتر وهمه جانبه تری خواهیم بود...(این فرضیه هرچند ازآهنگی شتابزده برخورداراست وبالطبع انتقاداتی برآن وارد است، ولی با این همه از آنجایکه برای نخسین بارازطریق در این گزارش مطرح می گردد، گمان می رود می تواند گشایشگر چشم اندازی دیگر به مسئله عقب ماندی فرهنگی (تکنیکی) چند قرن اخیر ایران باشد وامید است تا برای عزیزانی که به زمینه های تکنیکی به ویژه آنچه شامل  آموزش های تکینکی می گردد، قابل تامل باشد.

فلسفه‌ چيست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصيل‌ دارد؟        

ريشه‌ واژه‌ فلسفه‌ از كجاست‌؟                        

  
تعريف‌ دقيق‌ «فلسفه‌» غير عملي‌ است‌ و كوشش‌ براي‌ چنين‌ كاري‌، لااقل‌ در آغاز، گمراه‌ كننده‌ است‌. ممكن‌ است‌ كسي‌ از سر طعنه‌ آن‌ را به‌ همه‌ چيز و يا هيچ‌ چيز، تعريف‌ كند و منظورش‌ آن‌ باشد كه‌ تفاوت‌ فلسفه‌ با علوم‌ خاص‌ در اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ مي‌كوشد تصويري‌ از تفكر انسان‌ به‌طور كلي‌ و حتي‌ از تمام‌ واقعيت‌ تا آنجا كه‌ امكان‌ داشته‌ باشد، ارائه‌ دهد؛ ولي‌ عملاً حقايقي‌ بيش‌ از آنچه‌ علوم‌ خاص‌ در اختيار ما مي‌گذارند، عرضه‌ نمي‌كند، تا آنجا كه‌ به‌ نظر بعضي‌ براي‌ فلسفه‌ ديگر چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌. چنين‌ تصويري‌ از مسئله‌ گمراه‌ كننده‌ است‌. ولي‌ در عين‌ حال‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تاكنون‌ در اينكه‌ به‌ ادعاهاي‌ بزرگ‌ خويش‌ دست‌ يافته‌ و يا در مقايسه‌ با علوم‌، دانش‌ و معرفتي‌ مقبول‌ و برخوردار از توافق‌ عام‌ حاصل‌ كرده‌ باشد موفق‌ نبوده‌ است‌. اين‌ امر تاحدودي‌ و نه‌ به‌ تمامي‌ مربوط‌ به‌ آن‌ است‌ كه‌ هرجا معرفت‌ مقبول‌ در پاسخ‌ مسئله‌اي‌ به‌ دست‌ آمده‌، آن‌ مسئله‌ تعلق‌ به‌ حوزه‌ي‌ علوم‌ داشته‌ است‌ و نه‌ به‌ فلسفه‌. واژه‌ي‌ فيلسوف‌ از نظر لغوي‌ به‌ معناي‌ دوستدار «حكمت‌» است‌، و اصل‌ آن‌ مربوط‌ به‌ جواب‌ معروف‌ فيثاغورث‌ به‌ كسي‌ است‌ كه‌ او را «حكيم‌» ناميد. وي‌ در پاسخ‌ آن‌ شخص‌ گفت‌ كه‌ حكيم‌ بودن‌ او تنها به‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌داند كه‌ چيزي‌ نمي‌داند، و بنابراين‌ نبايد حكيم‌ بلكه‌ دوستدار حكمت‌ ناميده‌ شود. واژه‌ي‌ «حكمت‌» در اينجا محدود و منحصر به‌ هيچ‌ نوع‌ خاصي‌ از تفكر نيست‌، و فلسفه‌ معمولاً شامل‌ آنچه‌ امروز «علوم‌» مي‌ناميم‌ نيز مي‌شود. اين‌ نحوه‌ از كاربرد واژه‌ي‌ فلسفه‌ هنوز هم‌ در عباراتي‌ مثل‌ «كرسي‌ فلسفه‌ي‌ طبيعي‌» باقي‌ است‌

به‌ تدريج‌ كه‌ مقداري‌ اطلاعات‌ و آگاهيهاي‌ تخصصي‌ در زمينه‌ خاصي‌ فراهم‌ مي‌شد، تحقيق‌ و مطالعه‌ در آن‌ زمينه‌ از فلسفه‌ جدا شده‌ رشته‌ي‌ مستقلي‌ از علم‌ را تشكيل‌ مي‌داد. آخرين‌ رشته‌هاي‌ اين‌ علوم‌ روان‌ شناسي‌ و جامعه‌ شناسي‌ بودند. بدين‌گونه‌ قلمرو فلسفه‌ با پيشرفت‌ معرفتهاي‌ علمي‌ روبه‌ محدود شدن‌ گذاشته‌ است‌. ما ديگر مسائلي‌ را كه‌ مي‌توان‌ به‌ آنها از طريق‌ تجربه‌ پاسخ‌ داد مسئله‌ فلسفي‌ نمي‌دانيم‌. ولي‌ اين‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ فلسفه‌ سرانجام‌ به‌ هيچ‌ منتهي‌ خواهد شد. مبادي‌ علوم‌ و تصوير كلي‌ تجربه‌ي‌ انساني‌ و واقعيت‌ تا آنجا كه‌ ما مي‌توانيم‌ به‌ عقايد موجهي‌ در باب‌ آنها دست‌ پيدا كنيم‌، در قلمرو فلسفه‌ باقي‌ مي‌مانند، زيرا اين‌ مسائل‌ ماهيتاً و طبيعتاً با روشهاي‌ هيچ‌ يك‌ از علوم‌ خاص‌ قابل‌ پي‌جويي‌ و تحقيق‌ نيستند. گرچه‌ اين‌ نكته‌ كه‌ فلاسفه‌ تاكنون‌ درباره‌ي‌ مسائل‌ فوق‌ به‌ يك‌ توافق‌ كلي‌ دست‌ نيافته‌اند تاحدودي‌ ايجاد بدبيني‌ مي‌كند ولي‌ نمي‌توان‌ از آن‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ هر جا نتيجه‌اي‌ قطعي‌ و مورد قبول‌ عام‌ به‌ دست‌ نيامده‌، كوشش‌ و پژوهش‌ در آن‌ زمينه‌ بيهوده‌ بوده‌ است‌. ممكن‌ است‌ دو فيلسوف‌ كه‌ با يكديگر توافق‌ ندارند، هر دو آثاري‌ با ارزش‌ بيافرينند و در عين‌ حال‌ كاملاً از خطا و اشتباه‌ آزاد و رها نباشند، ولي‌ آراي‌ معارض‌ آن‌ دو مكمّل‌ يكديگر باشد. از اين‌ واقعيت‌ كه‌ وجود هر يك‌ از فلاسفه‌ براي‌ تكميل‌ كار فيلسوفان‌ ديگر ضروري‌ است‌ نتيجه‌ مي‌شود كه‌ فلسفه‌ورزي‌ تنها يك‌ امر فردي‌ و شخصي‌ نيست‌ بلكه‌ يك‌ فرآيند جمعي‌ است‌. يكي‌ از موارد تقسيم‌ مفيد كار، تأكيدي‌ است‌ كه‌ افراد مختلف‌ از زواياي‌ مختلف‌ بر مسئله‌ي‌ واحد دارند. قسمت‌ زيادي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ مربوط‌ به‌ نحوه‌ي‌ علم‌ ما به‌ اشياء و امور است‌ نه‌ مربوط‌ به‌ خود اشياء و امور، و اين‌ هم‌ دليل‌ ديگري‌ است‌ بر اينكه‌ چرا فلسفه‌ فاقد محتوا به‌ نظر مي‌رسد. ولي‌ مباحثي‌ مثل‌ معيارهاي‌ نهايي‌ حقيقت‌ ممكن‌ است‌ به‌ هنگام‌ كاربردشان‌، مآلاً در تعيين‌ قضايايي‌ كه‌ ما در عمل‌ آنها را صادق‌ مي‌دانيم‌، تأثير بگذارند. بحثهاي‌ فلسفي‌ درباره‌ي‌ نظريه‌ي‌ شناخت‌ به‌طور غيرمستقيم‌ تأثيرات‌ مهمي‌ در علوم‌ داشته‌اند